eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره . مُرددم کدوم بهتره ! رضوان سري تکون داد . رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی . براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه . از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم . نرگس رو کرد به ما . نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟ البته اگر کاري ندارین ! نگاهی به سمت رضوان انداختم . من – من که کاري ندارم . تو چی ؟ رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم . و رو به نرگس ادامه داد . رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا . براي همین برادرم میاد دنبالمون . نرگس سري تکون داد . نرگس – باشه . پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم . فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم . با تأیید هر دوي ما به سمت امیرمهدي رفت و بهش گفت . امیرمهدي هم با تکون دادن سرش موافقت کرد و نرگس اومد و هر سه کنار هم راه افتادیم . امیرمهدي هم با فاصله ، پشت سرمون می اومد . کنار رضوان و نرگس به لطف پاشنه هاي ده سانتی کفشم قد بلندتر شده بودم . راه می رفتیم و به ویترین مغازه ها نگاه می کردیم . گاهی هم می ایستادیم و نگاه می کردیم . پشت یکی از مغازه هاي بدل فروشی ایستادیم . ست هاي زیبایی داشت . و بدجور چشمم رو گرفته بود . رو به رضوان و نرگس گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – من می رم داخل ببینم این ست چنده ؟ و با دست اشاره اي به یکی از ست ها کردم . هر دو " باشه " اي گفتن و من به تنهایی وارد مغازه شدم . از فروشنده خواستم تا گوشواره و گردنبند مورد نظرم که نگین هاي بزرگ ارغوانی رنگ داشت رو بیاره . وقتی آورد ، برداشتم و گردنبندش رو از روي لباس گردنم انداختم و رو به شیشه ي ویترین که پشتش رضوان و نرگس ایستاده بودن گرفتم تا انتخابم رو ببینن . با چشم دنبال امیرمهدي گشتم . کمی دورتر ایستاده بود و نگاه میکرد . چقدر دلم می خواست نظرش رو بدونم . انقدر از اون ست خوشم اومده بود که می خواستم بخرمش . برگشتم سمت رضوان تا تأییدش رو براي خرید بگیرم که از بین فاصله اي که با نرگس داشت چشمم به پسري افتاد که کنار دو تا پسر دیگه ایستاده بود و مستقیم داشت من رو نگاه می کرد . وقتی نگاهم رو به خودش دید ، با روي هم گذاشتن نوك انگشت اشاره و شصتش ؛ انتخابم رو تأیید کرد . نفهمیدم چرا یه دفعه عصبانی شدم . خوشم نیومد از کارش . بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود . شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم . من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟ بی خیال خرید اون ست شدم . شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم . ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم . رضوان دست خالیم رو که دید پرسید . رضوان – نخریدیدش ؟ من – نه . کمی عصبانی بودم . نمی دونستم از کی . از اون پسر ؟ امیرمهدي؟ یا خودم ؟ فقط می دونستم عصبانیم . و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود . دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم ... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
«🌿🕊» اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏♥️(: 🌿¦↫#السلام‌علیک‌یاعلۍابن‌موسۍالرضآ 🕊¦↫#چهارشنبـه‌هاےامــام‌رضایـۍ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• ‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب
أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَن‌وأجعل
ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱
خدایا‌دلهاۍما‌و‌عزیزانمان را‌با‌قرآن‌نورانۍکن‌و قلب‌هاۍما‌رابہ‌یاد‌ خود‌روشن‌کن✨🤍 ••• 🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
بسم‌رب‌العلــی‌الاعـلـــٰۍ...((:💚 عرض سلام و ادب خدمت شما همراهـان دوست داشتـنۍ «کانال رسانہ دختــرانه محمدآباد»✋ -پیشـاپیـش سالروز ولادٺ آقـــا‌جـــانــماݩ امیرالمومنین "عـلـۍ‌ابن‌ابـۍ‌طـالـب‌ﷺ " و روز پـــدر رو به تمام عزیـــزان تبریــڪ عرض مینمایــم.🌺✨ 🔗در همین راستـا این رسـانه قصد دارد مسابقه‌اے تحت عنوان [] در رده‌ے سنـی آزاد برگزار نماید؛ لـــذا از تمــامی بـانــوان و دختـــران عزیز دعوت به عمل می آید تا در این مسابقه شرکت نمایند.😊 1⃣ تزیین کیـک یا دسـر با نام زیباے علـی و نیز نام پدرعزیزشما 🍮 2⃣ طبخ کیک و دسـر بصورت‌خانگی🥧 3⃣ عضویت در کانال‌رسانه‌دخترانه‌محمدآباد 📝 ✳️⏱مهلت ارسال عکس تا ساعت "۲۴ بامداد6بـهـمن‌مــاه " به آیدے زیر در پیام‌رسان ایتــا(همراه با نام و نام خانوادگی،نام پدر،سن)⇣ 🆔@Admin_resane_dokhtarane 🔰لطفـــا به صورٺ فایل عکاسی واضح ارسال بفرمائید. 💫به سه‌نفر از بـرگـزیدگــان جوایزے تقدیـــم خواهد شد. ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
_
حواسم بهت هست ، یه جورے برات بسازم کهــ کسۍ نتونہ خرابـــش ڪنه((:✨ ✍امضـــــا: خُــــــــــــــدا 🤍 ☺️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗ حیا را که نفهمی… چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد. هر با حجابی مومن نیست… ولی هر مومنی با حجاب است:) 😍 ‹🤍⇢ › ‹✨⇢› ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
بعدِ‌ شھادت‌ اومد توۍ خوابم‌ گفت‌: اگہ‌ مۍخوایید‌ بچه‌هاتون‌ مثلِ من‌‌ بشن‌ بهشون‌ تاکید‌ کنــید نماز اول‌‌وقت‌ و زیارت‌عاشورا هر شب‌شون‌ ترڪ‌ نشہ:)))🌱 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🥀 ❤️‍🩹 قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..🤕 کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن .🙃 ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد .😊 باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمی؟😌 سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!🥺 دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه؟ گفتم : نه!😒 گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، ك این سان دشمنی یعنی ك خیلی دوستم داری :)!😄 زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم ك وجودش چقدر آرامش بخشه ..😍 بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم: خداروشکر که هستی♥️:)! [ روایتِ : ] ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
👈 پدر و مادرهای آسمانی شده را فراموش نکنیم. و در کنار مزارشان، برای بزرگترین حاجت عالم دعا کنیم. ❤️🤲 ✨برای شادی رفتگان و اموات صلوات✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
21-shahid-toorajizadeh4(www.rasekhoon.net).mp3
7.02M
دعای کمیل با صدای شهید محمد رضا تورجی زاده 💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔺به اطلاع ثبت نام کنندگان مسابقه بزرگ کتابخوانی رفیق خوشبخت ما می رسانیم؛ ▪️مسابقه صبح ( جمعه ۱۴۰۲/۱۰/۲۲) رأس ساعت ۱۰:۰۰ در حسینیه ولیعصر(عج) برگزار خواهد شد ▪️لذا ثبت نام کنندگان محترم ان شاالله ۱۰ دقیقه جهت شرکت در آزمون تشریف بیاورند. 🔹معاونت فرهنگی پایگاه مقاومت بسیج شهدای گمنام محمد آباد مرکزی 🔹حوزه مقاومت بسیج امام محمد باقر علیه السلام ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم با حرص به ویترین ها نگاه می کردم . امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد . دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟ خلاف شرع که نمیکنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود ! خودم هم نمی دونستم . شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم . گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره . همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم . لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم . پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه . بهت زنگ می زنم حرف بزنیم . ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم . یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت وصورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید . ازش خوشم نیومد . اخمی کردم . من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیمکارت اضافه ت بگرد . ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد . پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر . و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد . نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل . نگاه از گردنبندش گرفتم . من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده ! پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم . اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم . امیرمهدي – بریم . سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد . نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو . ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم . بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران . دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت . امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین ! آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ... ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم . عصبانی براي یه لحظه ش بود . پر حرص نفس می کشید . طلبکار گفتم . من – مگه چیکار کردم ؟ ابروهاش به شدت در هم گره خورد . امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
نمیتونم توضیح بــدم چِمِه(: ولۍ میـدونم بــرم خــوب میشم💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ❤️‍🩹 🌙 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥✨» آشفتـم‌ڪربلا.. گفتــن‌خونت؟گفتــم‌ڪربلا!(:🥺
+حسین‌ستـوده
+حتماً‌بازشود
━━━━━━━✿━━━━━━━ ✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
enc_17037800204642782486045.mp3
2.96M
- گــریــونم‌ڪربلاا🥺 من‌بۍ‌تومحــزونم‌ڪربلا((:❤️‍🩹 - . - . - . [ پلی لیستِ روح !. ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• ‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب
أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَن‌وأجعل
ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱
خدایا‌دلهاۍما‌و‌عزیزانمان را‌با‌قرآن‌نورانۍکن‌و قلب‌هاۍما‌رابہ‌یاد‌ خود‌روشن‌کن✨🤍 ••• 🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad