#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره الاسراء ،صفحه ۲۸۴﴾🌱
20 - همه را، این گروه و آن گروه را از عطای پروردگارت مدد میبخشیم، و عطای پروردگار تو از کسی منع نشده است
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«❤️🩹🌼»
#هذایومالجمعہ°🌻°
قربـانغریبۍاتشـۅَممـَھدۍجـٰان
اۍڪاشڪِہصـاحِبالزمـٰانزِینـبداشتシ!'
❤️🩹|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🌼|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدا ما را رها نمیکند!
نحوه توسل به امام زمان (عج)♥
🎙آیتاللهمصباحیزدی
[☁️هࢪچقدࢪهمبلندوطولانی
شبْسࢪانجامبہسپیدهمےࢪِسَدَش]
#مهدویت_وانتظار
اللهمعجللولیڪالفرج💛
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت49
نمیدونم چرا اما حسم میگفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته!
اما چرا؟ نمیدونستم!
با فاطمه داخل رفتیم که مامانش تا منو دید اومد و منو گرفت توی بغلش گفت:
- سلام چطوری دختر قشنگم؟
لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- سلام ممنون مامان قشنگم شما خوبی ببخشیدا امروزم زحمتتتون دادم.
مامان فاطمه گفت:
- نه جانم چه زحمتی شما رحمتی
فاطمه سری تکون داد و گفت:
- مامان واقعاً مطمئنی من سرراهی نیستم؟ میدونی شیفت بودم و خستم اما باز میری سراغ نیلا و اونو بوس میکنی اصلا من قهرم!
مامانش خندید و گفت:
- اع توهم که اینجایی بیا بغلم دورت بگردم خسته نباشی
خندیدم و گفتم:
- فاطمه خواهشاً خودتو لوس نکن تو الان باید سه تا بچه قد و نیم قد داشته باشی بعد وایسادی جلو من داری خودتو برای مامانت لوس میکنی؟
مامان فاطمه گفت:
- اره والا حق با نیلاست من الان باید با نوه هام بازی کنم
فاطمه پشت چشمی برام نازک کرد که یعنی بازم بهم میرسیم و خواست بیاد نزدیکم که پا به فرار گذاشتم.
مامانش گفت:
- اع اع نگاه کنا! نیلا خانوم شما که امشب بلهرونته چرا؟ فاطمه خانوم حساب شماهم جداست دیگه بزرگ شدید حالا هم بازی بسه بیاید بهم کمک کنید سفره رو بچینم.
فاطمه خندید و گفت:
- باشه مامان جون اما خواهشاً اجازه بده اول برم لباسم رو عوض کنم.
- باشه اما نبینم از زیر کار در رفتیا
فاطمه خندید و گفت:
- نه مامان جان خیالت راحت
فاطمه رفت بالا که لباسش رو عوض کنه منم رفتم کمک مادرش تا سفره رو پهن کنه.
(از زبان فاطمه)
داشتم میرفتم توی اتاق که صدایی شنیدم.
صدا از توی اتاق محمد میومد در زدم و گفتم:
- محمد خوبی؟ میشه بیام داخل؟!
محمد با صدایی گرفته از پشت در گفت:
- اره خوبم، میشه تنهام بزاری؟
خندیدم و در رو باز کردم و گفتم:
- تو که منو میشناسی وقتی فضولیم گل میکنه هیچکس جلودارم نیست.
محمد سری تکون داد و گفت:
- اره واقعاً حرفی غیراز این میزدی تعجب میکردم.
چشماش قرمز بود و کاملاً معلوم بود که گریه کرده!
رفتم روی تخت کنارش نشستم و گفتم:
- داداشی یه چیزی بگم راستش رو میگی؟
محمد لبخند کم رنگی زد و گفت:
- اگه بتونم اره
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- داداشی تو نیلا رو دوست داری؟
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت50
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- داداشی تو نیلا رو دوست داری؟
یه لحظه دیدم محمد بغضش گرفت و به سختی گفت:
- نه دوستش ندارم
اخمی کردم و گفتم:
- مگه قرار نشد راستش رو بگی؟
ببین محمد من از همون دفعه اولی که نیلا رو با اون وضعش به خونه رسوندی میفهمیدم که دوستش داری اما یهویی ماجرای امیرعلی پیش اومد و ماجرا کلا بهم ریخت، اما داداشی سعی کن فراموشش کنی اون امشب به رفیقت محرم میشه و تو باید تا امشب هرجوری شده فکرش رو از سرت بیرون کنی باشه داداشی؟
محمد با بغضی که توی گلوش بود به سختی گفت:
- فاطمه قلبم واقعاً شکست!
از طرفی امیرعلی بهترین دوستمه دلم نمیخواد فکر کنه به همسرش چشم داشتم دلم میخواد کاملا فراموشش کنم اما تو بگو چطوری؟ خیلی سخته فاطمه خیلی
چنان دلسوزانه کلمات رو بیان میکرد که اشکم در اومد گرفتش تو بغلم و گفتم:
- از خدا کمک بخواه داداشی مطمئنم به زودی فراموشش میکنی.
تازه توی بخش ما پرستار و دکتر خوشگل زیاده فقط کافیه امر کنی برات آستین بالا بزنم.
محمد با اون همه بعضی که داشت لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوبی فاطمه خوشحالم که خواهرمی
خندیدم و گفتم:
- دور داداش قشنگم بگردم همیشه بخند که دنیا با خنده هات قشنگ تره مخصوصاً اون چال ها که وقتی میخندی قشنگ ترت میکنن.
من برم لباسم رو عوض کنم که الان صدای مامان درمیاد.
راستی توهم برو پایین نیلا بنظرم شک کرده آخه از توی ماشین با اون نگاهات قشنگ همه چی رو ضایع کردی.
محمد جا خورد و گفت:
- جدی؟ یعنی انقدر ضایع بودم؟
خندیدم و گفتم:
- داداش بدجور خراب کردیا پاشو برو پایین بچه بازی رو بزار کنار و براش آرزوی خوشبختی کن
از اتاق محمد اومدم بیرون سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین تا به نیلا کمک کنم سفره رو بچینه.
(از زبان نیلا)
فاطمه خیلی دیر اومد و من دیگه سفره رو کامل چیده بودم فقط نمیدونم یه لباس عوض کردن چقدر طول میده آخه!
با حرص گفتم:
- دیرتر تشریف میآوردید بانو
لبخندی زد و گفت:
- حرص نخور عشقم جوش میزنی دیگه امیرعلی نمیخوادت
براش زبونی دراز کردم گفتم:
- تو برو فکر خودت باش که نترشی
خندید و گفت:
- خیلی زبون در اوردیا حالا خوبه فعلا خبری نیست اگه عروسی کنی چی میشی دیگه!
ذوق زده گفتم:
- اخ یعنی میشه زودتر عروسی بگیریم
فاطمه اومد جلو و لپم رو کشید و گفت:
- خجالت بکش دختر من همسن تو بودم اصلا تو این باغا نبودم که داشتم عروسک بازی میکردم.
با خنده و خوشحالی رفتیم سر سفره و محمد هم اومد و شروع کردیم به خوردن
بابای فاطمه هم که سرکار بود و امشب میومد.
(چند ساعت بعد)
لباسی که تنم بود خیلی خوشگل بود واقعاً با فاطمه خرید کردن عالیه چون واقعاً میدونه چی بهم میاد چادر سفید و گل گلیای هم که باهم خریدیم خیلی قشنگه و حجابی که فاطمه برام زده انقدر قشنگه که زیبایی هامو چندبرابر کرده و به گفته مامان فاطمه مثل فرشته ها شدم.
الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه!
#ادامه_دارد...
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
آقایامامحسینکارگرنمیخوای؟🥲:]
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
آقایامامحسینکارگرنمیخوای؟🥲:]
میان این همه نوکر به یاد منم باش
منی که از همه به جز تو خسته ام...❤️🩹
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad