#زیارتنامه
حضرت رسول(ص) و
امام حسن مجتبی (ع)🥀
📝+با ترجمه فارسی
20.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اۍ مادریترین پسر ِفاطمہ ، حسن ¹¹⁸ ..💔
+
پیشنهاددانلود(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با قوطی تن ماهی جاجواهراتی درست کن. . .☺️!
#خلاقیت⃟✨
🖤↝˹ @dokhtarane_Mohammadabad˼
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم
دستش رو تو دست گرفتم .
عجیب جون گرفتم از گرماش .
باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیارو برام داشت.
نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله .
سوال هایي که نمي فهمیدم و
فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه.
برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم:
من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب ميشي .
فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش.
و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود!
سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود .
پلك رو هم گذاشت و باز کرد .
انگار اینجوری بهم نشون
داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود.
لبخندی زدم.
و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم .
من مردی رو داشتم که
زمین مانندش رو نداشت .
تك بود و من این تك بودنش رو
ستایش مي کردم.
حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد.
لبخندم رو حفظ کردم:
من –مي رم برات غذا بیارم.
و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن .
با تو رو ابرا قدم گذاشتم...
من آرزویی جز تو نداشتم ...
****
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سیام
مي گن با خدا باش و پادشاهي کن .
راست گفتن.
باور کن من حمایت خدا رو دیدم.
من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم.
روز اول محرم بود .
مامان طاهره سفره داشت .
سفره ی نوحه ی علي اصغر.
داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز آماده باشه.
تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پلاستیك مي گذاشت.
ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن.
زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود.
نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن.
تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر امیرمهدی بودم.
نگاه هاش جور خاصي بود و من اصلا ً نميفهمیدم حرف نگاهش رو .
من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی، هم خستگي و کلافگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلا ً ازشون سر در نمي اوردم.
گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید ناراحتي از تكلم نكردن .
هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي دادم و لحظه ای بعد روش خط بطلان مي کشیدم.
کلافه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کلافگی رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون
ها رو تكه مي کردم.
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ،
ملیكا آروم به زن
عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🩹 ⃟🍃
پشت دیـوار بلند زندگــی
ماندهایم چشم انتظـار یڪ خبر،
یڪ انا المهدۍ بگو یابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصـہها🥺..
╿الّلهُــــمَّعَجِّــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــرَجْ╽
—————— ⋅ 𔘓 ⋅ ——————
🌼تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ5⃣
🌔بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📜
🖤↝˹ @dokhtarane_Mohammadabad˼
4_5908854231598633545.mp3
13.69M
••🖤🪔••
مستعشقمبگذاریدبگویمسخنی
نفرچهارماصحابکســاعشقمنی
21.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◖✨♥️◗
یقین کنید ڪه روزے به چشم خواهم دیـد
پیـاده می روم آخـر به کربلاۍ حسـن ‹ع›
‹♥⇢#دوشنبههاۍامامحسنۍ›
‹✨⇢#شبتــونڪربـݪایــۍ›
نَشَـوَد صُبـح اَگَـر عَـرضِ اِرادَت نَکُنَم؛
نـٰامِ زیبـٰاےِ تـورا صُبـح تِـلآوَت نَکُنَم:))!
‹🍃⇢#اَلسَـݪامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ›
‹🖤⇢#اَلسَـݪامُعَلَیڪَیـٰاابــٰاعبـداللـہ ›