«✨🤍»
#هذایومالجمعہ°🌻°
اے آنڪه ظهور تو تمناۍ همہ(:
العجل آقــا به حق فاطمہ🤲🥺
✨|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درختی که شبیه چهره انسان😃
#شگفتیهایجهان🪐
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#زنجبیل قاتل شماره یک عفونت های قارچی است.🧐
✍ زنجبیل بین داروهای گیاهی ، قویترین خاصیت ضد قارچ را دارد. زنجبیل یک آنتی اکسیدان قوی ، چربیسوز قوی ، سم زدای قوی ، کاهش دهنده قند خون و فشار خون و وزن ، تسکین درد و التهاب ، بهبود هضم غذا،
تقویت کننده حافظه ، قلب و مغز ،خونساز ، درمان کننده ناباروری است.
#سلامتی 🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تلـــــنگࢪانھ✨
#داستانپنـــدآمـــوز📝
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد
به خرش سلام میکرد ...
گفتن:
ملا این خره نمیفهمه که سلامش میکنی ...!!
میگه:
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم و ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه ...!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید!!
بذار اون نفهمه .... 😄😌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن .
من عجله داشتم .
عجله براي دیدنش .
رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود .
نگران بودن .
این رو می تونستم بفهمم .
سکوت مهرداد نشونه ي خوبی نبود .
شام رو هم خوردیم .
ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد .
آخر
سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش
پرسید .
رضوان – مهرداد جان رفتی تحقیق ؟
با این حرفش من و مامان چهارچشمی زل زدیم به لباي مهرداد .
اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ي خدا سکوت کرد .
بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد .
کاري از دستش ساخته نبود .
معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی
نمی زنه .
از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه مون کرده بود .
از روز قبل که بهشون گفتیم آدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود .
دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم !
با التماس به مامان نگاه کردم .
شاید بتونه کاري بکنه .
اما جواب نگاهم ، بالا رفتن شونه ش به معنی کاري ازدستم بر نمیاد بود .
بابا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه ي حرفا درباره ي امیرمهدي بود .
اینجوري فایده اي نداشت .
بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم .
شاید باز هم کمکم می کرد .
از همون شب
که تصمیم گرفتم یه قدم بردارم همه ي نماز هام رو خوندم .
گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود .
به قول مامان دقیقه ي نود یادم می افتاد برم سمت خدا .
همین که بلند شدم مامان پرسید
مامان_– کجا می ري ؟
لبخند کلافه اي زدم .
من – می رم نماز بخونم .
انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت
روزنامه می خوند و پرسید .
مامان – بااخرره اجازه می دي ما فردا بریم مولودي ؟
با خوشحالی برگشتم سمت مامان .
مادر بود دیگه .
طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت .
خودش رو جلو انداخت
با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست .
بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد .
بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟
مامان – انشاالله می افته
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد .
بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟
مامان – انشاالله می افته !
بابا – می خواي بري چی بگی ؟
که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟
یه ساعتم صیغه ي پسرت بوده؟
مامان لبش رو به دندون گرفت .
مامان – این حرفا چیه ؟
بلاخره براي نزدیک شدن دو تا خونواده
باید یه کاري کرد !
مهرداد با اخم به جاي بابا جواب داد .
مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن !
مامان در سکوت نگاهش کرد .
انگار جوابی نداشت .
اینبار رضوان به کمک مامان اومد .
رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه !
مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشماي رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت .
مهرداد – هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست .
امروز که رفتم تحقیق همه ازش خوب
می گفتن .
همه ازش تعریف می کردن به اضافه ي اینکه ایشون خیلی مذهبیه. مارال رو ببین .
این کجا و اون کجا !
رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب ازحرفاي مهرداد طرفداري
می کرد .
برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهاي من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه ولوله اي بر پاست .
لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت
رضوان – اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی شه ؟
نگاهی به بقیه انداختم .
می خواستم اونا هم تأیید کنن تا منم بگم که عوض می شم .
اما انگار بقیه منتظرحرف من بودن .
می خواستن ببینن من حاضرم عوض بشم !
سرم رو با تردید تکون دادم ، من هنوز از بعضی چیزها مثل چادر بیزار بودم .
و باز چشم دوختم به بقیه .
بابا نفس صدا داري کشید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad