eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازهم درخششی دیــگر از دختران روستای محمد آبادمرکزی✨ 🏅 در مسابقات کشتـۍ آلیـش بانوان در شهرستان کاشان و چند جانبه شهرستان هاے استان اصفهان 🌺توسط سـرکـــار خانم مـــرجان رحیمــی 🔸موفقیت شما باعث خوشحالی همه دختـــران وبانــوان روستا محمدآباد است وبارے دیگر گوهر ارزشمند وجود شمارا به نمایش می گذارد وباعث سربلندی همه ماست. ✍با تمام وجود و زیباترین آرزو ها این درخشش را تبریڪ عرض مۍنماییم. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ناخوداگاه ، پر حسرت ، به افکار تو ذهنم گفتم . من – نه ! امیرمهدي ، مبهوت سرش رو به طرفم چرخوند و پرسید . امیرمهدي – نه ؟ هاج و واج نگاهش کردم . من با اون نبودم ! هاله اي از غم صورتش رو پوشوند . امیرمهدي – فکر می کردم بهم فرصت این آشنایی رو می دین ؟ فکر کرده بودم " نه " رو در جواب سوالش گفتم . عجب اوضاعی شده بود ! کلافه دستی تو هوا تکون دادم . من – نه .... یعنی منظورم اینه که .... چطوري بگم ؟ .... یعنی با تو ... با تو نبودم ... با خودم .... اي خدا ... کف دستمم رو ، روي پیشونیم گذاشتم . امیرمهدي – چیزي شده ؟ باید چی می گفتم ؟ نه می تونستم براش توضیح بدم و نه میتونستم راحت پا روي پا بندازم و بهش جواب رد بدم . بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ مستقیم نگاهش کردم . من – می شه یه کم فکر کنم ؟ هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی میکرد . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي –حتما بلند شد که بره . کمی تنهام بذاره . گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم . شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم گیري . دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! اگر جوابتون مثبت بود که هیچی . ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین . حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده . سرم رو پایین انداختم . نمی تونستم بگم . نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم . سکوتم رو که دید رفت . رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم ایستاده و حرف می زدن . رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد . شروع کردم به بازي با انگشتام . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد . شروع کردم به بازي با انگشتام . باید چه جوابی می دادم ؟ اگر این فرصت رو به خودمون می دادم چی می شد ؟ اگر خدا قهرش می گرفت که چرا به قولم پایبند نبودم ؟ اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش به خطر می افتاد ؟ رضوان – چی شد ؟ به کجا رسیدین ؟ برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم . تنها بود . دوباره به حالت اول نشستم . من – به بن بست رسیدم . رضوان – چرا ؟ من – تو خبر داشتی امشب قراره .. نرگس – همه خبر دارن . متعجب از حضور و حرف نرگس ، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . من – همه ؟ نرگس – آره . بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه . نگاهی به رضوان انداختم . تکونی به سرش داد . رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن . برنامه ي امشبم براي همین بود . سري به حالت تأسف تکون دادم . عجب اوضاعی . فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم بهش می گفتم . البته از امیرمهدي غیر از این بعید بود . نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟ خیلی مظلومانه پرسید . من – فعلا هیچی . رضوان اومد کنارم نشست . رضوان – چرا ؟ من – به خاطر قولی که به خدا دادم . رضوان – مارال !!!! اون مال چند ماه پیش بود ! من – آره بود . ولی قولم همیشگی بود . رضوان – تو دیوونه اي ؟ من – نه . ولی دارم می شم . یعنی قطعاً می شم . یعنی من امشب می میرم . یعنی ... واي رضوان ... من چیکار کنم ؟ درمونده و با بغض نگاهش کردم . رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار. من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟ اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من می میرم . نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
۴ روز تا ... نشـــــردهیـــــم ♥️🖇 حضرٺ مهدۍ "علیه السلام" : نحوه بهره‌مند شدن از من در دوران غیبت مثل نحوه ســـــود بردن از خورشیــدِ پشت ابر است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📜کمال‌الدین ج ۲، ص ۴۸۵. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا