eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
230 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
61 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
_
کاش‌‌بشه‌روزےبخونـم(: آمده‌ام‌ڪه‌بنگـرم‌‌گریــه‌امان‌نمۍدهد ..🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ❤️‍🩹 🌙 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«✨♥» دل‌شده‌حــرم‌لازم‌؛الهۍبشم‌عــازم((: صدقــه‌سـر‌آقـــــا‌قمـــر‌بنـۍ‌هــاشــم🌙 ━━━━━━━━✿━━━━━━━━ ✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک هاي معروف . مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم . من – کجا می ریم . مهرداد – خونه . متعجب گفتم . من – مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟ مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم . شما رو می ذارم خونه . ً خودمم الان می رم سر کار . بعدا میام برای تحقیق . معترض گفتم . من – مهرداد ؟ خیلی جدي گفت . مهرداد – عجله نکن . رضوان دستم روگرفت . برگشتم به سمتش . لبخندي زد و چشماش رو روي هم گذاشت . آروم گرفتم و صاف نشستم . چاره اي جز صبر نداشتم . وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت بودیم . رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ي حرف زدن نداشتم . اخر سر هم مامان طاقت نیورد . مامان – چی شد ؟ رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان . رضوان – خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو یه بانک کار می کرد . بعد با هیجان ادامه داد . رضوان – واي مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسري بود . نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا . از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه . این دفعه انتخاب مارال بیسته . مامان لبخندي زد و " خدا رو شکري " گفت . بعد هم با شیطنت رو به هر دومون کرد . مامان – منم براتون خبراي خوب دارم . خیره شدم به مامان . چی می خواست بگه که فکر می کرد براي من خبر خوبیه ؟ براي من غیر از امیرمهدي ، هیچ خبري خوب نیود . مامان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار میخواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه. لبخند عمیقی زد . مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم . بادم خوابید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند . من – همه چی رو به خاله گفتین ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم . بادم خوابید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند . من – همه چی رو به خاله گفتین ؟ با سر بر افراشته گفت . مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟ واقعا براي خودم متأسف شدم . دیگه با چه رویی می رفتم خونه ي خاله ! مامان – نترس . کل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو یه جا دیدي و ازش خوشت اومده . ما هم میخوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا . دروغم نگفتم . راست می گفت . دروغ نگفته بود بازم جاي شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود .. گرچه که از مامان راستگوي من بعید نبود بگه . مامان – خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشون آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره . بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟ رو به مامان گفتم . من_حتما قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و جو کنه ! مامان ابرویی بالا انداخت . مامان – نه . خاله ت گفت پس فردا خونه ي همسایه شون مولودیه براي تولد حضرت علی ( ع ) . با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم . مادر و خواهر این پسره هم هستن ...... با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان . من – واي مامان . خیلی ماهی . ماه . مامان به خوشحالیم لبخندي زد . مامان – تنها کاري بود که از دستم بر میومد . از این بهتر نمی شد . شاید اینجوري می تونستم دلیلی براي دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی می گذره . عصر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه . مامان به عادت همیشه با عصرونه اي ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم . از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفته تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله براي دیدنش . 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
شب‌جمعه‌ست‌ادب‌پیشہ‌ڪنید مادرے‌دست‌بہ‌پهلوبہ‌حــرم‌مـۍآید.(:🖤' 🕊 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
4_5994397988586262689.mp3
13.66M
ایــن‌شب‌ها... حال‌هواے‌خونمون‌خیلۍ‌عجیبہ😔💔 - . - . - . [ پلی لیست روح!. ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم ،دلمان به خدا گرم است😍، صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad