eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
229 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
64 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
˚. 🍓» گوشیت‌ ُخوشگل‌ڪن‌رفیــق: )!☁️`❤️
📒 در حسرتِ زندگیِ دیگران بودن برای این است که از بیرون که نگاه می‌کنی، زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش می‌کنیم، همه‌اش تکه‌تکه و پاره‌پاره به نظر می‌آید و ما هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت می‌دویم. 📚 کتاب : یادداشت‌ها ✍️ اثر :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ‌قول‌جناب‌سھراب ؛زندگی ذرھ کاهیست که کوهشـ کردیم سخت‌نگیریم 🌿☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🍂🧋] ساموئل بکت یه جمله قشنگ داره که میگه : خودم را در آغوش گرفته‌ام، نه چندان با لطافت، نه چندان با محبت اما وفادار وفادار... 🤍:) ☺️
_ _ _ ___ - ✅ -📗؟ 📝مــعــــرفـــــی: ❇️اگر نگران اعتقادات و انجام تکالیف دختران خود هستید می توانید با این کتاب جذاب و بسیار پرفروش آنها را بیمه کنید 🌸 کتابی که نویسنده آن حدود دو سال برای تولید آن زحمت کشیده است، نه در گوشه کتابخانه بلکه ساعتها پای حرف دل دختران دانش آموز کشور نشسته و با هنرمندی تمام یک اثر تمام عیار و نوجوان پسند را رقم زده است. 💠 مجموعه 14 رمان بسیار جذاب برای دختران نوجوان در جهت پاسخ دهی غیر مستقیم به سوالات و شبهات دختران نوجوان ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗رمان ناحله💗 بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ . بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتمو تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد. ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات . به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم . بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم . ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ زیاد بود که .... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌. بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ . ____ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من... رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه . دلم نمیخواست نگام کنه. منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا. _بیخیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا ؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون . +عه !ببین چیکارا میکنیا. میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد . هر دومون خیره شدیم بهش. میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم . فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش . برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم..... ___ دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی  که  فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم . سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا  با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکاره است که هر روز میره تهران ؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
💗رمان ناحله💗 چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه کردن ورقه. _ کلافه  ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم. حس بد همه ی وجودمو گرفته بود از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین. سرمو گذاشتم رو زانوم اخه اینم امتحانه؟؟ بلند گفتم چه وضعشههه .؟ کسایی که دم در بودن اومدن سمتم. یکیشون گفت: +عه فاطمه چرا گریه میکنی؟ سرمو اورم بالا و نگاهش کردم. ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم _شما چیکار کردین امتحانو؟ خوب دادین؟ همه یه صدا گفتن +نه بابا رها داد زد ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده. +تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟ _گریه نداره؟ +نهههه اصلا. ول کن بابا ‌ به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم. جیغ زد : یوهوووو . آخریش بود!!! کی فکرشو میکرد تموم شه ؟ واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟ دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد‌ که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم. تو دلم یه پوزخند زدم‌ از زندان آزاد شدیم؟ از امروز تازه من زندانی شدم‌ . رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو به زور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن. تو این همه روز اینجا نبودی که!!!! یه روز که من ... وااااای. نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد. به مامان نگاه کردم که گفت +سلام گریه کردی؟ چی شده؟ چرا سرخ و بر افروخته ای؟ چیزی نگفتم دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم. مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت +عه عه این و نگاه کن ! _اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟ حوصله ندارم. مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه. ____ محمد: این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره. بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن‌ جلب شد. یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من. این دیگه کیه‌ به چهرش دقت کردم . فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود. داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود‌ یه ۲۰۶ نوک مدادی. چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین. با ی لحن عجیب گف +سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟ _چه عجب تشریف اوردین شما. ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار. +اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر  داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه. _بله. خسته نباشید واقعا. +ممنون. _میگم ریحانه. +جانم داداش؟ _هیچی +خب بگو دیگه _هیچی. +محمد میزنمتا _این رفیقت ناراحت بود فکر کنم. +کدوم _همون دیگه +عه از کجا فهمیدی؟؟ _خب دیدم داشت گریه میکرد . با ناراحتی گفت +عه حتما یه چیزی شده‌ . دستشو دراز کرد سمتم و +یه دقیقه گوشیتو بده . _چه خبره ان شالله؟ +میخوام زنگ بزنم بده بدو! _اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟! ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت  زنگ بزن!! و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن! قربون ابجیم برم. به قیافه پر از خشمش نگاه کردم یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند . با لبخند گفتم _عه آقا!!! نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه‌ ریحانه هم باهام خندید و +خیلی پررویی محمد! خیلی !! _ ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن. بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم. تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود. موتور محسن هم از دور چشمک میزد. در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم