چند لحظـــــ🕧🕦ـــــه ای با #کتاب
از وقتی آورده بودنش ندیده بود چند جملهای بیشتر حرفــ🗣ـــ بزنند و او در عطش چشیدن آبشار صدای #رضا بود...
_سیدرضا
باز شرمی دخترانـــ👩🏻ــه جلوی زبانش را میگیرد و دیگر نمیتواند چیزی بگوید لبش را می گزد و سرش را پایین میاندازد....
_من نذر کردم فقط همــــ💍ـسر یه جانباز بشم اما نمیدونم چرا این همه سال نشد.... شاید لیاقتش نداشتم.... شایدم.... شایدم زیادی سخت می گرفتم که باید حتماً خوشگل باشه، سید باشه... هر چی بود نتونستم پا روی دلـــ❤️ــم بزارم، نه نمیشد نشدنی بود....
بالاخره گفته بود ...
بالاخره کلمات از دهانش بیرون پریده بود اما رضا هیچ واکنشی نشان نمیدهد اگر مردها هم مثل او آنقدر خجالت میکشیدن هرگــ❌ـــز به طرف هیچ دختری نمیرفتند.
خجالت ندارد، بالاخره باید بقیه حرفش را هم میگفت و میگذاشت قلبش از زیر آن همه فشار بیرون بیاید.
_حاضرین با من زیر یک سقف زندگی کنین؟.. البته سقفی غیر از سقف اینجا ؟ نفس حوریه بر می آید انگار که قلبش از جا کنده شده باشد...
《بخشی از رمان دخیل عشق》
#کتاب_خورے😋
#رمان_دخیلعشق❤️
#کتاب_خوب_بخوانیم📚
@dokhtarane_enghelabii