رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
زیبایۍببینیم👀♥️'
ماهـۍکهدرآننفسهاےشماتسبیح
وخوابدرآنعبادٺاست،درراهاست🤍(:
#ماه_خـدا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پانزدهم
من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گالب بیاره؟
صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم .
نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن .
ولی یه نفر با بقیه فرق داشت .
مامان آروم کنار گوشم گفت .
مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیري دختر ؟
اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه .
براي اولین بار امیرمهدي به حرف من خندید .
این دفعه دیگه خنثی نبود ، ساکت نبود .
ناخودآگاه لبخند زدم .
رضوان سر آورد کنار گوشم .
رضوان – خانواده ي من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خانواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه اي هستی !
یه مقدار خوددار باش .
خیره به امیرمهدي که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم .
من – به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟
رضوان – امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی .
حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن .
وگرنه چنان اخمی بهت می کردن که خودت مجلس رو ترك کنی .
نگاهم رو از امیرمهدي گرفتم و تو جمع چرخوندم .
همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن
شده بودن .
جواب رضوان رو دادم .
من – خیلی هم دلشون بخواد .
جمع از بی روحی در اومد .
همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ي عموي رضوان به جمع اضافه شدن .
مثل بقیه به احترامشون ایستادم .
پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ي درستکار رو
با خونواده ي برادرش آشنا کرد.
عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن عموي رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر
لب داد .
سرم رو به رضوان نزدیک کردم .
من – از عموت متنفرم .
رضوان هم آروم جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شانزدهم
سرم رو به رضوان نزدیک کردم .
من – از عموت متنفرم .
رضوان هم آروم جواب داد .
رضوان – تقصیر خودته .
اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار
جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم .
من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم .
رضوان سرزنش آمیز گفت .
رضوان – مارال !
روزه اي !
من – عموت روزه نیست ؟
رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست .
هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته .
من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده .
و نشستم سر جام .
سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه .
اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد .
چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل
اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن .
با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و
احوالپرسی گرمی با عموش کرد .
عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش
گفت .
- ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو .
و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت .
اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود .
چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم
رفت و گفت .
ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام .
گفتم تو شادیتون کنارتون باشم!
طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد .
طاهره خانوم - خوب کردي مادر .
خوش اومدي .
اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد .
ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی .
به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و
احوالپرسی کرد .
اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم
سرسره بازي می کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥
سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨
رویــای صادقهۍ حضرٺ امالبنین "سلام الله علیها"
#السـݪامعلـیکیـاامالـبنـیـن✋
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥ سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨ رویــای صادقهۍ حضرٺ امالبنین "سلام الله علیه
-
خانم "حضرٺامالبنین" در خواب میبینند که
یک ماه و سه ستاره از آسمان به زمین فرود میآیند
و در دامان ایشان مینشینند
-همین میشه که از الغاب عبــاسبنعلـۍ
میشوند قــمــرالله((:
#حـضـــرٺ_قـــــمـر🌙
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
.🌻🎍.
به چهـ میاندیشۍ؟
نگرانــی بیجاست.. ((:
عشق اینجا و تـو اینجـا
و خـدا هـماینجاست.💙😇
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تربیت_فرزند✨
مامان بابای نازنین، به نظرشما چقدر
تربیت فرزند میتونه در شکلگیری
شخصیت مهربان و قدردان بچهها موثر
باشه❓🤔
میدونستین مهربونی و محبت آموختنیه💓
و تامن به فرزندم محبت نکنم و باهاش با
احترام رفتار نکنم ،اون نمیتونه این
ویژگی های ارزشمند رو در وجودش رشد
بده⁉️💔
مثلاچه جوری یه فرزند تا وقتی عشقو و
محبت و احترام پدر و مادر رو نسبت به
هم ندیده میتونه، در آینده نسبت به
همسر و اطرافیانش عشق و محبت و
احترام رو نشون بده❓🤷🏻♀
یادتون باشه وقتی بچهها به دنیا میان یه
فرشته پاک و معصومن👼
اگه دوست دارین درست تربیتشون کنید
فقط کافیه درست رفتار کنید، اون خودش
تربیت میشه😇💚✅
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
30.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+چرا دیگه عاشق همسرم نیستم؟🤕
-چطور یک زوجی که زندگی رو با عشق شروع میکنند، بعد از مدت کمی به تنفر از یکدیگر میرسند؟❤️🩹
🎙:حاجآقاپناهیان'
#همسرداری #عـآشقـآنھ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
•🫂🤍•
#بانوانبدانند😉
#همسرانه🌸
فرقی نداره خودم آشپزی کنم یا همسرم، همیشه بعد از خوردن غذا ازش تشکر میکنم و میگم دستت درد نکنه..☺️
اونم میگه بابا خودت درست کردی!😳
بهش میگم این سفره از برکت وجود توعه، تو هستی که من با ذوق و عشق غذا درست میکنم.😍
به نظرم قدر شناسی خیلی خیلی تو روابط تاثیرگذاره..👌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز😆
وضعیت خونه ها تا عید..😂 😂
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
•𓆩💌𓆪•
.
••#آنچهمجردانبایدبدانند••
•• #مجردانه ••
تفاوت سن چقدر مهمه؟
خانم بزرگتر باشه یا آقا...؟
چند سال تفاوت سن داشته باشند؟
همسن باشن چی...؟🤔
چنــدتـــا نکتـــه:
💜 اول اینکـــــه
معمولا گفته میشه که خوبه آقا
سه تا چهار سال بزرگتر باشه؛ اما
این مساله رو نمیشه به همه تعمیم
داد و لزوما کی چند سال از کی
بزرگتر باشه، معنی خوشبختی نیست
💜 دوم اینکـــــه
معمولا هرچی فاصله سنی زن و مرد
کمتر باشه احتمال #تفاهم بیشتر هست.
چون دید افراد توی سنهای مختلف
متفاوته و نزدیک بودن سن میتونه
زمینه تفاهم بیشتر و درک متقابل باشه
💜 سوم اینکـــــه
معمولا اینکه مرد از زن بزرگتر باشه
نوعی توازن رفتاری بین دو طرف
ایجاد میکنه و تعادل بیشتری توی
وضعیت افراد و خانواده وجود داره
👆🌸 با توجه به موارد بالا
در حالت عادی، بزرگتر بودن مرد
با فاصله کوتاه، از همسنبودن بهتره
و تفاوت سن در فرهنگ ما و از دید
مشاوران ازدواج اهمیت داره
👇🌸 امــا بطـــور کـلـــی
💚 اصل تفاهم، به همفکری و سازگاری
دو طرف هست و دختر و پسری که
در سن ازدواج قرار دارند، مهمتر از
اینکه با تفاوت سنی خاصی باشند،
باید از نظر فکری در یک سطح قرار
داشته باشند.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفددهم
اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد .
همه که روي مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموي امیرمهدي خواست که عروس و دوماد براي
خطبه ي عقد آماده بشن .
طاهره خانوم پارچه ي تا شده ي حریري رو به دست نرگس داد و
نرگس به سمت من و رضوان اومد .
جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت .
نرگس – مامان میگن بهتره براي خوش یمنی قند بسابیم .
رضوان – باشه . فقط قند دارین ؟
سري تکون داد .
نرگس – زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روي سرم بگیرین .
یه لنگه ابرو بالا انداختم .
من – رضوان خواهر شوهرته .
من دیگه چیکاره م !
ملیکا جون که هستن .
نرگس – بلند شو .
خواهرشوهر بازي برات در میارما !
آروم گفتم .
من – وقتی دختر داییت و ملیکا هستن زشته من بلند شم .
نرگس – اونا یه طرف زن داداشمم یه طرف .
من – حالا کی گفته من زن داداشت میشم ؟
لبخندي زد .
نرگس – از این نگاه عصبی تو از حضور ملیکا و اون نگاه امیرمهدي که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ،
معلومه .
بلند شو دیر شد !
با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوي چشماي
متعجب خونواده ي عموش پارچه ي حریر
رو روي سر نرگس و رضا گرفتیم .
قبل از اینکه خطبه ي عقد جاري بشه رضوان کمی خم شد و رو به نرگس و رضا گفت .
رضوان – این لحظه یه لحظه ي مقدسه .
دعا یادتون نره .
هر دو سري تکون دادن .
ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت .
نیم اخمی هم بهم کرد .
و این نشون می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره .
عموي امیرمهدي ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سریع بله رو گفتن .
اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی .
همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزي خوشبختی کردن .
عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن .
بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي
درستکار کرد ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هجددهم
.
عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن .
بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي
درستکار کرد .
- به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد . درسته الان شرعاً محرمن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره .
ان شاءالله بعد از جابه جا
شدنتون هم ، آقا امیرمهدي رو سر و سامون
بدین .
نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد .
- حیفه این جوونا بلاتکلیف بمونن .
خیلی واضح به ازدواج امیرمهدي و ملیکا اشاره کرد .
آقاي درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد .
امیرمهدی سینی حاوي فنجون هاي شیرکاکائو رو به همه تعارف
کرد تا روزه هاشون رو باز کنن .
جلوي ملیکا که گرفت ، ملیکا لبخندي زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکنه اي " گفت .
و امیرمهدي همونجور که سرش پایین بود خیلی عادي جواب داد " خواهش میکنم " .
به من که رسید " بفرماییدي " گفت و منم با برداشتن فنجونی به
آرومی تشکر کردم .
در جوابم گفت .
امیرمهدي – نوش جان . قبول باشه .
و سریع به سمت نرگس و رضا رفت .
و من رو تو بهت نوش جان غلیظش گذاشت .
دیوونه بودن من به امیرمهدي هم سرایت
کرده بود !
بعد از خوردن شیرکاکائو و شیرینی ، همه عزم رفتن کردن .
میدونستم که قراره خونواده ي رضا و نرگس
براي شام با هم برن رستوران .
ما هم بلند شدیم براي خداحافظی
که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین
کارتون داریم " به مامان ، ما رو از رفتن منصرف کرد .
امیرمهدي عموش رو کناري کشید و با هم چند کلمه اي حرف زدن .
بعد هم عموش قرآن کوچیکی رو از
جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن .
مطمئن بودم استخاره کرده .
مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخارهش براي خودمون باشه و
خوب اومده باشه .
بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت .
مهرداد – خوب قبل از شام می خواین چندتا عکس بگیرین ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🤍🌿»
↲شـــــآهنجــف
زنــدگیــمـهاســداللهنجــف((:
🤍¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
🌿¦↫#یکشنبہهاےعلوے
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Amin Mahmoudi – Saram Ro Shounate.mp3
8.96M
چقـدربهتبگممن،نگــاهکنـۍبهمیکـم🥺
شبیـهآرزومبودے،مندیـوونتشـدم(:❤️🩹'
• 𝄞 •
🎧↜#موزیــک
🎙↜#امیـنمحمــودے
🌙↜#شبتــونغــرقآرامــش
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
#اطلاعیه📜
#رمضانالکریم🌙
🌹باتوجه به فرارسیدن ماه مبارڪ رمضان هیئت کودڪ یاران امام حسین(ع) در نظر دارد با برگزارۍ ویژه برنامههاۍ ذیل؛ شبهایۍ متفاوت و خاطرهانگیز در مهمانۍ خدا برای #دختران رقم بزند:
🔸جمعخوانۍ سورههایۍ از قرآن
🔹آموزش مفاهیم قرآنۍ و اعتقادۍ
🔸آموزش احکام
🔹نقاشۍ و رنگ آمیزۍ
🔸شعرخوانۍ و داستانگویۍ
🔹مسابقات متنوع و...
➕به همراه:
✅ #حضوروغیاب در هرشب از برنامه
🎁 #اهداۍجوایزارزنده به شرکتکنندگان
🕌#مکان:
مسجدجامع_قسمتخواهران
🗓#تاریخبرگزارۍ:
ماه مبارک رمضان، بهمدت ۳۰شب، از روز دوشنبه مورخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۱
⏰#زمان:
یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشا
منتظر حضورسبز شما عزیزان هستیم...🌱
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad