💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_دوم
همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای
اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم!
***
به سمت مهرداد رفتم که داشت کفش هاش رو به پا مي کرد .
با بي رحمي من رو نادیده گرفته بود.
دوباره التماس کردم:
-خوب من رو هم ببرین دیگه!
بدون اینكه جوابي بهم بده به کارش ادامه داد.
-مهرداد ! منم باید باشم .
چرا اینجوری مي کني ؟
همونجور سر به زیر ، با تندی جواب داد:
-اونجا جای تو نیست!
-پس جای کیه ؟
با لجاجت گفتم و پا به زمین کوبیدم.
بلند شد ایستاد و اخم بدی رو پیشونیش نشوند.
_معلوم نیست اونجا چي پیش میاد . بذار بریم ببینیم چي مي شه .
اگر لازم بود بعداً تو رو هم مي بریم.
اخم کردم و با حرص داد زدم.
_ اون عوضي به زندگي من گند زده .. بعد من بشینم اینجا تا تو ببینی کی لازمه منم بیام و ببینم چه جوری محاکمه مي شه ؟
صدای بلندم ، نگاهِ بابا و بابا جون ، پدر امیرمهدی ، رو که
گوشه ی حیاط ایستاده و با هم حرف ميزدن ؛ به سمتم کشوند.
خجالت زده از صدای بلندم که ناشي از حرص و عصبانیت بود ، و البته جای نا مناسبي به اوج رسیده بود ، نگاه دزدیم.
بیشتر از بابا جون خجالت کشیدم .
بنده ی خدا تا به حال
ندیده بود اینجوری صدام رو با حرص روی سر کسي فرود بیارم.
پرسش بابا ، من رو که مثل مرغ برای رفتن به همراهشون بال بال مي زدم رو جوني دوباره داد.
-چي شده مارال ؟
به دو از پله ها پایین رفتم و پا تند کردم به سمتشون و در
همون حین گفتم:
-منم بیام دیگه!
بابا اخم کم رنگي کرد و جدی جواب داد:
-نه.
-چرا ؟
در مقابل بابا ، مظلومیت رو چاشني حرفم کردم تا دلش به
رحم بیاد . اما تیرم به سنگ خورد.
-الان وقتش نیست.
مظلوم به بابا جون نگاه کردم.
-بیام ؟
لبخندی زد:
_بابا اونجا جای شما نیست .امروز معلوم نیست چي میشه ممکنه امروز فقط برای تفهیم اتهام باشه و طرح شكایت.
با اعتماد گفتم:
-خوب همینم مهمه دیگه .
طرح شكایت مهمه.
باباجون - مهمه ولي اصل کاری نیست .
قول مي دم به
موقعش خودم ببرمت . فعلا ً صبر کن بابا جان .
چنان با آرامش حرف زد و موقع ادای "قول ميدم "محكم ، که به راحتي قبول کردم.
بي شك من روی حرف پدر امیرمهدی حرف نمي زدم وقتي
انقدر شبیه به امیرمهدی قاطع حرف مي زد.
عقب گرد کردم و به داخل خونه برگشتم . با اطمینان ، اینكه پدر امیرمهدی مثل خودش رو قولش ، رو حرفش مي مونه.
تا لحظه ی برگشتشون ، برای آرامش پیدا کردن به بیمارستان رفتم.
رفتم کنار امیرمهدی .
رفتم که هم خودم به آرامش برسم و
اون رو با صوت قرآن آروم کنم .
حس مي کردم
امیرمهدی هم مثل من نگرانه .
مثل من منتظر تا پویا
محاکمه بشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید😇
#قــرارصبحگـــاهۍ🍃
-
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ✨
-دستت رو بذار توے دست من
من خـودم از حال و لحظههاے بد،
مۍبرمـت تا بهترینها...
تا نــــور🕊
به من اطمینان کـن،
من تــا همیشــه ڪنــارتم...🫂
✍امضا: رفیقت، خــــدا...
-
#صبحتونمنــوربهرنــگخــدا🌤🌈
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
-
🕊امـامبـاقـــر "علیهالسلام"
وقتی مهدی وارد کوفه میشود
بر فراز منبر قرار میگیرد،سخن
آغاز میکند،درحالی که مردم از
شدت شوق دیدارش آنچنان
میگیرند که از شدت گریه
نمیفهمند امام چه میفرمایند..!
#امام_زمان 💛
#حدیثانہ 🌱
-
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#سـلامامــامزمــانــم✋🌱
شَبهـــــآ؎ پـُر أز⇩
شَهـٰـاب رٰا خــوٰاهم ديد...!
دريٰاچہ؎ نــور نـٰـاب رٰا
خــوٰاهَم ديد...
وَقتے کِہ سِپيـــــده مےدَمـد مےدٰانـم...
مَن چِهـره؎ ↓↓↓
⇇ آفتـٰــاب رٰا خــوٰاهم ديد...!
﴿سَـــــلٰام خُورشیـــــدِ ؏ـٰـالم تٰابم𔘓⇉﴾
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤍🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
▫️میخواهی در دنیا و آخرت با امام زمانت باشی؟!
🔹یکی از یاران امام جواد علیه السلام میگوید:
به حضرت نامه نوشتم و پرسیدم:
چیزی به من یاد دهید که با انجام آن در دنیا و آخرت با شما باشم.
👈حضرت در پاسخ نوشتند:
أَكْثِرْ مِنْ تِلَاوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاسْتِغْفَارِ.
▫️سوره قدر را زیاد بخوان و لبهایت را با استغفار تَر نگه دار (یعنی مدام استغفار کن).
📚ثواب الاعمال ص۱۶۵.
🌼اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌼
#امام_زمان
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌼🤍」
خوب نیست شیعه روزش شب بشه شبش روز بشه ....
+استادمحمودی
‹ 🌼⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ ›
‹ 🤍⇢ #سہشنبہهاےجمکرانۍ ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
💢آیا در حکومت حضرت مهدی علیهالسلام، تمام مردم #اصلاح خواهند شد؟
🔵مطابق برخی از روایات، اصلاحات حضرت مهدی علیهالسلام فراگیر بوده و شامل همه افراد روی زمین خواهد شد
✅ از امام حسن مجتبی علیهالسلام نقل شده که فرمود: «خداوند در آخرالزمان مردی را برمیانگیزاند که کسی از منحرفان و فاسدان نمیماند مگر اینکه اصلاح گردد».[1]✨
✅امام باقر علیهالسلام میفرماید: «هنگامی که قائم ما قیام کند، دستش را بر سر بندگان خدا میگذاردو خِرَدهایشان را جمع کرده (تمرکز میبخشد و رشد میدهد) اخلاقشان را کامل میکند».[2]
✅رسول خدا به حضرت فاطمه علیهاالسلام میفرماید: «خداوند از نسل این دو (حسن و حسین علیهماالسلام) شخصی را برمیانگیزد که دژهای گمراهی را میگشاید و دلهای سیاه قفلخورده را تسخیر مینماید».[3] ⚡️
📚1. اثباتالهداة، ج3، ص524.
2. کافی، کلینی، ج1، ص25.
3. عقدالدور، ص152؛ اثباتالهداة، ج3، ص448.
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانت با بقیه فرق داره.......!
#تلـــــنگࢪانھ ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_سوم
حس مي کردم امیرمهدی هم مثل من نگرانه . مثل من منتظر تا پویا
محاکمه بشه.
رفتم کنارش نشستم و بعد از نوازش موها و صورتش ، شروع کردم به خوندن .
انقدر خوندم تا وقتم تموم شد و
پرستار بخش بهم تذکر داد.
بو.سه ای روی پیشونیش زدم و بهش اطمینان دادم که عصر بر مي گردم.
از بیمارستان که خارج شدم بدون هدف شروع کردم به قدم زدن .
خیره به رو به روم مي رفتم و اهمیتي نميدادم که راهم ، راه خونه نیست.
دو هفته بي امیرمهدی بودن خیلي راحت من رو به دلمردگي نزدیك کرده بود .
اگر امید به خوب شدنش نداشتم بي شك گوشه ی خونه مي موندم و منتظر مرگم مينشستم.
نگراني بابت دادگاه پویا هم به تموم نكات اعصاب خرد کن
زندگیم اضافه شده بود .
امیرمهدی راست مي گفت که
من عجولم .
باز هم صبر نداشتم تا همه چیز روال عادی
خودش رو طي کنه . دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول ، پویا محكوم بشه و حكمش هم اجرا....
و چه خنده دار بود که دلم مي خواست حكمش اعدام باشه
تا زجر کشیدنش رو ببینم .
ولي مگه اتهام به قتل حكم اعدام داشت ؟
این رو هر آدمي مي دونست که اعدام
در چه صورت حكم نهایي یه پرونده مي شد!
سلانه سلانه به سمت خیابون رفتم تا تاکسي بگیرم .
عمداً آروم راه مي رفتم و عمداً یكي در میون تاکسي ها رو رد کردم تا زمان بگذره.
ششمین یا هفتمین تاکسي بود که با گفتن مسیرم ایستاد .
و من هم سوار شدم.
خونه که رسیدم هنوز بابا و مهرداد برنگشته بودن . هر دو اون روز رو مرخصي گرفته بودن تا به دادگاه برسن . به قول معروف نميخواستن پدر امیرمهدی تنها بمونه.
بي حوصله لباس عوض کردم .
ضربه ای به در اتاق خورد و
صدای رضوان از پشت در بلند شد:
-چیزی مي خوری مارال ؟
در رو باز کردم و آروم گفتم:
-فعلا نه...
نگران نگاهم کرد:
-هر دفعه که دادگاه دارن مي خوای اینجوری کني با خودت ؟
-هر دفعه ؟ مگه قراره چندبار برن دادگاه ؟
شونه ای بالا انداخت:
_تو فكر کن یكي دو بار ... یا شاید هزار بار ... هر دفعه همین بساطه ؟
کلافه سری تكون دادم:
-باور کن اصلا ً چیزی از گلوم پایین نمي ره!
-تا کي مارال ؟ تا کي مي خوای با غصه خوردن روزات رو بگذروني ؟
-تا وقتي امیرمهدی به هوش بیاد...
چند لحظه خیره نگاهم کرد ، انگار ميخواست از عمق نگاهم بخونه که چقدر تو حرفم جدی هستم!
بعد لب باز کرد:
-مارال خدا تو سختیا ازت توقع داره که درست زندگي کني . با زانوی غم بغل گرفتن هیچي درست نمي شه ،
امیرمهدی هم به هوش نمیاد .
زندگیت رو بكن همونجور که
نفس مي کشي . این وقتي رو که خدا بهت داده برای زندگي تو این دنیا ازش درست استفاده کن .
برای شوهرت ناراحت باش ، دعا بكن ، دیدنش برو ، ولي نذار این
چیزا تو رو از پا بندازه . وقتي امیرمهدی به هوش بیاد یه
مارال قوی و سرحال مي خواد.
سری به معنای نمي دونم تكون دادم:
-کاش زودتر این روزا بگذره و برسیم به لحظه ای که امیرمهدی چشم باز مي کنه.
-اون روزا هم مي رسه . مطمئن باش.
با کورسوی امیدی که از حرفش به دلم تابیده شده بود
جواب دادم:
-خدا از دهنت بشنوه.
دست دراز کرد و دستم رو گرفت:
-بیا بریم یه چیزی بخور تا پیداشون بشه.
دلم نیومد بهش نه بگم . نمي خواستم فكر کنه به حرفاش اهمیتي نمي دم . برای دل خوشي زن برادرم که شده
بود یه دوست و همراه همیشگي ، سری تكون دادم و به زور لبخندی روی لب هام نشوندم . و چه کار سختي بود
اینكه به اون لبخند دائم در حال جمع شدن تشر بزني به موندن .
وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_چهارم
وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم.
با مهر لبخندی زد و من دیدم چشمای به اشك نشسته ش
رو که سر سختي مانع چكیدنشون ميشد .گفت:
اینجوری پیش بری جون تو تنت نمیمونه ها ... فكر اون پسر باش که وقتي چشم باز میکنه زنش رو میخواد نه
یه تیكه پوست و استخون .
لبخندم بي اراده جمع شد:
-دعا کن چشماش رو باز کنه .. نهایتش بهم مي گه زشت شدی.
اشكي از گوشه ی چشمای خیره ش به من ، راه گرفت و
آروم آروم و قدم زنون به سمت پایین کشیده شد برای کي داشت گریه مي کرد ؟
برای من و حال و روزم ؟
یا امیرمهدی رو تخت افتاده و چشم بسته رو دنیا ؟
سری تكون داد:
-امیدت به خدا . بشین مادر .. بشین دو تا لقمه بخور.
آروم صندلي رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم.
-خیلي میل ندارم.
در حالي که داشت میز رو با کمك رضوان ميچید سری
تكون داد:
-ما شروع مي کنیم ... الان بابات و مهرداد هم مي رسن.
و انگار با این حرف مي خواست بهم بفهمونه حق ندارم زود
از غذا خوردن دست بكشم.
زیر نگاه های بي حوصله و منتظرم ، میز چیده شد . مامان دیس برنج رو داد دست رضوان و مشغول کشیدن مرغ
ها داخل ظرف پیرکس شد.
رضوان دیس رو روی میز گذاشت و من رو مخاطب قرار داد
-وقت ملاقاتم مي ری بیمارستان ؟
سری تكون دادم:
-آره.
-زود میای ؟
-کاری داری ؟
خیلي بي حوصله ازش پرسیدم .
نگاهي بهم انداخت . آروم
پرسید:
-عصر میای بریم خرید ؟
-نه . امروز و فردا آخرین جلسه ی درس بچه هاست . پس
فردا امتحان دارن .
سرش رو کج کرد:
-پس یه روز دیگه مي ریم.
حس کردم فقط برای پر کردن وقت من پیشنهاد خرید داده . حرفش رو تأیید کردم.
_یه روز دیگه مي ریم.
مامان ظرف مرغ رو روی میز گذاشت و همزمان صدای
زنگ در بلند شد.
هر سه نگاهي به سمت در انداختیم .
با حرف مامان که
گفت "اومدن "بلند شدم و به سمت در رفتم . طاقت نداشتم صبر کنم تا وارد بشن.
رفتم و در خونه رو براشون باز کردم .
بابا بهم کمك کرد و
مهرداد هم ماشین رو آرود داخل حیاط . از
همون اولم شروع کردم به پرسیدن اینكه "چي شد ؟ "
..ولي جوابي نگرفتم . نگاه مهرداد عصبي بود و نگاه بابا خسته.
و همین باعث شد صبر کنم تا وارد خونه بشن . معلوم بود
اتفاقات اونجوری که فكر مي کردن پیش نرفته . صورت هیچكدوم نشون نمي داد که همه چیز طبیعي و نرمال
بوده.
وارد خونه که شدیم ، مهرداد شروع کرد قدم زدن تو خونه
. کلافه بود . این رو از قدم های بي هدفش و چرخیدن دور خودش فهمیدم.
بابا هم یه راست رفت نشست روی مبل و در سكوت خیره شد به فرش.
اعصابم خرد شد .
مي دونستن ما منتظریم بشنویم چي
شده و سكوت کرده بودن .
نگاهي بین ما سه زن رد و بدل شد . مامان برگشت و مردد
نگاهش رو بین بابا و مهرداد حرکت داد . دهن باز کرد
حرفي بزنه که انگار صداش قبل از آزادی به بند کشیده
شد . دست رو لبش گذاشت و باز هم نگاهش رو روونه ی
صورت های منتظر من و رضوان کرد.
رضوان هم با سر کج شده به سمت من برگشت و فهمیدم
اونم ترجیح مي ده تا مردا لب باز نكردن حرفي نزنه.
من اما طاقت نداشتم . برای همین برگشتم سمت بابا و مهرداد و آروم گفتم:
-چي شد ؟
با این حرفم ، مهرداد ایستاد و نگاهي بهم انداخت . بابا هم
سر بلند کرد و دردمند نگاهم کرد.
نگاهم رو از صورت مهرداد به بابا و بالعكس حرکت دادم و
در اخر رو صورت مهرداد مكث کردم .
فهمید که منتظرم خودش توضیح بده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 باید رفت باید دنبال پرچمت تا ابد رفت
باید موند، باید پای این روضهها تا ابد موند...
🔰بدرقه شهدای خدمت با بازخوانی مداحی مورد علاقه شهید #رئیسی
🎙 حاج #مهدی_رسولی
#شنیدنی👌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
چه غوغایی به پا شد..🖤.
ولــی الان مصلـۍ چہ غوغایی ِ: ))
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید😇
#قــرارصبحگـــاهۍ🍃
-
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ✨
-دستت رو بذار توے دست من
من خـودم از حال و لحظههاے بد،
مۍبرمـت تا بهترینها...
تا نــــور🕊
به من اطمینان کـن،
من تــا همیشــه ڪنــارتم...🫂
✍امضا: رفیقت، خــــدا...
-
#صبحتونمنــوربهرنــگخــدا🌤🌈
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_
🪴
#حدیثانہ
-پیامبـــراکــــــرم'ص'
از خـــداونـد بخــواهیــد، زیــــاد هم بخــواهیــد؛
زیــــــــرا. . .
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#درسی|#مطالعه_مفهومی
♦️ویژه امتحانات نهایی
✅ چطور مفهومی بخونیم؟؟
۱- 📒 در هر بند کلمات کلیدی را مشخص کنید.
۲- 📙 معنای دقیق جملات و منظور نویسنده را بیابید. برای هرجمله دلیل پیدا کنید.
۳- 📗 سعی کنید در مواردی که میتوانید مثالهایی اضافه بر کتاب بیاورید.
۴- 📕بین مطالبی که مطالعه کردید تا حد ممکن ارتباط ایجاد کنید.
۵- 📘 بین موضوعات مشابه، تفاوتها و شباهتها را معلوم کنید.
۶- 📔 سعی کنید بعد از مطالعه، مطالب را به زبان ساده ، عامیانه و به صورت خلاصه برای خود “توضیح” دهید.
۷- 📓به حل سوالات زیاد بپردازید.
٨- 📚 مطالب را طبقهبندی کنید و سعی کنید نموداری برای آنها رسم کنید و در بعضی موارد زیرشاخه هارا رسم نمایید.
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
برنامهریزیدرسی..!.mp3
6.77M
📚برنامه ریزی درسی..!
🗂اگه توی درس خوندن مشکل داری؛این فایل صوتی گوش کن خیلی میتونه کمکت کنه🙂🫀
-تکنیک هایی اینجا گفتیم تا بتونین بهترین نتیجه رو از درس خوندنتون بگیرین🌿
🕯بعضیا میگن میخوایم بخونیم ولی انگیزه نداریم و نمیتونیم و...👨🦯
اینو گوش ڪن🕊
●🎙زهرابانو
📚 #پیشرفت_درسی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🪤این روزا خیلی ها ممکنه توی درس خوندن مشکل داشته باشن و اذیت بشن؛پس با فرستادن این فایل برای اونا بهشون کمک کن🙂🤍
📝#اشتباهات_رایج_املایی
✅اشتباههایی که شاید برای هرکداممان پیش بیاید؛ اما با مرور و تمرین زیاد میتوانیم به آنها مسلط شویم و متنهایمان را بهبود ببخشیم.😉
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad