فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینسهجملهشعارمنِدرزندگـۍِ😍👌
#پیام_تبریک
✨بازهم درخششی دیــگر از دختران روستای محمد آبادمرکزی✨
🏅 #کسبمقامسومی در مسابقات کشتـۍ آلیـش بانوان در شهرستان کاشان و چند جانبه شهرستان هاے استان اصفهان
🌺توسط سـرکـــار خانم مـــرجان رحیمــی
🔸موفقیت شما باعث خوشحالی همه دختـــران وبانــوان روستا محمدآباد است وبارے دیگر گوهر ارزشمند وجود شمارا به نمایش می گذارد وباعث سربلندی همه ماست.
✍با تمام وجود و زیباترین آرزو ها این درخشش را تبریڪ عرض مۍنماییم.
#رسانهدخترانہمحمدآباد
#کانونسیداحمدخمینی_واحدخواهران
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_سوم
ناخوداگاه ، پر حسرت ، به افکار تو ذهنم گفتم .
من – نه !
امیرمهدي ، مبهوت سرش رو به طرفم چرخوند و پرسید .
امیرمهدي – نه ؟
هاج و واج نگاهش کردم .
من با اون نبودم !
هاله اي از غم صورتش رو پوشوند .
امیرمهدي – فکر می کردم بهم فرصت این آشنایی رو می دین ؟
فکر کرده بودم " نه " رو در جواب سوالش گفتم .
عجب اوضاعی شده بود !
کلافه دستی تو هوا تکون دادم .
من – نه .... یعنی منظورم اینه که .... چطوري بگم ؟
.... یعنی با تو ... با تو نبودم ... با خودم .... اي خدا ...
کف دستمم رو ، روي پیشونیم گذاشتم .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
باید چی می گفتم ؟
نه می تونستم براش توضیح بدم و نه میتونستم راحت پا روي پا
بندازم و بهش جواب رد بدم .
بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
مستقیم نگاهش کردم .
من – می شه یه کم فکر کنم ؟
هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی میکرد .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي –حتما
بلند شد که بره .
کمی تنهام بذاره .
گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم .
شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و
چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم گیري .
دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !
اگر جوابتون مثبت بود که هیچی .
ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین .
حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده .
سرم رو پایین انداختم .
نمی تونستم بگم .
نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم .
سکوتم رو که دید رفت .
رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم
ایستاده و حرف می زدن .
رفت و من موندم و یه قرار با خدا .
یه قول که تو بهترین لحظات
، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_چهارم
رفت و من موندم و یه قرار با خدا .
یه قول که تو بهترین لحظات
، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
باید چه جوابی می دادم ؟
اگر این فرصت رو به خودمون می دادم
چی می شد ؟
اگر خدا قهرش می گرفت که
چرا به قولم پایبند نبودم ؟
اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش
به خطر می افتاد ؟
رضوان – چی شد ؟
به کجا رسیدین ؟
برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم .
تنها بود .
دوباره به حالت اول نشستم .
من – به بن بست رسیدم .
رضوان – چرا ؟
من – تو خبر داشتی امشب قراره ..
نرگس – همه خبر دارن .
متعجب از حضور و حرف نرگس ، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم .
من – همه ؟
نرگس – آره .
بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه .
نگاهی به رضوان انداختم .
تکونی به سرش داد .
رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن .
برنامه ي امشبم براي همین بود .
سري به حالت تأسف تکون دادم .
عجب اوضاعی .
فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم بهش می گفتم .
البته از امیرمهدي غیر از این بعید بود .
نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟
خیلی مظلومانه پرسید .
من – فعلا هیچی .
رضوان اومد کنارم نشست .
رضوان – چرا ؟
من – به خاطر قولی که به خدا دادم .
رضوان – مارال !!!!
اون مال چند ماه پیش بود !
من – آره بود .
ولی قولم همیشگی بود .
رضوان – تو دیوونه اي ؟
من – نه .
ولی دارم می شم .
یعنی قطعاً می شم .
یعنی من امشب می میرم .
یعنی ... واي رضوان ... من چیکار کنم ؟
درمونده و با بغض نگاهش کردم .
رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار.
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟
اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من
می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
۴ روز تا #میلادمنجـۍعالم
#مـراعَهـدیستبـٰاجـانـان...
نشـــــردهیـــــم ♥️🖇
حضرٺ مهدۍ "علیه السلام" :
نحوه بهرهمند شدن از من در دوران غیبت
مثل نحوه ســـــود بردن از خورشیــدِ پشت
ابر است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📜کمالالدین ج ۲، ص ۴۸۵.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad