فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🦋•
#بازی_جذاب_خواهر_برادری😍
✨وسایل مورد نیاز
✅لیوان
✅تعدادی توپ کوچک
✅طناب
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت25
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- نه!
خانم حقی خندش گرفت و گفت:
- وقتی که شما رفتید بیمارستان من از دخترا همه چی رو پرسیدم گفتن که اونا به فاطمه اصرار کردن تا در مورد تو بیشتر بهش بگن!
درسته فاطمه اینجا کمی مقصر هست اما تو فرض کن از روی گیجی اینکارو کرده.
همه اینارو گفتم که بدونی توهم کم مقصر نیستی و این بلایی که سرت اومده همش تقصیر فاطمه نیست!
کمی با خودم فکر کردم حرفاش کاملا منطقی و منم کم از فاطمه مقصر نبودم!
گفتم:
- اره درسته ،حرفتون رو کاملا قبول دارم من از همون اول هم میشه گفت اشتباه کردم که همه زندگیم رو گذاشتم کف دست کسی اصلا نمیشناسمش!
خانم حقی با تعجب گفت:
- خب دختر جان تو نیاید به راحتی به همه اعتماد کنی حتی بهترین و صمیمی ترین دوستت!
با مظلومیت گفتم:
- خب فاطمه خیلی کمکم کرد حتی پایگاه شمارو برای کار بهم معرفی کرد گفت مثل خواهرش میمونم چه میدونستم اینجوری میشه و این اتفاق میوفته الانم مطمئنم توی کل پایگاه همگی جریان زندگی منو میدونن!
خانم حقی به بچگی های من و لحن صحبت کردنم لبخندی زد و گفت:
- من فاطمه رو از همه نظر قبول دارم این دختر رو از بچگی که توی قنداق بوده من میشناسم منو و مادرش دوستای صمیمی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم.
من میدونم فاطمه دختر خوبیه و تو داری زود قضاوت میکنی.
اینکه گفتم نباید به کسی اعتماد کنی خودش یه حرف دیگست منظورم فاطمه نبود و کلی گفتم!
بعدشم من دخترا رو تنبیه کردم و گفتم حق ندارن از این ماجرا چیزی به کسی بگن خیالت از این بابت راحت باشه!
الانم برای اینکه بین دخترا معذب نباشی گفتم امیرعلی بیاد دنبالمون تا باهم بریم.
لبخندی به مهربونیهاش زدم و گفتم:
- واقعا ازتون ممنونم!
گفت:
- دلم نمیخواد واسه کارایی که واست انجام میدم ازم تشکر کنی تورو مثل دختر خودم میبینم و هیچ منتی سرت نیست
دلم میخواد توهم منو مثل مادر خودت بدونی و هرجا که کمک لازم داشتی روی کمک من حساب کنی!
اشک توی چشماش جمع شد و دوباره گفت:
- دخترم سه سال پیش توی تصادف جونش رو از دست داد وقتی که تورو وسط خیابون دیدم احساس کردم دختر خودمو بعد از چند سال دیدم و دوباره قراره از دستش بدم اما وقتی فاطمه از بیمارستان زنگ زد و همه چی رو تعریف کرد خیالم راحت شد.
خانم حقی رو گرفتم توی بغلم و گفتم:
- خوشبحال دخترتون که مادری مثل شما داشته بهتره الانم ناراحت نباشید چون دخترتون الان داره مارو میبینه و من فقط میفهمم که اشک یه مادر چجوری دل دخترش رو میشکنه!
کمی منو به خودش فشار داد و گفت:
- تو دختر مهربونی هستی من اینو خیلی خوب میدونم فقط باید روی لحن صحبت کردنت کمی کار کنی فقط وقتایی که گریه میکنی دقیقا مثل الان مثل بچه ها همه چی رو بیان میکنی و باعث میشی آدم خندش بگیره!
خندیدم و گفتم:
- وا یعنی زشت میشم؟
خانم حقی اومد نزدیکم و کنار گوشم زمزمه وار گفت:
- نه فقط خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم بیام بخورمت!
اینو که گفت من زدم زیر خنده آخه این چیزا رو از کجا یاد گرفته بود وای که چقدر شیرین بود دقیقا مثل بچه ها باهام رفتار میکرد اگه کسی جز خانم حقی بود که اینجوری باهام رفتار میکرد خیلی عصبانی و ناراحت میشدم اما خانم حقی برام فرق داشت!
با خندیدنم خانم حقی گفت:
- دختر گلم با خنده خیلی خوشگل تره همیشه بخند و شاد باش عزیزدلم!
سعی کردم با کمک دسته صندلی بلند بشم کمی سرم رو خم کردم و لپ خانم حقی رو بوس کردم که قدردان مهربونیاش باشم!
خانم حقی لبخند مهربونی زد و دوباره کمکم کرد بشینم.
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- مامان من اومدم آماده ای بریم؟!
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت26
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- سلام مامان، من اومدم بریم؟!
خانم حقی گفت:
- سلام عزیزدلم، اره بریم دخترگلمم هست
و با لبخند به من نگاه کرد!
منم با تعجب سرم رو برگردوندم که پسری قد بلند دیدم که سرش رو انداخته پایین..!
لااللهالالله دوباره هیز شدم!
چشام رو درویش کردم و با خودم گفتم اخه این پسرای بسیجی رو زمین دنبال چی میگردن آخه!
تو دلم خندیدم که پسره گفت:
- سلام ببخشید ندیدمتون!
منم سلامی کردم و چیزی نگفتم آخه چی میتونستم بگم؟!
خانم حقی خندید و گفت:
- نیلا جان دستت رو بده من کمکت کنم بلند بشی، امیرعلی توهم برو ماشین رو روشن کن تا ما بیایم.
امیرعلی رفت و خانم حقی کمکم کرد تا بلند بشم.
سمت ماشین راه افتادیم که خانم حقی در گوشم گفت:
- خب نظرت چیه؟!
با تعجب گفتم:
- راجب چی؟!
چشمکی زد و با ذوق گفت:
- امیرعلی دیگه! عروسم میشی؟
لب گزیدم و سرم رو انداختم زمین مطمئنم الان لپام سرخ شده راستش خیلی خجالت کشیدم!
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
- این سکوت رو چی معنی کنم؟
بازم چیزی نگفتم که خندید و گفت:
- قربون اون خجالتت برم من!
به ماشین که رسیدم خانم حقی در رو برام باز کرد تا سوار بشم و گفت که راحت باشم.
خودشم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
منم به در ماشین تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم چون خیلی خسته بودم پس طولی نکشید تا به عالم خواب رفتم!
با نشستن دستی رو دستام چشام رو باز کردم خانم حقی بود.
گفت:
- دخترم اذان رو گفتن پاشو بریم نماز بخونیم و یه چیزی هم بخوریم بعدش حرکت کنیم.
با حالت زاری گفتم:
- حالا من چجوری با این پا نماز بخونم؟
لبخندی زد گفت:
- خدا فکر اینجور جاهاشم کرده نیلا خانوم، اول باید وضوی جبیره بگیری واسه پاهاتم چون نمیتونی بایستی میتونی نشسته نمازت رو بخونی حالا اگرم سختت بود بری سجده میتونی مهر رو به پیشونیت نزدیک کنی سجده بری به همین راحتی!
سوالی گفتم:
- جبیره چیه؟
- حالا شما پاشو بریم تو راه واست توضیح میدم.
#ادامه_دارد...♥
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_
.✨.
يكۍ دنبال پاسپورت و ديناره..
يكۍ كوله پشتي شو اماده ميكنه..
يكۍ دنبال همسفره..
پس من چی آقــــا🥺 ؟
بازم دنيـــا نميزاره ببینمټ💔 ؟
-#اربعـیـن🏴
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
:)))))))
شعر هایم همگۍ درد فراق است؛ببخش!
صحبت از کربُبلایت نکنم مۍمیرم🙃💔...
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن🕊
(سوره نحل،صفحه۲۷۳)🌱
و از آنچه به ایشان روزی دادهایم نصیبی برای معبودانی که نمیشناسند معین میکنند به خدا سوگند حتما از آن دروغها که میسازید بازخواست میشوید.
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
#گزارش_تصویری📷
✨کلاس جذاب
عروسکبافی و کار با کاموا😍👌
🎗توسطمربی توانمند خانم کریمی
🕌کتابخانه ولیعصر ‹عج›
#کانونسیداحمدخمینی_واحدخواهران
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad