💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم
معنیش رو از روي قرآنم بخونم .
و به واقع معنی
زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد .
بلاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و
رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم .
من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که
چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي
فاصله ست و اینجوري حرصم
رو به خاطر نداشتنش کم کنم .
ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا
مامان و یا رضوان اون رو سر جاش
می ذاشت و با تشر ازم میخواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم .
آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش
آبی بود قائله ختم به خیر شد .
پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد .
قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین
کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه .
باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم .
می شد ؟
وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد
ایستادم .
اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن .
و آخرین نفر من .
با ترس قدم بر می داشتم .
مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن
کار خطایی کرده .
منم می ترسیدم نتونم
خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم .
خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون .
رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم .
و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو .
ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ
شده ي امیرمهدي دو دو می زد .
با ورود به داخل خونه و نشستن روي مبل ها ، جو ، خیلی زود صمیمی شد و همه مشغول صحبت شدن.
اون وسطا هم آقاي درستکار و امیرمهدي گاهی پذیرایی هم می کردن .
کنار رضوان و نرگس نشسته بودم .
رضوان یه سره داشت از
چادر نرگس تعریف می کرد و اینکه نقش و
نگارش قشنگه .
منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم
که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم صورت امیرمهدي بشه
.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتادم
منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم
که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم صورت امیرمهدي بشه
.
ولی وقتی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت " بفرمایید
" منقلب شدم .
من در مقابل خنده هاش خلع سلاح
می شدم .
نمی تونستم اون خنده ها رو ببینم و جلوي ضربان قلبم رو بگیرم .
واسه وابسته کردن دل من ......
با این خندیدنت اصرار کردي ....
نمی شد با اون خنده هاش که انگار خالق دوم من بودن عاشقی رو
بی خیال بشم .
به اندازه ي لبخندات هر روز .....
تولد منو تکرار کردي
...........
تنها چیزي که باعث می شد کمی روي خودم تسلط پیدا کنم
یادآوري قول و قرارم با خدا بود .
و همین باعث می شد بغض کنم .
شیرینی رو که داخل ظرف جلو روم گذاشتم شنیدم که نرگس به رضوان گفت .
نرگس – این خواهرشوهر شما همیشه انقدر ساکته ؟
هر بار که دیدمش ساکت بوده .
رضوان نگاهی بهم انداخت و جواب داد .
رضوان – نه اتفاقاً برعکس خیلی هم پر شر و شوره.
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت به سمتم .
نرگس – پس چرا به ما می رسی انقدر ساکت می شی ؟
لبخندي به زور روي لبام نشوندم .
من – می ترسم سر دو دقیقه از خونه تون بیرونم کنین !
نرگس خندید و گفت .
نرگس – می خواي بریم اتاق من که هر کاري می خواي انجام بدي ؟
اینجوري که ساکت می شینی من معذب
می شم فکر می کنم
بهت خوش نمی گذره .
سري تکون دادم .
من – همینجا خوبه .
قول می دم یه روز که آقاي درستکار و آقا
امیرمهدي نبودن بیام و اینجا رو بذارم روي سرم .
نرگس – باشه .
قبول .
بعد نیم نگاهی به مانتوي من انداخت .
نرگس – مارال جون اینجوري راحتی ؟
می خواي یه چادر برات
بیارم که بتونی مانتوت رو در بیاري ؟
با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم .
چی می گفتم ؟
اینکه من بلد
نیستم چادر روي سرم نگه دارم ؟
از خنده ي رضوان برگشتیم به سمتش .
رضوان – واي نرگس جون از این تعارفا به مارال نکن .
بلد نیست چادر سر کنه .
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم .
نرگس – راست می گه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
_
خوشبهحالساکنانڪربلاء؛همسایہاند
آنبهشتۍراڪهمـاهرشبتمنـامۍکنیم . .😔
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#امـــامحسینمن❤️🩹
#شبزیــارتــۍ🌙
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
22.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«✨♥»
دیـگـہخَستـموازهمهبُریــدم...🥺
تُکـہشـــاهــدۍمـنچیـاکشیـــدم:)❤️🩹
+حسینستوده +حتماًبازشود━━━━━━━✿━━━━━━━ #صلیاللهعلیكیااباعبدالله ♥ #شبجمعہحرمتآرزوسټ✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
نماهنگ شب های جمعه.mp3
4.74M
شبهاےجمعه...🥺
آخــهچہسـرےدارهدلهامونمیگیـره((:
-#مداحیِآروماستودیویی.
-#حضرتِ128.
-#دلـــۍ.
[ پلی لیست روح!. ]
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
🔺معاونت فرهنگی پایگاه مقاومت بسیج شهدای گمنام با همکاری کانون فرهنگی هنری حاج سید احمد خمینی «ره» برگزار مینماید؛
🔹ششمین دوره مسابقه کتابخوانی به مناسبت هفته بصیرت و مقاومت همراه با یادبود سردار مقاومت «حاج قاسم سلیمانی» با محوریت کتاب رفیق خوشبخت ما
▪️برادران و خواهران
▪️ زمان: جمعه ۲۲/ ۱۰ /۱۴۰۲
▪️ هزینه ثبت نام و کتاب : ۲۰٫۰۰۰
▪️ جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر با آیدیهای زیر در ارتباط باشید.
🆔 |@Fzgh6771 خواهران
🆔 | @Mohammad81Z77 برادران
🔹معاونت فرهنگی پایگاه مقاومت بسیج شهدای گمنام محمد آباد مرکزی
🔹حوزه مقاومت بسیج امام محمد باقر علیه السلام
🇮🇷 ☫ کـــانـال شهــدای گمـنـــام
▪️@shoheda_gomnam
#مسابقه
#خـاطـرهنویسـۍشبِیــلـــدا
یَــلـــدا یعنۍ یادمان باشد که زندگـۍ آن قـــدر کــوتاه است کہ یڪ دقیقه بیشتر با هــم بودن را بایــد جشـن گرفت.😍🎉
🔗در همین راستـا «کانالرسانہدختـــرانہمحمدآباد» در نظـر دارد براے شما همراهان گرانقـدر، "مسابقه خاطره نویسـۍ بهترین شب چله اے که گذراندید" را در سه رده ی سنۍ مختـلـف:
1⃣←زیـــــر۹ســـــال
2⃣←۹تـــا۱۵ســـال
3⃣←۱۵سالبهبالا
- برگزار نماید.
📌لطفــا جواب مسابقه را در قـــالب عکـس و پیامـک[ تا ساعت۲۴بامداد؛۱۰دِۍمــاه] از طریق پیام رسان ایتــا به آیدۍ⇣
🆔@Admin_resane_dokhtarane
-همراه با نام و نام خانوادگی؛نام پدر؛سن ارسال نمایید.
🌸✨به سه نفر از برگزیدگان در سه رده سنی در روز [۱۳ دِۍ مـاه مصادف با ولادت حضرٺ فاطمه الزهرا ‹س›] جایزه ای تقدیم خواهد شد.
🔖شرط پذیرش طرح های مسابقه عضویت در کانال رسانه دخترانه محمد آباد میباشد.
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad