#تربیت_فرزند
تحقیقات متعدد نشان می دهد پدرانی که با دخترشان رفیق هستند ،دخترانی مستقل، جسور و شاد تربیت می کنند.😊
دخترانی که مورد توجه و محبت پدر قرار میگیرند گرفتار خلا عاطفی نمی شوند و به سمت روابط ناسالم کشیده نمی شوند.👍
ضمنا ارتباط درست پدر با دختر روی عزت نفس و اعتماد به نفس فرزند،تاثیر بسزایی دارد.🌹🌹
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تربیت_فرزند
✔️ واکنشمان نسبت به خطای نوجوان بر اساس آیه ۹۲ سوره یوسف، چگونه باید باشد؟
⬅️ ۱_ملامت نکنیم!
فرزندمون خودش متوجه اشتباهش شده. همين كه اعتراف كرد، بپذيريد و او را خجل نكنيد «لا تثريب عليكم اليوم»
⬅️ ۲_سعه صدر، ابزار و وسيلهى رياست است.
⬅️ ۳_هم خودمان سریع گذشت کنیم هم گذشت خود را به همه اعلام كنيد تا ديگران هم سرزنش نكنند.
⬅️ ۴_به بازسازی روحی و روانی نوجوان خطاکارمان، کمک کنیم.
⬅️ ۵_عفو در اوج عزّت و قدرت، سيره اولياى خداست.
⬅️ ۶_هم حقّ خود را ببخشيم و هم برای نوجوانمان از خداوند طلب آمرزش و عفو کنیم. «لاتثريب ... يغفر اللَّه»
⬅️ ۷_به کودک بگویید آنجا كه بنده مىبخشد از خداوند كه ارحم الراحمين است چه انتظارى جز عفو داريم. بگذارید فرزندتان به خدا حسن ظن داشته باشد «يغفر اللَّه لكم»
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#همسرداری
#توصیه_به_مردان
💎🤍زن زمانی به آرزوی خود می رسد که از شوهرش آنچه را که می خواهد بیابد، مردی که پروردگارش را بشناسد، به نمازش اهمیت دهد، مهربان باشد، مورد محبت همسایگان و خانواده باشد، در کارش موفق باشد، تربیت کننده خوبی برای او باشد. بچه ها با آنها همنشین است و می داند چه زمانی از سختی و چه زمانی نرمش استفاده کند، از اختلافات خود با کودکان می کاهد و به جای سخت گیری و صدای بلند سعی در همراهی و مذاکره با آنهادارد
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#همسرداری
آقایان عزیز
با تمام مشکلات و مشغلههای فکری روزانه وارد خانه نشوید! در موقعیت مناسب، همسرتان را از مشکلات مالی و شغلی خود #آگاه کنید تا توقّعاتش را با توان شما هماهنگ کند!
بیان مشکلات مالی و شغلی با لحن مناسب و مهربانانه میتواند عامل خوبی برای گفتگوی صمیمانه شده و سطح درک همسرتان از شما را بالا ببرد.
گاه برای حل برخی مشکلات شغلی و کاری خود از خانم خود مشورت بخواهید تا ایجاد همدلی و محبّت دوطرفه کند.
اصلِ مشورت در این زمینه برایتان مهم باشد یعنی حتی اگر همسرتان پیشنهادهای خوبی هم نداد آن را تبدیل به مشاجره نکنید بلکه از او تشکّر کنید و بگویید روی پیشنهادت فکر میکنم.
کارهای خانمتان را در انجام امور خانه ببینید وازاو قدردانی کنید و خستگی اش را با تشکر و احترام گذاشتن و بوسیدنش در بیاورید.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان:#راهنمایسعادت
💖#پارت39
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..!
بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم.
من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک میکردم که وسایلش رو جمع کنه.
یکدفعه رها سر رسید و گفت:
- اوه میبینم که اشتی کردین؟!
خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت:
- بله شما مشکلی داری؟
رها خندید و گفت:
- نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند میکشی یکبار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم!
رها خونسرد گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بعدشم از کنارمون رد شد و رفت!
این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار میکنه واسم سواله؟!
رو به فاطمه گفتم:
- ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده!
فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت:
- حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همهی حرفاش رو نادیده بگیریم.
لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم.
(یک هفته بعد)
یک هفتهای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم میکرد و اصلا تنهام نمیگذاشت.
توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده!
با تعجب جواب دادم و گفتم:
- سلام خانم حقی خوبین؟
گفت:
- سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟
با سرخوشی گفتم:
- الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟
خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت:
- واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟
دستپاچه شده بودم و هیچی نمیتونستم بگم..!
خانم حقی باز گفت:
- سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت
با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم!
وای حالا من چکار کنم؟
اصلا سن من بدرد ازدواج نمیخوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟
با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان:#راهنمایسعادت
💖#پارت40
زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد اینبار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود.
غمگین گفتم:
- سلام خوبی؟
فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت:
- سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟
سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- قراره فردا شب برام خاستگار بیاد!
فاطمه خندید و گفت:
- شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کاش شوخی بود!
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟
من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟!
خندهی مسخره ای کردم و گفتم:
- خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد.
فاطمه خندید و گفت:
- جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا!
آهی کشیدم و گفتم:
- میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟
فاطمه اینبار با جدیت گفت:
- تو بهش چی گفتی؟
گفتم:
- من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری!
فاطمه تک خندهای کرد و گفت:
- بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته!
حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟
با دودلی گفت:
- نمیدونم!
اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر!
بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه!
فاطمه گفت:
- اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن.
ثانیاً مامان و بابای من هستن!
اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن.
ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه!
لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم.
گفتم:
- واقعاً ممنون که هستی!
یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟
فاطمه گفت:
- معلومه که میان عزیزم
فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم.
شبت بخیر و خداحافظ
از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم.
(فردای آن روز)
الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن.
مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم!
داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد.
فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه.
همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد.
همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت!
منم با اشارهی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم.
چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد.
#ادامه_دارد..♥️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلامنالانتویِراهِڪربُبلاهستم🙂🚶♀♥️؛
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
#دلتنگحرم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad