💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجم
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره .
مُرددم کدوم بهتره !
رضوان سري تکون داد .
رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .
براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم .
به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .
از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .
نرگس رو کرد به ما .
نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟
البته اگر کاري ندارین !
نگاهی به سمت رضوان انداختم .
من – من که کاري ندارم .
تو چی ؟
رضوان – منم کاري ندارم .
تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت
داریم یه چرخی بزنیم .
و رو به نرگس ادامه داد .
رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا .
براي همین برادرم میاد دنبالمون .
نرگس سري تکون داد .
نرگس – باشه .
پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم .
فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم .
با تأیید هر دوي ما به سمت امیرمهدي رفت و بهش گفت .
امیرمهدي هم با تکون دادن سرش موافقت کرد و نرگس اومد و هر سه کنار هم راه افتادیم .
امیرمهدي هم با فاصله ، پشت سرمون
می اومد .
کنار رضوان و نرگس به لطف پاشنه هاي ده سانتی کفشم قد بلندتر شده بودم .
راه می رفتیم و به ویترین مغازه ها نگاه
می کردیم .
گاهی هم می ایستادیم و نگاه می کردیم .
پشت یکی از مغازه هاي بدل فروشی ایستادیم .
ست هاي زیبایی داشت .
و بدجور چشمم رو گرفته بود .
رو به رضوان و نرگس گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_ششم
من – من می رم داخل ببینم این ست چنده ؟
و با دست اشاره اي به یکی از ست ها کردم .
هر دو " باشه " اي گفتن و من به تنهایی وارد مغازه شدم .
از فروشنده خواستم تا گوشواره و گردنبند مورد نظرم که نگین هاي بزرگ ارغوانی رنگ داشت رو بیاره .
وقتی آورد ، برداشتم و گردنبندش رو از روي لباس گردنم انداختم
و رو به شیشه ي ویترین که پشتش رضوان و
نرگس ایستاده بودن گرفتم تا انتخابم رو ببینن .
با چشم دنبال امیرمهدي گشتم .
کمی دورتر ایستاده بود و نگاه میکرد .
چقدر دلم می خواست نظرش رو
بدونم .
انقدر از اون ست خوشم اومده بود که
می خواستم بخرمش
.
برگشتم سمت رضوان تا تأییدش رو براي خرید بگیرم که از بین
فاصله اي که با نرگس داشت چشمم به پسري
افتاد که کنار دو تا پسر دیگه ایستاده بود و مستقیم داشت من رو نگاه می کرد .
وقتی نگاهم رو به خودش دید ،
با روي هم گذاشتن نوك انگشت اشاره و شصتش ؛ انتخابم رو تأیید
کرد .
نفهمیدم چرا یه دفعه عصبانی شدم .
خوشم نیومد از کارش .
بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم .
ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم .
من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم .
شاید چون تأیید مردي غیر از
امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم .
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید .
رضوان – نخریدیدش ؟
من – نه .
کمی عصبانی بودم .
نمی دونستم از کی .
از اون پسر ؟
امیرمهدي؟
یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم .
و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر
گذاشته بود .
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود
یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
«🌿🕊»
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ♥️(:
🌿¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
🕊¦↫#چهارشنبـههاےامــامرضایـۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
#مسابقه
#عڪسازکیـکوشیرینـۍروزپدر
بسمربالعلــیالاعـلـــٰۍ...((:💚
عرض سلام و ادب خدمت شما همراهـان دوست داشتـنۍ «کانال رسانہ دختــرانه محمدآباد»✋
-پیشـاپیـش سالروز ولادٺ آقـــاجـــانــماݩ امیرالمومنین "عـلـۍابنابـۍطـالـبﷺ " و روز پـــدر رو به تمام عزیـــزان تبریــڪ عرض مینمایــم.🌺✨
🔗در همین راستـا این رسـانه قصد دارد مسابقهاے تحت عنوان [#عڪسازکیـکوشیرینـۍروزپدر] در ردهے سنـی آزاد برگزار نماید؛ لـــذا از تمــامی بـانــوان و دختـــران عزیز دعوت به عمل می آید تا در این مسابقه شرکت نمایند.😊
✅#شـــرایــطِشــرکتدرمسـابقـه⇣
1⃣ تزیین کیـک یا دسـر با نام زیباے علـی و نیز نام پدرعزیزشما 🍮
2⃣ طبخ کیک و دسـر بصورتخانگی🥧
3⃣ عضویت در کانالرسانهدخترانهمحمدآباد 📝
✳️⏱مهلت ارسال عکس تا ساعت "۲۴ بامداد6بـهـمنمــاه " به آیدے زیر در پیامرسان ایتــا(همراه با نام و نام خانوادگی،نام پدر،سن)⇣
🆔@Admin_resane_dokhtarane
🔰لطفـــا به صورٺ فایل عکاسی واضح ارسال بفرمائید.
💫به سهنفر از بـرگـزیدگــان جوایزے تقدیـــم خواهد شد.
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_
حواسم بهت هست ، یه جورے برات
بسازم کهــ کسۍ نتونہ خرابـــش ڪنه((:✨
✍امضـــــا: خُــــــــــــــدا 🤍
#روزتبخیرمهربونجان☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗
حیا را که نفهمی…
چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد.
هر با حجابی مومن نیست…
ولی هر مومنی با حجاب است:) 😍
‹🤍⇢#پروفایل ›
‹✨⇢#چادرانه›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
بعدِ شھادت اومد توۍ خوابم گفت:
اگہ مۍخوایید بچههاتون مثلِ من بشن
بهشون تاکید کنــید
نماز اولوقت و زیارتعاشورا
هر شبشون ترڪ نشہ:)))🌱
#شھیدانہ
#شهیدعباسدانشگر
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🥀#شهیدانہ
❤️🩹#یک_روایت_عاشقانه
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،
نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..🤕
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن .🙃
ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من
نگاه کرد و گفت : غزل تمام ،
نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من
و واژه ها سکونت کرد .😊
باز هم بھش نگاه نکردم!
اینبار پرسید : عاشقمی؟😌
سکوت کردم؛
گفت:
عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!🥺
دوباره با لبخند پرسید :
عاشقمی مگه نه؟ گفتم : نه!😒
گفت : تو نه میگویی و پیداست
میگوید دلت آری ،
ك این سان دشمنی یعنی ك
خیلی دوستم داری :)!😄
زدم زیر خنده و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم ك
وجودش چقدر آرامش بخشه ..😍
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خداروشکر که هستی♥️:)!
[ روایتِ : #همسرشهیدعباسبابایی ]
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
👈 پدر و مادرهای آسمانی شده را فراموش نکنیم. و در کنار مزارشان، برای بزرگترین حاجت عالم دعا کنیم. ❤️🤲
✨برای شادی رفتگان و اموات صلوات✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
21-shahid-toorajizadeh4(www.rasekhoon.net).mp3
7.02M
دعای کمیل با صدای شهید محمد رضا تورجی زاده 💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#اطلاعیه
#تکمیلی
🔺به اطلاع ثبت نام کنندگان مسابقه بزرگ کتابخوانی رفیق خوشبخت ما می رسانیم؛
▪️مسابقه #فردا صبح ( جمعه ۱۴۰۲/۱۰/۲۲) رأس ساعت ۱۰:۰۰ در حسینیه ولیعصر(عج) برگزار خواهد شد
▪️لذا ثبت نام کنندگان محترم ان شاالله ۱۰ دقیقه #زودتر جهت شرکت در آزمون تشریف بیاورند.
🔹معاونت فرهنگی پایگاه مقاومت بسیج شهدای گمنام محمد آباد مرکزی
🔹حوزه مقاومت بسیج امام محمد باقر علیه السلام
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتم
.
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود
یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم . امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .
دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟ خلاف شرع که نمیکنی !
" انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود ! خودم هم نمی دونستم .
شالم کمی عقب رفت .
ولی حوصله نداشتم درستش کنم .
گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .
همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره .
به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .
پسر – بنداز تو گوشیت .
دوقلوي سیم کارت خودمه .
بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .
یه پارچه فشن بود .
از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار
داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد
بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار
پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت وصورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به
نظر می رسید .
ازش خوشم نیومد .
اخمی کردم .
من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیمکارت اضافه ت بگرد .
ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .
پسر – جوش نزن .
اینا مده .
اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر
نه که این رو بگیر .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتم
.
پسر – جوش نزن .
اینا مده .
اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر
نه که این رو بگیر .
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته
بود اشاره کرد .
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش .
نفهمیدم طلا سفیده یا نقره .
شاید هم بدل .
نگاه از گردنبندش گرفتم .
من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر – هستم .
تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت .
شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو
شنیدم .
امیرمهدي – بریم .
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم .
با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم
می کرد .
نگاهش به رو به رو بود و
نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو .
ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي .
حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .
بی هیچ حرفی راه افتادم .
امیرمهدي عصبی بود و من نگران .
دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن
تهدیدگرش حالم رو گرفت .
امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون
گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .
عصبانی براي یه لحظه ش بود .
پر حرص نفس می کشید .
طلبکار گفتم .
من – مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد .
امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
نمیتونم توضیح بــدم چِمِه(:
ولۍ میـدونم بــرم #ڪربلا خــوب میشم💔
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#امـــامحسینمن❤️🩹
#شبزیــارتــۍ🌙
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥✨»
آشفتـمڪربلا..
گفتــنخونت؟گفتــمڪربلا!(:🥺
+حسینستـوده +حتماًبازشود━━━━━━━✿━━━━━━━ #صلیاللهعلیكیااباعبدالله ♥ #شبجمعہحرمتآرزوسټ✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
enc_17037800204642782486045.mp3
2.96M
- گــریــونمڪربلاا🥺
منبۍتومحــزونمڪربلا((:❤️🩹
- #مداحیُروضه .
- #حضرتِ128 .
- #حسینستوده .
[ پلی لیستِ روح !. ]
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad