eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
_🦋⃤⊰ 【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 ✅¦↫شـرکـټ‌کننــده‌شمــاره↞۳۳ 🌹¦↫༺خـانـم‌‌‌کبـــرۍ‌باتقـــوا༻ 🖇علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی@Fzgh6771 مراجعہ نمایند. 📆 آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
_🦋⃤⊰ 【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 ✅¦↫شـرکـټ‌کننــده‌شمــاره↞۳۴ 🌹¦↫༺خـانـم‌‌‌مرضیـہ‌اسدے༻ 🖇علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی@Fzgh6771 مراجعہ نمایند. 📆 آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
_🦋⃤⊰ 【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 ✅¦↫شـرکـټ‌کننــده‌شمــاره↞۳۵ 🌹¦↫༺خـانـم‌‌‌حنــانـہ‌ابولحسنـۍ༻ 🖇علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی@Fzgh6771 مراجعہ نمایند. 📆 آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
_🦋⃤⊰ 【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 ✅¦↫شـرکـټ‌کننــده‌شمــاره↞۳۶ 🌹¦↫༺خـانـم‌‌‌هدیـــہ‌باتقـــوا༻ 🖇علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی@Fzgh6771 مراجعہ نمایند. 📆 آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💖 مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم! کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد! خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد: - مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..! خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر بابا لطفاً تو کمکم کن. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟! سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون می‌گفت! سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت. مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که می‌گفت نگاه می‌کرد! گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت! دکتر گفت: - من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک می‌کنه. مامان سری تکون داد و گفت: - چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست. مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد. اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره! میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم. البته می‌دونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش می‌کردم. (از زبان نیلا) با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم. سرمی که رو دستم بود نشون می‌داد که بیمارستانیم! فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان: 💖 فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم: - شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: - دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی. الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره! چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم. امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم. وقتی منو دید نمی‌دونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده! سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد. توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر می‌کردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه! از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد! وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم. امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده. وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته! هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد. راستش الان که فکر می‌کنم می‌بینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمی‌کردم این بلا هم سر پاهام نمیومد! فرشته خانم گفت: - من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه می‌خوای همینجا بشین اومدم کارت دارم. خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: - میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟ یجورایی خودم رو مقصر می‌دونم! لبخند دلنشینی بهم زد و گفت: - برو عزیزم من همینجا منتظرم! رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم. صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ... ..♥️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┤🌿 ! ' • ⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَ‌الـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴ •شـَرمَنـده‌ام‌ڪِہ‌بـِینِ‌دعـٰاهـاےشَخصـۍام •؏ـَجِّل‌لوَليِّكَ‌الْفَرَجَ‌تـو‌آخـری‌شـدِه…🥺⎝‌ 🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°• ‌┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄ ✨تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مـولا 🖐 🌾به‌ر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سم‌وفاۍهرشب بخوانیم 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
میشه اربعین‌تو ببینم؟:)...💔
دارداین‌نوکرِتومی‌رودازدست‌حُ‌سین؛ ڪربلاچاره‌یِ‌درداست،بیاکارےکـن ..🥺
_🦋⃤⊰ 【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 ✅¦↫شـرکـټ‌کننــده‌شمــاره↞۳۷ 🌹¦↫༺خـانـم‌‌‌ســودابـه‌نـوذرے༻ 🖇علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی@Fzgh6771 مراجعہ نمایند. 📆 آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
_🦋⃤⊰ 【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 ✅¦↫شـرکـټ‌کننــده‌شمــاره↞۳۸ 🌹¦↫༺خـانـم‌‌‌مهـدیـه‌اسدے༻ 🖇علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی@Fzgh6771 مراجعہ نمایند. 📆 آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad