eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
17.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• ایشـون حتی ظـاهرشـم گوگولی و هـوس برانگیزه چه برسہ بهــ طعمش . . .😁😌 ۱ سیـب زمینے🥔 ۱ پــیاز 🧅 شــیر 🥛 نان باگــت 🥖 گوشــت چرخ کرده 🥩 ادویہ هـا : نمـک ۱ قاشق چای خوری🧂 زرد چـوبہ💛 فلفل سیـاه پول بیبـر از هر کـدوم نصف قاشق چای خوری تــخم مـرغ ۱ عدد 🥚 ماسـت و شـویـد خـشک و نمـک و فـلفل سیاه 💚 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
لیست ادویه های پر کاربرد هفت تا از غذاهای خوشمزه ایران😍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
᭄🏡 اگه پیاده روی داری🥰 اینم یه ترفند راحت برای طبی کردن کفشات 😁👌 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 یكي از بزرگترین آرزوهام این بود که خانوم خونه ت باشم. خونه رو تمیز کنم ، با عشق غذایي که دوست داری رو درست کنم . یه دستم به گردگیری باشه و یه دستم به جارو برقي . وسطش با دلهره برم سمت گاز و در قابلمه رو بردارم که مبادا غذا بسوزه و تو گرسنه بموني . خسته شم ، کوفته بشم ولي باز لبخند بزنم که فقط به عشق تو خونه مون رو تمیز ميکنم . بعد ببینم نزدیك اومدنته و به سرعت برم دوش بگیرم که وقتي میای تو خونه بوی پیاز داغ ندم که بوی عطر لباسم گیجت کنه نه بوی روغن و پیاز داغ. برات آرایش کنم و وقتي از در میای تو ، وقتي نگاهت به منه ، کیفت رو از دستت بگیرم و یه "خسته نباشي "پر از عشق مهمونت کنم و تو با خستگي لبخند بزني و بگي "غذات حاضره خانوم ؟ "و من با خوشحالي از اینكه دست پخت من رو با دنیا هم عوض نمي کني پر شوق بگم "تا دستات رو بشوری میز رو مي چینم . "برات سبزی ای که خودم صبح خریدم رو بذارم روی میز و ماست و سالاد تا تو هر کدوم رو که دوست داشتي همراه غذات کني . حرف بزنیم و بعد از غذا با استراحت کني تا خستگي کار از صبح ، از تنت بیرون بیاد . من عصرا برات عصرونه درست کنم و بعد از خودن یه عصرونه ی مختصر بریم بیرون و با هم قدم بزنیم . برگردیم و هر کدوم به کارامون برسیم و من دلم قنج بره از کنار تو بودن. من میخوام مال تو باشم شب با عشق تو بخوابم صبح به امید تو پاشم دستم رو روی دستش گذاشتم و سرم رو خم کردم. بو.سه ای روش نواختم و عشقم رو مثل یه جریان سیال به طرف قلبش فرستادم ، و دعا دعا کردم تا عصب های زیر پوستش به درستي عمل کنه و حس من تو سلول به سلول بدنش جای گیر شه. من بودم و همین یه سلاح برای هر کاری ... سلاح عشق... سلاحي که موقع دعا کردنش ، موقع دیدنش ، موقع حرف زدن باهاش ؛ از دلم شروع مي کرد به شلیك . و من آرزومند برای به سیبل نشستن تیرهای پرتاب شده. لبخندی به صورت بي رنگش انداختم ، انگار فروغ زندگي از صورتش رخت بسته بود ، گویي خودش هم به پرواز بیشتر ایمان داشت تا به موندن . صندلي م که برای حضور هر روزم اونجا گذاشته شده بود رو به سمتش بیشتر پیش بردم و با رنگ امیدی که به صدام دادم گفتم: -اگه بدوني برات چي آوردم ؟ یه چیزی که خیلي دوست داری دست بردم داخل جیبم و قرآن کوچیكم رو در اوردم. مي دونم نمي توني بخوني .. عوضش من برات میخونم فقط از همین اولش بگم که اصلا روخوني قرآنم خوب نیست ... وقتي چشمات رو باز کردی مسخره م نكنیا ... با یادآوری اخلاقش که مي دونستم تمسخر توش جایي نداشته ، آهي کشیدم و ادامه دادم: -گرچه که مي دونم تو این کار رو نمي کني . مثل قبل که از کارام خوشحال مي شدی بازم خوشحال ميشي. قرآن رو باز کردم و سوره یاسین که اولینش بود رو انتخاب کردم و شروع کردم به خوندن . که شاید با شنیدن کلماتي که عاشقش بود جون به بدنش برگرده و واکنشي نشون بده به دنیای اطرافش . که مطمئناً اون کلمات معجزه ميکرد ... معجزه... مثل همون روزایي که رفته بود کربلا و ازش خبری نداشتیم ... همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم! *** به سمت مهرداد رفتم که داشت کفش هاش رو به پا مي کرد . با بي رحمي من رو نادیده گرفته بود. دوباره التماس کردم: -خوب من رو هم ببرین دیگه! بدون اینكه جوابي بهم بده به کارش ادامه داد. -مهرداد ! منم باید باشم . چرا اینجوری مي کني ؟ همونجور سر به زیر ، با تندی جواب داد: -اونجا جای تو نیست! -پس جای کیه ؟ با لجاجت گفتم و پا به زمین کوبیدم. بلند شد ایستاد و اخم بدی رو پیشونیش نشوند. _معلوم نیست اونجا چي پیش میاد . بذار بریم ببینیم چي مي شه . اگر لازم بود بعداً تو رو هم مي بریم. اخم کردم و با حرص داد زدم. _ اون عوضي به زندگي من گند زده .. بعد من بشینم اینجا تا تو ببینی کی لازمه منم بیام و ببینم چه جوری محاکمه مي شه ؟ صدای بلندم ، نگاهِ بابا و بابا جون ، پدر امیرمهدی ، رو که گوشه ی حیاط ایستاده و با هم حرف ميزدن ؛ به سمتم کشوند. خجالت زده از صدای بلندم که ناشي از حرص و عصبانیت بود ، و البته جای نا مناسبي به اوج رسیده بود ، نگاه دزدیم. بیشتر از بابا جون خجالت کشیدم . بنده ی خدا تا به حال ندیده بود اینجوری صدام رو با حرص روی سر کسي فرود بیارم. پرسش بابا ، من رو که مثل مرغ برای رفتن به همراهشون بال بال مي زدم رو جوني دوباره داد. -چي شده مارال ؟ به دو از پله ها پایین رفتم و پا تند کردم به سمتشون و در همون حین گفتم: -منم بیام دیگه! بابا اخم کم رنگي کرد و جدی جواب داد: -نه. -چرا ؟ در مقابل بابا ، مظلومیت رو چاشني حرفم کردم تا دلش به رحم بیاد . اما تیرم به سنگ خورد. -الان وقتش نیست. مظلوم به بابا جون نگاه کردم. -بیام ؟ لبخندی زد: _بابا اونجا جای شما نیست .امروز معلوم نیست چي میشه ممکنه امروز فقط برای تفهیم اتهام باشه و طرح شكایت. با اعتماد گفتم: -خوب همینم مهمه دیگه . طرح شكایت مهمه. باباجون - مهمه ولي اصل کاری نیست . قول مي دم به موقعش خودم ببرمت . فعلا ً صبر کن بابا جان . چنان با آرامش حرف زد و موقع ادای "قول ميدم "محكم ، که به راحتي قبول کردم. بي شك من روی حرف پدر امیرمهدی حرف نمي زدم وقتي انقدر شبیه به امیرمهدی قاطع حرف مي زد. عقب گرد کردم و به داخل خونه برگشتم . با اطمینان ، اینكه پدر امیرمهدی مثل خودش رو قولش ، رو حرفش مي مونه. تا لحظه ی برگشتشون ، برای آرامش پیدا کردن به بیمارستان رفتم. رفتم کنار امیرمهدی . رفتم که هم خودم به آرامش برسم و اون رو با صوت قرآن آروم کنم . حس مي کردم امیرمهدی هم مثل من نگرانه . مثل من منتظر تا پویا محاکمه بشه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😇 🍃 - ‏اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ✨ -دستت رو بذار توے دست من من خـودم از حال و لحظه‌هاے بد، مۍبرمـت تا بهترین‌ها... تا نــــور🕊 به من اطمینان کـن، من تــا همیشــه ڪنــارتم...🫂 ✍امضا: رفیقت، خــــدا... - 🌤🌈 ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
- 🕊امـام‌بـاقـــر "علیه‌السلام" وقتی مهدی وارد کوفه می‌شود بر فراز منبر قرار می‌گیرد،سخن آغاز می‌کند،درحالی که مردم از شدت شوق دیدارش آنچنان می‌گیرند که از شدت گریه نمی‌فهمند امام چه می‌فرمایند..! 💛 🌱 - ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✋🌱 شَبهـــــآ؎ پـُر أز⇩ شَهـٰـاب رٰا خــوٰاهم ديد...! دريٰاچہ؎ نــور نـٰـاب رٰا خــوٰاهَم ديد... وَقتے کِہ سِپيـــــده مےدَمـد مےدٰانـم... مَن چِهـره؎ ↓↓↓ ⇇ آفتـٰــاب رٰا خــوٰاهم ديد...! ﴿سَـــــلٰام خُورشیـــــدِ ؏ـٰـالم تٰابم𔘓⇉﴾ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤍🍃 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
▫️می‌خواهی در دنیا و آخرت با امام زمانت باشی؟! 🔹یکی از یاران امام جواد علیه السلام می‌گوید: به حضرت نامه نوشتم و پرسیدم: چیزی به من یاد دهید که با انجام آن در دنیا و آخرت با شما باشم. 👈حضرت در پاسخ نوشتند: أَكْثِرْ مِنْ تِلَاوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاسْتِغْفَارِ. ▫️سوره قدر را زیاد بخوان و لب‌هایت را با استغفار تَر نگه دار (یعنی مدام استغفار کن). 📚ثواب الاعمال ص۱۶۵. 🌼اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌼 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 💢آیا در حکومت حضرت‌ مهدی علیه‌السلام، تمام مردم خواهند شد؟ 🔵مطابق برخی از روایات، اصلاحات حضرت‌ مهدی علیه‌السلام فراگیر بوده و شامل همه افراد روی زمین خواهد شد ✅ از امام ‌حسن ‌مجتبی علیه‌السلام نقل شده که فرمود: «خداوند در آخرالزمان مردی را برمی‌انگیزاند که کسی از منحرفان و فاسدان نمی‌ماند مگر اینکه اصلاح گردد».[1]✨ ✅امام‌ باقر علیه‌السلام می‌فرماید: «هنگامی ‌که قائم ما قیام کند، دستش را بر سر بندگان خدا می‌گذاردو خِرَدهایشان را جمع کرده (تمرکز می‌بخشد و رشد می‌دهد) اخلاقشان را کامل می‌کند».[2] ✅رسول‌ خدا به حضرت‌ فاطمه علیها‌السلام می‌فرماید: «خداوند از نسل این دو (حسن و حسین علیهماالسلام) شخصی را برمی‌انگیزد که دژهای گمراهی را می‌گشاید و دل‌های سیاه قفل‌خورده را تسخیر می‌نماید».[3] ⚡️ 📚1. اثبات‌الهداة، ج3، ص524. 2. کافی، کلینی، ج1، ص25. 3. عقدالدور، ص152؛ اثبات‌الهداة، ج3، ص448. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 حس مي کردم امیرمهدی هم مثل من نگرانه . مثل من منتظر تا پویا محاکمه بشه. رفتم کنارش نشستم و بعد از نوازش موها و صورتش ، شروع کردم به خوندن . انقدر خوندم تا وقتم تموم شد و پرستار بخش بهم تذکر داد. بو.سه ای روی پیشونیش زدم و بهش اطمینان دادم که عصر بر مي گردم. از بیمارستان که خارج شدم بدون هدف شروع کردم به قدم زدن . خیره به رو به روم مي رفتم و اهمیتي نميدادم که راهم ، راه خونه نیست. دو هفته بي امیرمهدی بودن خیلي راحت من رو به دلمردگي نزدیك کرده بود . اگر امید به خوب شدنش نداشتم بي شك گوشه ی خونه مي موندم و منتظر مرگم مي‌نشستم. نگراني بابت دادگاه پویا هم به تموم نكات اعصاب خرد کن زندگیم اضافه شده بود . امیرمهدی راست مي گفت که من عجولم . باز هم صبر نداشتم تا همه چیز روال عادی خودش رو طي کنه . دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول ، پویا محكوم بشه و حكمش هم اجرا.... و چه خنده دار بود که دلم مي خواست حكمش اعدام باشه تا زجر کشیدنش رو ببینم . ولي مگه اتهام به قتل حكم اعدام داشت ؟ این رو هر آدمي مي دونست که اعدام در چه صورت حكم نهایي یه پرونده مي شد! سلانه سلانه به سمت خیابون رفتم تا تاکسي بگیرم . عمداً آروم راه مي رفتم و عمداً یكي در میون تاکسي ها رو رد کردم تا زمان بگذره. ششمین یا هفتمین تاکسي بود که با گفتن مسیرم ایستاد . و من هم سوار شدم. خونه که رسیدم هنوز بابا و مهرداد برنگشته بودن . هر دو اون روز رو مرخصي گرفته بودن تا به دادگاه برسن . به قول معروف نميخواستن پدر امیرمهدی تنها بمونه. بي حوصله لباس عوض کردم . ضربه ای به در اتاق خورد و صدای رضوان از پشت در بلند شد: -چیزی مي خوری مارال ؟ در رو باز کردم و آروم گفتم: -فعلا نه... نگران نگاهم کرد: -هر دفعه که دادگاه دارن مي خوای اینجوری کني با خودت ؟ -هر دفعه ؟ مگه قراره چندبار برن دادگاه ؟ شونه ای بالا انداخت: _تو فكر کن یكي دو بار ... یا شاید هزار بار ... هر دفعه همین بساطه ؟ کلافه سری تكون دادم: -باور کن اصلا ً چیزی از گلوم پایین نمي ره! -تا کي مارال ؟ تا کي مي خوای با غصه خوردن روزات رو بگذروني ؟ -تا وقتي امیرمهدی به هوش بیاد... چند لحظه خیره نگاهم کرد ، انگار ميخواست از عمق نگاهم بخونه که چقدر تو حرفم جدی هستم! بعد لب باز کرد: -مارال خدا تو سختیا ازت توقع داره که درست زندگي کني . با زانوی غم بغل گرفتن هیچي درست نمي شه ، امیرمهدی هم به هوش نمیاد . زندگیت رو بكن همونجور که نفس مي کشي . این وقتي رو که خدا بهت داده برای زندگي تو این دنیا ازش درست استفاده کن . برای شوهرت ناراحت باش ، دعا بكن ، دیدنش برو ، ولي نذار این چیزا تو رو از پا بندازه . وقتي امیرمهدی به هوش بیاد یه مارال قوی و سرحال مي خواد. سری به معنای نمي دونم تكون دادم: -کاش زودتر این روزا بگذره و برسیم به لحظه ای که امیرمهدی چشم باز مي کنه. -اون روزا هم مي رسه . مطمئن باش. با کورسوی امیدی که از حرفش به دلم تابیده شده بود جواب دادم: -خدا از دهنت بشنوه. دست دراز کرد و دستم رو گرفت: -بیا بریم یه چیزی بخور تا پیداشون بشه. دلم نیومد بهش نه بگم . نمي خواستم فكر کنه به حرفاش اهمیتي نمي دم . برای دل خوشي زن برادرم که شده بود یه دوست و همراه همیشگي ، سری تكون دادم و به زور لبخندی روی لب هام نشوندم . و چه کار سختي بود اینكه به اون لبخند دائم در حال جمع شدن تشر بزني به موندن . وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم. با مهر لبخندی زد و من دیدم چشمای به اشك نشسته ش رو که سر سختي مانع چكیدنشون ميشد .گفت: اینجوری پیش بری جون تو تنت نمیمونه ها ... فكر اون پسر باش که وقتي چشم باز میکنه زنش رو میخواد نه یه تیكه پوست و استخون . لبخندم بي اراده جمع شد: -دعا کن چشماش رو باز کنه .. نهایتش بهم مي گه زشت شدی. اشكي از گوشه ی چشمای خیره ش به من ، راه گرفت و آروم آروم و قدم زنون به سمت پایین کشیده شد برای کي داشت گریه مي کرد ؟ برای من و حال و روزم ؟ یا امیرمهدی رو تخت افتاده و چشم بسته رو دنیا ؟ سری تكون داد: -امیدت به خدا . بشین مادر .. بشین دو تا لقمه بخور. آروم صندلي رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم. -خیلي میل ندارم. در حالي که داشت میز رو با کمك رضوان ميچید سری تكون داد: -ما شروع مي کنیم ... الان بابات و مهرداد هم مي رسن. و انگار با این حرف مي خواست بهم بفهمونه حق ندارم زود از غذا خوردن دست بكشم. زیر نگاه های بي حوصله و منتظرم ، میز چیده شد . مامان دیس برنج رو داد دست رضوان و مشغول کشیدن مرغ ها داخل ظرف پیرکس شد. رضوان دیس رو روی میز گذاشت و من رو مخاطب قرار داد -وقت ملاقاتم مي ری بیمارستان ؟ سری تكون دادم: -آره. -زود میای ؟ -کاری داری ؟ خیلي بي حوصله ازش پرسیدم . نگاهي بهم انداخت . آروم پرسید: -عصر میای بریم خرید ؟ -نه . امروز و فردا آخرین جلسه ی درس بچه هاست . پس فردا امتحان دارن . سرش رو کج کرد: -پس یه روز دیگه مي ریم. حس کردم فقط برای پر کردن وقت من پیشنهاد خرید داده . حرفش رو تأیید کردم. _یه روز دیگه مي ریم. مامان ظرف مرغ رو روی میز گذاشت و همزمان صدای زنگ در بلند شد. هر سه نگاهي به سمت در انداختیم . با حرف مامان که گفت "اومدن "بلند شدم و به سمت در رفتم . طاقت نداشتم صبر کنم تا وارد بشن. رفتم و در خونه رو براشون باز کردم . بابا بهم کمك کرد و مهرداد هم ماشین رو آرود داخل حیاط . از همون اولم شروع کردم به پرسیدن اینكه "چي شد ؟ " ..ولي جوابي نگرفتم . نگاه مهرداد عصبي بود و نگاه بابا خسته. و همین باعث شد صبر کنم تا وارد خونه بشن . معلوم بود اتفاقات اونجوری که فكر مي کردن پیش نرفته . صورت هیچكدوم نشون نمي داد که همه چیز طبیعي و نرمال بوده. وارد خونه که شدیم ، مهرداد شروع کرد قدم زدن تو خونه . کلافه بود . این رو از قدم های بي هدفش و چرخیدن دور خودش فهمیدم. بابا هم یه راست رفت نشست روی مبل و در سكوت خیره شد به فرش. اعصابم خرد شد . مي دونستن ما منتظریم بشنویم چي شده و سكوت کرده بودن . نگاهي بین ما سه زن رد و بدل شد . مامان برگشت و مردد نگاهش رو بین بابا و مهرداد حرکت داد . دهن باز کرد حرفي بزنه که انگار صداش قبل از آزادی به بند کشیده شد . دست رو لبش گذاشت و باز هم نگاهش رو روونه ی صورت های منتظر من و رضوان کرد. رضوان هم با سر کج شده به سمت من برگشت و فهمیدم اونم ترجیح مي ده تا مردا لب باز نكردن حرفي نزنه. من اما طاقت نداشتم . برای همین برگشتم سمت بابا و مهرداد و آروم گفتم: -چي شد ؟ با این حرفم ، مهرداد ایستاد و نگاهي بهم انداخت . بابا هم سر بلند کرد و دردمند نگاهم کرد. نگاهم رو از صورت مهرداد به بابا و بالعكس حرکت دادم و در اخر رو صورت مهرداد مكث کردم . فهمید که منتظرم خودش توضیح بده. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 باید رفت باید دنبال پرچمت تا ابد رفت باید موند، باید پای این روضه‌ها تا ابد موند... 🔰بدرقه شهدای خدمت با بازخوانی مداحی مورد علاقه شهید 🎙 حاج 👌 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😇 🍃 - ‏اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ✨ -دستت رو بذار توے دست من من خـودم از حال و لحظه‌هاے بد، مۍبرمـت تا بهترین‌ها... تا نــــور🕊 به من اطمینان کـن، من تــا همیشــه ڪنــارتم...🫂 ✍امضا: رفیقت، خــــدا... - 🌤🌈 ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad