💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_دوازده
_نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بگذارم روش فکر کردم .
+منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟
اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجع بهش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
+از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقه اش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد
_خواهرزشتم
...
_ناز نازوی داداش؟
...
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
____
فاطمه
ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم .
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش.
کوله ام رو تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم.
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد .
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد.
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم
یخورده باهم احوال پرسی کردن.
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد .
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت.
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت.
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون رو برداشت و سمت ماشین داداشش رفت.
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
_
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم.
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم.
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه.
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم.
_
محمد
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم.
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم.
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم
بیشتر وقتا تهران بودم.
دوهفته یه بار میومدم
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_سیزده
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چی کار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنه ات نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل رو نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر گفت:
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمه است.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چی شده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چی شد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_نه مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بگذاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونه اش
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفت و از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
___
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
عجیب بود!
زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت..
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما میتونن حرفای خوبی بزنن ولی...!👩🦯
#حرف_حق👌
꧕..💙🦋
•قنوتماست،پُرازذکر،خیرروزظهور
•بهدستهایپُر،ازذکر "رَبَّنا"...برگرد
•ببینتونغمهی"عَجِّلعَلیٰظُهورِک"را
•ومستجاببشو،حضرتدعا!برگرد
اَلعَجَلْ💔«یَابْنَاَلْحَــــسَنْ(عَجَّلَ اَلله..)⊹ ⊹ 🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 ✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
enc_16205935114249898167331.mp3
4.64M
•💛✨•
درگوشهايزصحنوسراجابدهمرا
آیادلمکمازدلآهوشکستهاست؟؟🥺
💛¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
✨¦↫#چهارشنبـههاےامــامرضایـۍ
❄️پنـجشنبــه، شـشـمدۍمــــاه¹⁴⁰³
••••••••••••••••••••••••••••••••••
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
جهان ِ بهتری خواهی ساخت
اگر هر لحظه برای بهتر بودن ِ خودت تلاش میکنی....
‹ ✍🏻-#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_شصــتوسـوم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
3⃣6⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ اسْتَخْفَيْتُ لَهُ ضَوْءَ النَّهَارِ مِنْ عِبَادِكَ وَ بَارَزْتُ بِهِ فِي ظُلْمَةِ اللَّيْلِ جُرْأَةً مِنِّي عَلَيْكَ عَلَى أَنِّي أَعْلَمُ أَنَّ السِّرَّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ وَ أَنَّ الْخَفِيَّةَ عِنْدَكَ بَارِزَةٌ وَ أَنَّهُ لَنْ يَمْنَعَنِي مِنْكَ مَانِعٌ وَ لَا يَنْفَعُنِي عِنْدَكَ نَافِعٌ مِنْ مَالٍ وَ بَنِينٍ إِلَّا أَنْ أَتَيْتُكَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بنـــد۶۳←
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز، خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب، با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان، نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر این که با قلب سلیم نزد تو آیم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
بـارها در گوشَـم خـواندی،
- الیس الله بکاف عبده؟!
آیا خدا برای بنده اش
کافی نیست؟!
و من نفهمیدم!
پیِ هر که رفتم،
پشیمان شدم💔
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#داستانڪ ❤️ 🔹نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود پادشاه بهانه ای از نجار گر
#داستانڪ ❤️
🖇 پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد.🌸
◇ پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.🌸🌹
❗️ دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. 🌸🍀
❗️ خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است!🌸🌸
〽️ قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد🌸🌸
◖🤍✨◗
حجابتان را
مثلحجابحضرتزهرا(س)
رعایتڪنید
نہمثلحجابهاۍامروز
چوناینحجابهـا
بوۍحضرتزهرا(س)نمیدهد.
🪶شهیدمحمدهادیذوالفقاری
‹🤍⇢#چادرانه›
‹✨⇢#یـٰادگارمادرمونھ›
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#پروفدخترونہ
-صرفابراۍقشنگسازۍپروفایلهاتون!((:💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🪵🌳.
یک روزهایی را...🤍
باید اختصاص داد به بی خیالی
نه به دغدغه ای فکر کرد
نه غصه ای خورد🥺
نه نگرانِ چیزی بود
یک روزهایی را باید
از تویِ تقویم دنیا بیرون کشید...
و برای خود زندگی کرد...🌸💞
..
#حالخوب ☺️
🌻؛
پنجشنبه ها
چه خوشحال میشوند
عزیزانی که
دستشان از دنیا کوتاه است
و منتظر قلب پرمهرتان هستند
چیز زیادے نمیخواهند
جز یک فاتحه
-
#جهتشادیامواتصلوات 🕊
واسه حرفِ همچین مردمی زندگی نکنید . . .
#تلـــــنگࢪانھ✨
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#حدیث_عشق🌱
با او قطع ارتباط کنید!
به خدا قسم؛
شیطان،
بر اصل و ریشهی شما تکبر کرد،
و به حسب و نَسب شما
طعنه زد و عیب گرفت...
_ ازهدالزاهدینعلیعلیهالسلام
| نهجالبلاغه،خطبه۱۹۲
| #حدیث_عشق 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانمدوایهمهدردهایمپیشتوست(؛
'🔗🗞'
بزودی فتنه هایی
در پیش خواهید داشت !
در آن روز من نیستم ؛
پشت آقا را خالی نکنید ...
ـ ــــ سلیمانۍِعزیز
•
ـــــ ــ #پنجشنبههاےشهدایـۍ . .𓏲࣪
در دنیا آدمهایۍ هستند
کھ بھ ظاهر زندهاند
نفس مےکشند،زندگے مۍکنند
اما در حقیقت اسیر دنیا
بردهۍِ زندگے و ذلیل حوادث هستند!
#شهیدمصطفیچمران🕊
#شهیدانہ 💔
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_چهارده
چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
.میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام .
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم .زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی.قربون شما .خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای.
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همه چیز رو درست کنه
_
فاطمه
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم.
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش
_عهه ماما...
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد.
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پر چیپس و پفک و بستنی برگشتم.
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خاستگاری کردن.
زبونم قفل شد .کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چه جوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجع بهش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن.من نمیتونم. واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم.
+عه .چه حیف.خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر.من از خدامه که ازدواج نکنم.
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن .
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_پانزده
+باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد !
_مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
+ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم.
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم .
نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت.
فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره !
رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم.
_
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم.
هنوز باورم نشده بود!
یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد.
به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود.
قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه.
انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم.
از دیشب تا الان خداروشکر گفتم.
من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!
هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟
میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ!
صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم.
رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟
+فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره!
اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟
حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
__
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون!
استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود!
از رفتار بابا باهاشون میترسیدم.
قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون.
دلم برای خودم میسوخت!
بازم باید تو انتظار میسوختم .
_
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چه جوری رفتار کنم؟چه جوری راه برم؟چه جوری چادرم و نگه دارم ؟ چه جوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟
کلی سوال ذهنم و پر کرده بود .
مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم!
همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد .
این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود.
هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم ...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!
رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم.
میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم .
تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر،
_سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه،
_سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟
اول به کدومشون سلام کنم؟
گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟
تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
+اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصلا رفتی دنبال چادرت؟
_ای وای نه!
+بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
_وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
+خب بسه زبون نریز
بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
_باشه حالا درسم و هم میخونم.
+از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت.
چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم.
به به!چقد خوب شده!
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
꧕..💙🦋
•قنوتماست،پُرازذکر،خیرروزظهور
•بهدستهایپُر،ازذکر "رَبَّنا"...برگرد
•ببینتونغمهی"عَجِّلعَلیٰظُهورِک"را
•ومستجاببشو،حضرتدعا!برگرد
اَلعَجَلْ💔«یَابْنَاَلْحَــــسَنْ(عَجَّلَ اَلله..)⊹ ⊹ 🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 ✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعیندوبارهاینکاروانرسیدڪربلا...
هرکی رفت سر قبر عزیزش
صدا صدای گریه هست🥺
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥
#شبجمعہحرمتآرزوسټ✨
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
4_5951549243062752277.mp3
8.22M
امیـــد به هیچڪس جز تو ندارم ابالفضل ..💔"
- #مداحیِشـور.
- #دلـــــۍ.
- #حضرتِ133 .
[ پلی لیستِ روح !. ]