رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
🫂✨🤍
.🌦☂.
هۍ مَگو آخرش چہ میشود ؟
آخرش دست خـــداست ، بد نمیشود . . مطمئن باش..(:🙂
این اول را ڪه سپردن دست توست
را درست انجام بده ، آخرش دستِ
خـــداست ، بد نمیشود !🌱
✍حاج اسماعیل دولابی :)
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍🍃◗
«سَــــــــــلٰام مُولٰا؎ خوبیهـــــآ۔۔۔𔘓»✋
بۍتـُــᰔــو یَعقوب تـَــــرین دِلهُره هـــــآ۔۔
سَهم مَــن أست!
ڪٰاشـــــکی پـــــیرَهــــنۍأز تـُــــو۔۔
بِہ﴿ ڪَنـــــ؏ـــآن ۔۔𑁍﴾بِرسَـــــــد..♥️
‹ 🍃⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ ›
‹ 🤍⇢ #سہشنبہهاےجمکرانۍ ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻•°
نگرانیهایامامصادقازدوران
آخرالزمان... :)
اینوحتما ببینید
#حتمافورکنید_نشربدید🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📝 ایرانیان در آخرالزمان
💠روایتی بسیار جالب در وصف ایرانیان محبین اهل بیت علیهم السلام در آخرالزمان.
روزی در کوفه حضرت علی(علیه السلام) سخنرانی میکرد که در این زمان اشعث ابن قیس فرمانده عرب اعتراض کرد:
🔰«امیرالمؤمنین! ایرانیان در جلوی چشمان شما از اعراب پیشی میگیرند و شما در این مورد هیچکار نمیکنید. من نشان خواهم داد اعراب کیستند.»
♻️امام علی «علیه السلام»پاسخ داد:
✅«وقتی اعراب تنبل در رختخواب نرم میخوابند ایرانیان در گرمترین روزها به سختی کار میکنند تا خدا را با اعمال خود شاد کنند.
✅واین اعراب از من چه میخواهند؟ تا به ایرانیان ظلم کنم و یک ظالم شوم!
✅به خداوندی که نطفه را شکافت و انسان را ایجاد کرد سوگند میخورم که من از پیامبر خدا شنیدم که
✅ "همانگونه که شما اعراب امروزه با ایرانیان در راه اسلام میجنگید روزی ایرانیان نیز در راه اسلام با شما خواهند جنگید.»
📚الغارات : ج ۲ ص ۴۹۸
📚بحارالانوار : ج ۳۴ ص ۳۱۹
📚شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید : ج ۲۰ ص ۲۸۴
📚سفینه البحار مرحوم شیخ عباس قمی جلد ۲ صفحه ۶۹۳
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبــــایــی ببینیم 😍👌
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
◖🤍🌼◗ هرروز بنشینید یک مقدار با امامزمان درددل کنید. خوب نیست شیعه روزش شب شود و شبش روز شود و
بینهمهسختۍهاوآشوبهاےزندگۍ
دلمخوشاستڪهازحالمباخبرے((:🌱
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«✨🌼»
نمازی که اول وقت بخونید
مثل اینکه پشت سر #امامزمان خوندید..❗️🤌🏻
#تلـــــنگࢪانھ ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_یکم
.
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش
طاقچه بالا می ذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته .
میان یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد .
بد می گم تو رو خدا ؟
بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت .
بابا - شما درست می گی .
و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت .
بابا - چرا بهونه می گیري مارال ؟
مادرت داره درست می گه .
پسره هیچی کم نداره .
اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شه .
براي همین اخم کردم .
خودم رو آماده کردم براي بهونه گیري وگفتم .
من - آخه ماه رمضون ...
مامان پرید وسط حرفم .
مامان -ماه رمضون وقت خواستگاري نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار .
نمی خوایم آپولو هوا کنیم که !
و رو به بابا گفت .
مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم .
بابا - همین هفته می گیم بیان .
تو هم پسره رو ببین و باهاش
حرف بزن .
اگر به نظرت خوب بود که بهشون میگیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم میرسین یا نه .
اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم .
اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار
می کنی !
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
بابا - همین که گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_دوم
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
بابا - همین که گفتم .
وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حریفشون نمی شدم .
حتی هیچ بنی بشري نمی تونست با کارشون مخالفت کنه .
پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم .
و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد
خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد .
رضوان با لبخند نگاهم کرد .
ولی من حوصله ي هیچ چیزي حتی
جواب لبخندش رو هم نداشتم .
گاهی حس می کردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه .
گاهیی هم حس دَوران و معلق بودن بهم دست میداد .
احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت اجباری باشه .
با این حال نه حاضربودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم .
رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم .
نگاهش کردم . باز هم لبخند زد و گفت .
رضوان - مبارکه . بلاخره قبول کردي !
دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم .
من - ولم کن رضوان .
انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .
رضوان - خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .
من - افتضاحم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
یـــــــــــازده رجـــب💚
همسر ابوطالب آثار وضع ندارد؛ آثار حمل هم حتی.
گویی تازهعروسی شاداب چند روزی است
که به خانه بخت آمده. کارهای خانه را خود انجام میدهد. به کنیز خانه، کار نمیگوید. اصرار که
«هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و کنیزی خانههای بسیار کردهام. ندیدم زن پابهماه گلیم بتکاند و گرد از طاقچه بگیرد؛ کارها را به من بسپار و خود به ملکهگی ابوطالب مشغول باش دختر» گوش بانو بدهکار نیست.
میخندد که «کاری به این کارها نداشته باش. میهمان مهمی در راه دارم. خود باید تدارک حضور ببینم»
پیرزن کفری میشود. غرولند کنان، میرود پی ابوطالب
به گلایه. بانو دست روی بطن میگذارد به گفتگو.
اسمت را حیدر گذاشتم.
دیروز در همهمه اطراف کعبه، بین شلوغی جمعیت
این اسم به گوشم خورد.
نمیدانم از کدامین دهان بود. میپسندی عزیزم؟
نامت بلند باد عزیز مادر. نامت بلند باد.
بر قلههای زمین و در ممالک دور.
روی بیرقهای عرب و عجم.
روی دوش شیرمردان.
روی پیشانی رزمندگان و روی بازوی پهلوانان تاریخ. روی خاتم پادشاهان و میان لالایی مادران.
نامت بلند باد عزیز مادر.
✍عجم علوی
#ماه_رجب
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◖♥️✨◗
پیشاپیش تولدٺ مبـــارڪ "باباعـــلـــۍ"😍
‹♥️⇢#أَبَــانَــاعــلــــۍ›
‹✨⇢#روزشمـارمولـودِڪــعـبـہ² ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
◖♥️✨◗ پیشاپیش تولدٺ مبـــارڪ "باباعـــلـــۍ"😍 ‹♥️⇢#أَبَــانَــاعــلــــۍ› ‹✨⇢#روزشمـارمولـودِڪ
-نعمت؟!
+حب علۍ "علیهالسلام"..((:💚
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
ʚ🪴ɞ
تــو فــقــط تصــمیــم بــگیــر
و شـروع کن به رشد کردن
مــیــل بـــه #جـــوانـــــهزدن🌱
مـــــعـــجـــــزه مــــی کـــــنــــد
حـــتــــی در دل آهـــــن...!!🌻
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
🖇📙 #درسی #روشهای_صحیح_مطالعه 1⃣خواندن بدون نوشتن درست است⁉️ ✅ این یکی از روش های نادرست مطالعه است
🖇📙
#درسی
#روشهای_صحیح_مطالعه
2⃣ زیر نکات مهم خط بکشیم یا خط نکشیم⁉️
✍🏼 این روش شاید نسبت به روش قبلی بهتر است، ولی روش کاملی برای مطالعه نیست؛ چرا که در این روش بعضی از افراد به جای آنکه تمرکز و توجه به روی یادگیری و درک مطالب داشته باشند، ذهنشان معطوف به خط کشیدن زیر نکات مهم می گردد.
حداقل روش صحیح خط کشیدن زیر نکات مهم به این صورت است که ابتدا مطالب را بخوانند و مفهوم را کاملا” درک کنند و سپس زیر نکات مهم خط بکشند، نه آنکه در کتاب به دنبال نکات مهم بگردند، تا زیر آن را خط بکشند .
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📝#اشتباهات_رایج_املایی
✅اشتباههایی که شاید برای هرکداممان پیش بیاید؛ اما با مرور و تمرین زیاد میتوانیم به آنها مسلط شویم و متنهایمان را بهبود ببخشیم.😉
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای منم الهامبخش بود😇
خیلی زیاد...
#انگیزشی💪🏼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
از کودکی پرسیدند🌱:
بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟!
گفت👧🏻:
میخواهم خوشحال شوم!!
گفتند:
ظاهرا مفهوم سوال را نفهمیدی...!
کودک گفت :
گویا شما مفهوم زندگــى را نفهميديد😄
+بخندرفیقم♥️...
#تلـــــنگࢪانھ ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_سوم
انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .
رضوان - خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .
من - افتضاحم .
دستی به شونه ام کشید .
رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم .
اخم کردم .
من - نمیام .
فشاري به شونه ام داد .
رضوان - بلند شو .
حال و هوات عوض می شه .
ناراضی گفتم .
من - درکم نمی کنی !
رضوان_اتفاقا برعکس.
حالت رو خوب میفهمم.قبل از اومدنش برمیگردیم.
نگاهش کردم .
زیادي اصرار به رفتنم داشت .
چشماش رو ریز
کرد و مظلومانه گفت .
رضوان - می خواي تنهام بذاري ؟
یه لحظه دلم براش سوخت .
خواهر که نداشت .
اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت . نمی خواستم به خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته .
بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به کمدم باز
هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن .
دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم .
چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم .
با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم .
باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود . گرچه که کمی به تنم گشاد بود .
رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد .
باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد .
یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش .
چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور
نمی کرد آدرسش رسید.
به دستم .
لبخند بی جونی زدم .
این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون .
با خودم و دلم طی کرده بودم .
بلاخره باید از یه جایی جلوي دلم
می ایستادم .
من طاقت نداشتم .
طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_چهارم
من طاقت نداشتم .
طاقت نداشتم ببینم دلش
رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .
من که با یه حرف و یه لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً با ازدواجش
می شکستم .
انقدرها محکم نبودم که ببینم و
دم نزنم .
یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت .
حداقل دل آدم فقط
تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد
نمی شه ، به سکون نمیرسه .
رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ برد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر
دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن .
نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به
سمتمون .
سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی .
اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و
سلام کرد .
هم قد نرگس بود .
چادري و بدون هیچ آرایشی .
چهره ي زیبایی
داشت که مطمئنا با ارایش زیباتر و تو دل برو تر می شد .
نرگس ما رو معرفی کرد .
نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن .
و با دست به سمت دختر اشاره کرد .
نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و .....
کمی مکث کرد .
انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت ملیکا
انداخت که داشت با چشماش تشویقش می
کرد به ادامه دادن .
ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت .
نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد !
ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد .
با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت .
ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون .
اگر کار نداشتم می موندم
تا از حضورتون فیض ببرم .
رضوان با لبخند جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
اَلّلهمَّ أَئْتِنی بِأحَبِّ خَلقِکَ اِلَیکَ یأکُلُ
مَعی هذاَ الطَّیرَ فَجاءَ عَلٌّی فَأَکَلَ مَعَه
(پرندهای بریان در محضر
پیغمبر اکرم(ص) بود
حضرت عرض کرد: بارالها!
محبوبترین خلقِ خود را برسان
تا با من همخوراک این پرنده شود
در این هنگام علی(؏) رسید
و از آن پرنده تناول نمود،
(این حدیث مشهور بنام
«حدیثُالطَّیر» معروف است)
مستدرک حاكم، ج ٣، ص ١٣٠ـ١٣
Jannat_alhosein313 (31).mp3
2.87M
◖♥️✨◗
بزرگ دو دنیا علیــہ...((:
هــمــه قطــره دریـــا علیــہ🌱
‹♥️⇢#أَبَــانَــاعــلــــۍ›
‹✨⇢#روزشمـارمولـودِڪــعـبـہ¹ ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
◖♥️✨◗ بزرگ دو دنیا علیــہ...((: هــمــه قطــره دریـــا علیــہ🌱 ‹♥️⇢#أَبَــانَــاعــلــــۍ› ‹✨⇢#روز
به نخ نمایی پیراهنش نگاه مڪن
ستون اصلی عالـــم نخ عباے علۍست..
#مـــولاعلـۍ💚