عباس موزون به اکثر اونایی که میان به برنامهی زندگی پس از زندگی میگه "یکم بلندتر حرف بزنید"
بعضیاشون دلیل آروم حرف زدنشون رو توضیح دادن، اینکه باید اون دنیا بخاطر بالا بردن صداشون هم جواب پس بدن. میخوام بگم عدل خدا واقعا همون «و َمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» هست که توی قرآن گفته. ما حتی بابت تُن صدا و لحنمون باید جواب پس بدیم.
#تلـــــنگࢪانھ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آیـــه برای شروع کار های مهمه😊❗️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#نذر_پیش_پیش
#برداشت_های_نادرست_از_احکام
❗️بعضی از مردم فکر میکنن برای اینکه به حاجتشون برسن، خوبه نذرشون رو جلوجلو انجام بدن.
یهجورایی انگار میخوان خدا رو توی رودروایسی قرار بدن که حتماً برآورده کنه.😁
📛 درحالیکه ...
✍️ اگه حاجتشون برآورده بشه، دوباره باید نذر رو انجام بدن و اون قبلی کافی نیست.😱
🔺توضیحالمسائل مراجع، م2651؛ استفتا از دفتر آیتاللهالعظمی خامنهای.
⬅️#احکامبهزبانخیلیساده
✅#حکم_۱۲۳
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐فرصت را از دست ندهيد
#نهج_البلاغه
▫️إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ
🟤«از دست دادن فرصت مايه غم و اندوه است»
✍فرصت به معناى فراهم شدن اسباب انجام كارى است، زيرا بسيارى از كارها به ويژه كارهاى مهم نيازمند به مقدماتى است كه گاه از اختيار انسان بيرون است. هنگامى كه بر اثر پيش آمدهايى آن اسباب فراهم گردد بايد هرچه زودتر از آنها استفاده كرد و به مقصد رسيد، زيرا بسيار مى شود فرصت از دست رفته هرگز باز نمى گردد. جوانىِ انسان، فراغت، نشاط كار، صحت و سلامت همه از فرصت هايى است كه به سرعت مى گذرد و گاه به آسانى يا هرگز باز نمى گردد.به یقین، غم و اندوه و حتى گریه و زارى براى از دست رفتن فرصت هیچ مشکلى را حل نمى کند. چه بهتر که انسان بیدار باشد و فرصت ها را دریابد.
📘#حکمت_118
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✨#دقایقـۍباقـرآن
💠 خواص سوره قاف
🔹امام باقر(علیه السلام):
کسی که در نمازهای واجب و مستحب بر قرائت سوره "ق" مداومت کند، خدا رزق او را فراوان و نامه عملش را به دست راستش داده و در حساب بر او آسان می گیرد.
📚 ثواب الاعمال/ص114
✍🏼 سوره های قرآن دارای آثار مختلفی است. سوره «ق» یکی از سوره هایی است که سفارش شده برای وسعت رزق، روزی سه مرتبه و رو به قبله خوانده شود.
📚 تفسیر درالمنثور/ج6/ص101
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تلـــــنگࢪانھ✨
زندگیما همچون یخ فروشیست
که از او پرسیدند : فروختی ؟!
گفت : نه ، ولی تمام شد 😊.
✍ آیتاللهبهجت -
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
روی تختي روون قرار گرفتم و با سرعت به جایي منتقل شدم . صدای پر از تشر پورمند باز هم از نزدیكم بلند شد
: -سریعتر . حالش خوب نیست.
و سرعت انتقالم بالا رفت.
درد داخل سرم بیشتر و بیشتر مي شد و من حس مي کردم چیزی تا از کار افتادن مغزم باقي نمونده.
تخت روون متوقف شد و من رو روی تخت دیگه ای قرار دادن .
شخصي دستم رو گرفت و با چند ثانیه تعلل ، جسم نرم و خیسي روی پوست دستم کشیده شد و بعد درد سوزني که به داخل دستم فرو رفت .
و من در حال مغلوب شدن در مقابل درد توی سرم بودم.
صدای باز شدن کاغذهای متعدد و شكسته شدن سر شیشه ای آمپول ها گوش هام رو به بازی گرفته بود . مایع خنكي توی رگم به جریان افتاد و فهمیدم بهم سرم وصل
شده.
باز صدای پورمند ذهنم رو برای ثانیه ای معطوف خودش کرد:
-برین بیرون . باید استراحت کنه.
نفهمیدم مخاطبش چه کساني هستن!
در اتاق بسته شد و سكوت تو اتاق خیمه زد
اول فكر کردم تنهام ولي وقتي گرمای دستي روی بازوم نشست فهمیدم تنها نیستم که کسي پا به پای حال بدم ؛ همراهمه.
هنوز سر دردم و اون صدای سوت بهم اجازه نمي داد تا چشم باز کنم و ببینم چه کسي نخواسته یا نتونسته تنهام بذاره.
شخص ، دستش رو از روی بازوم برداشت و اینبار گرمای دستاش رو به مچ دستم پیوند زد . هر کي بود هم نگرانم
بود و هم سعي داشت محبتش رو از طریق دست بهم تزریق کنه .
یه محبت زیر پوستي.
نگران بودن کسي برای آدم همیشه خوشاینده .
من هم تو اون زمان از این قاعده مستثني نبودم .
با اینكه دلم در گیر و دار حال امیرمهدی و اتفاق پیش اومده بود ؛ با این
حال نمي تونستم به اون محبت زیر پوستي بي اعتنا باشم .
اما این حالم چند دقیقه بیشتر طول نكشید و خیلي زود جاش رو داد به یه حس بد . درست وقتي که شخص حاضر تو اتاق با صدای آرومي که سعي داشت بهم آرامش
بده من رو مخاطب قرار داد:
-به چیزی فكر نكن . آروم بخواب . تو سرمت هم داروی فشار خون زدم هم آرامبخش . یواش یواش بهتر مي شي
تو خودم مچاله شدم . نه...
کي بهش اجازه داده بود دستم رو لمس کنه ؟
به چه حقي دستش روی دستم قرار گرفت و بهش گرما داد ؟
اصلا ً چرا به خودش اجازه داد داخل اتاق بمونه و همه رو بیرون کنه ؟
امیرمهدی راست مي گفت وقتي طرف مقابلمون رو نمي شناسیم حق نداریم باهاش وارد هر بحثي بشیم!
شاید اگر اون بار من با دکتر پورمند وارد بحث نمي شدم و باز هم لب هام رو کنترل ميکردم ، اینجوری خودش رو وارد حریمم
نمي کرد.
سر دردم بیشتر شد وقتي با یاد امیرمهدی مغزم جوشش کرد به یادآوری تعهدم بهش که زیر دستای پورمند به بازی گرفته شده بود!
یك لحظه با امیرمهدی مقایسه ش کردم!
مرد من کجا و این دکتر کجا ؟
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟
حتي وقتي محرمش بودم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟
حتي وقتي محرمش بودم!
مردی که یه زن رو دوست داشته باشد به عریاني تنش گرمای وجود نمي ده که اون رو مي پوشونه ،.
که گرمای دست آدم مي شه معجزه ی قلب اون مرد و گیج مي شه از آرامشش ... دیگه چه نیازی به هم.؟....
من امیرمهدی خوابیده رو تخت اون اتاق رو رها نمي کردم .
من اون مرد رو با هیچي عوض نمي کردم.
من اگر زنم .. اگر اونجور که امیرمهدی
مي گفت ، وجودم مقدسه ، اگر هموني هستم که مرد تو دامنم پرورش پیدا
مي کنه پس مي تونم حامل یه عشق باشم .. یه عشق به پاکي شبنم ، به زیبایي گل ، به لطافت بارون ، به شوریدگي یك معجزه...
یك معجزه ..
آره ..
امیرمهدی معجزه ی من بود ..
من معجزه م رو کنار نمي ذاشتم حتي اگر تا قیام قیامت روی اون تخت مي خوابید .
باید زن بودنم رو به رخ مي کشیدم
ولي نه با نشون دادن خودم به آدما به عنوان یه زني که زیباست ...
نه اینكه با فرو ریختنم نشون بدم ضعیفم که
من مي تونم با استقامتم کوه رو به زانو در بیارم.
هر مردی غرور همسرشه و من غرورم رو به بهای ناچیز نمي فروختم .
تازه متوجه مي شدم وقتي مي گفتن یه زن
باید مغرور باشه یعني چي ؟
من مغرور بودم به مردم.
من زنم .. زني که تار و پود وفاداری از روز ازل درونش بافته شده و تا ابد بزرگترین افتخارشه . زني از تبار حوا ، ازسلاله ی پاکي که در بهشت امكان وجود پیدا کرد و به
واسطه ی یه گناه به زمین تبعید شد.
من هم تبعیدی بودم اما نه به زمین که به برزخ امیرمهدی....
رسول معجزه گر من اگر سكوت کرده و چشم بر هم نهاده بود ولي من که بودم .. ميتونستم سفیری باشم برای به
رخ کشیدن اندیشه ی نابش !
پس به حكم حرفش ، قول دادم تن بدم به تندیس شدن .
تا به اعجاز تو تكیه مي کنم ...
شكل آغوش تو مي گیره تنم...
اون کسي که پیش چشم یك جهان ...
به رسالت تو تن ميده منم...
تو هوایي که برای یك نفس ..
خودمو از تو جدا نمي کنم..
تو برای من خود غرورمي ....
من غرورمو رها نمي کنم.............
آروم لای پلكم رو باز کردم و با همون رمق ناچیز لب زدم:
_دستتون رو بردارین.
سرش رو کمي بهم نزدیك کرد و خیره تو چشمای نیمه بازم گفت:
-مشكلي نداری ؟
به جای اینكه دستش رو برداره حالم رو ميپرسید . تو اون لحظه برای من ، احترام به حریمم مهمتر از تعهدات پزشكي اون بود.
برای همین اخم کردم و با حرص گفتم:
-اگر شما دستتون رو بردارین دیگه مشكلي نمي مونه.
لبخند نیمه ای زد:
-حرص نخور . حالت بدتر مي شه.
انگار مخصوصاً خودش رو زده بود به اون راه . و حال بد من هم شده بود بهترین وسیله برای دست آویزی و گوش نكردن به حرفم.
دوباره چشم روی هم گذاشتم و سعي کردم خودم مچ دستم رو آزاد کنم.
دستم رو کشیدم ولي بیشتر تو انگشتاش اسیر شد . انگار منتظر همین کار بود که سریع عكس العمل نشون داد .
صداش باعث شد لای پلكم رو باز کنم و به صورت نزدیك و مصممش خیره بشم:
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥
سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨
-
_شد،شد؛نشد میرم همـہ چیـو به امـــامعبــاس میگــم(:❤️🩹!
#ابوفاضل
-
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥ سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨ - _شد،شد؛نشد میرم همـہ چیـو به امـــامعبــاس م
-
تمنــا از علـۍ هــم صحبتی با اوست خود ورنــہ
شفاعـت مۍکند پیش از علـۍ ، امالبنین مـا را...🌙
-
✨⃟⃟💐
تاریخانقضایِتمـامغــمهاۍِعالــم
لحـظهے ظھـور تـوســت...♥️((:
|͠°•أ͠ل͠لَّ͠͠͠ھُ͠͠ـ͠مَ͠͠ ؏َ͠͠ـ͠جِّ͠͠͠ـ͠لْ͠͠ لِ͠͠وَ͠͠ل͠یِ͠͠ڪْ͠͠ أ͠لْ͠͠ـ͠فَ͠͠ـ͠رَ͠͠ج͠•°|͠
—————— ⋅ 𔘓 ⋅ ——————
🌼تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ5⃣
🕊بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📜
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید📖
#قــرارصبحگـــاهۍ🌻
-
خــدایــا التیــام بدہ قلبــۍ رو ڪه
از سختـۍهـاش با ڪسی جــز تو حرف نمیزنه(:❤️🩹!'
-
#صبحتونمنـوربہرحمـتپـروردگـار✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌱#حدیثانہ
به هر کسی میگی ازدواج کن، میگه پول ندارم!!!
ببین معصومین علیهم السلام چی جواب دادند؛
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
روزى را با ازدواج بجوييد.
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
همسر انتخاب كنيد ؛ چرا كه برايتان روزى آورتر است.
🌸امام صادق عليه السلام:
مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از نيازمندى[اش] گلایه كرد. حضرت فرمودند: «ازدواج كن». وى ازدواج كرد و زندگى اش وسعت يافت.
📗الكافي : ج ۵ ص ۳۲۹
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
-فَإِنَّمَعَالْعُسْرِيُسْرًا‹شرح۵›
بـهیقینباهرسخـتیآسانیاست.
مولاناچهقشنـگمیگه :
اگرابـرهاگریهنمیکردن،جنگلهانمیخندیدن.
یعنیاگهناراحتـیداریغصـهدارینگرانیو فکرتمشغـولهولیداریسخـتتلاشمیکنی مطمئنبـاشآخرشخوبمیشه،قشنگمیشه.
بهزمـانبندیخدااعتمادکن.💕🌸
✨#درگوشـۍباخــــــدا
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تربیت_فرزند
چگونه می توانیم روش صحیح گفتگو و درخواست کردن را به فرزندان👧🏻 خود آموزش دهیم؟
▫️ موقعیت مناسبی را برای گفتگو پیدا کنید تا هم شما🧔🏻 بر خودتان مسلط باشید و هم فررندتان🧑🏻
▫️ موضوع گفتگو🗣 را از قبل مشخص کنید.
▫️ راه های رسیدن به خواسته را مطرح کنید. از جمله اینکه من هم می توانم با تندی و مشاجره ⚔️به آن برسم و هم اینکه می توانم با یک منطق درست همراه با آرامش به آن دسترسی پیدا کنم.
▫️ خود والدین👨👩👦👦 نیز با درست مطرح کردن خواسته ها و صبوری تا رسیدن به نتیجه می توانند الگوی خوبی برای فرزندان🧑🏻 باشند.
پاسخ؛ استاد ابراهیم اخوی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
چرا نوجوانان🧑🏻 خیلی زود بیحوصله 🙇🏻میشوند؟
او متوجه میشود این خودش است که تصمیم میگیرد تا چگونه وقت🕐 خود را بگذراند و اغلب دچار تعارض میشود! عاشق این است کاری انجام ندهد اما همزمان هم از نداشتن کاری برای انجام دادن متنفر است! دوست ندارد به او بگویند چه کاری انجام دهد، اما دوست هم ندارد نداند چه کاری انجام دهد! او انتخابهای بیشتری پیش رو دارد اما نمیداند میخواهد با آنها چه کار کند! بنابراین نوجوان به جای احساس هیجان، احساس میکند که نمیداند چگونه این فرصتها و آزادی خود را پر کند. در واقع کسالت و بی حوصلگی 🚶🏻♀️در نوجوانان بخشی از بهایی است که آنها در این سفر رشدی نامشخص خود – اینکه نمیداند با خود چه کند- باید پرداخت کند.
#نوجوان_نو
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
سه روش احساس امنیت به خانم🧕🏻
▫️به اوثابت کنيدخوشحالی 😀او اولویت اول شماست.
▫️به اونشان دھيدبه زندگيش🥰 علاقمندید
▫️به اونشان دھيد که به اونيازدارید وبرای نظرات وافکاراوارزش قائليد.
#همسرداری
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
' ☘ .
|💝°°
❌از امروز تصمیم بگیرید هر روز یکی از اخلاق بدتان را کنار بگذارید.
مگر محبت و احترام و اطاعت نمی خواهید❓ پس خوش اخلاق باشید.
داد نزنید.
مطمئن باشید با اخم کردن، چیزی بیش از خط و خطوطی که پیشانی شما را زشت می کند، بدست نخواهید آورد.
آیا با یک لبخند کوچک چیزی را از دست می دهید.
با صورتی خندان به استقبال شوهرتان بروید هر چند از کار خانه خسته شده اید.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️میدونید اگه ملاکهای ازدواج، ظاهری باشن و نه حقیقی، چه اتفاقی میافته؟🤷♂🤷♀
♨️امروزه، ملاکهای ظاهری تأثیر ویژه و تعیین کنندهای توی ازدواج دارن. گاهی این ملاکَها بر معیارهای حقیقی غلبه میکنن. یکی از دلایل اصلی اولویت داشتن این ملاکها، فراموش شدن جنبۀ قدسی ازدواجه.🤦♂🤦♀
❌ وقتی ملاکهای غیر منطقی، مدیریت تصمیم گیری رو تو ازدواج به دست بگیرن، یکی از نتیجههای اون، سخت شدن ازدواجه.☹️
🔰 در این جا به بعضی از ملاکهای اشتباه توی ازدواج اشاره میکنیم:
1⃣ قیافه
🔷🔹اگه هدف ازدواج رو فراموش نکرده باشیم، جایگاه قیافه رو تو انتخاب همسر درک میکنیم. هدف از ازدواج، انتخاب همسریه که باهاش، مسیر بندگی و عبودیت رو طی کنیم و از دو روزۀ دنیا توشهای برا آخرت بگیریم.👌
🔷🔹لازمۀ رسیدن به این هدف، کفویت هست. اگه کفویت باشه، محبّت تولید میشه و اگه محبّت ایجاد شد، قیافۀ محبوب تو نگاه آدم دوست داشتنی و دل نشین میشه. اگه هم کفویت نباشه، قیافه هر اندازه هم که زیبا باشه، برا آدم خسته کننده میشه.✅
🍃امام صادق علیه السلام فرمودن: اگه مردی به خاطر زیبایی و مال زنی با اون ازدواج کنه، خداوند اون رو به مال و جمال زن واگذار میکنه. اگه هم به خاطر دین با اون ازدواج کنه، خداوند جمال و مال رو روزیش میکنه.
📚 الکافی، ج۵، ص٣٣٣.
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
چرا حرف حالیش نبود ؟
چرا هر چي راه راست رو بهش
نشون مي دادم مي زد جاده خاکي ؟
نمي فهمیدم
مخصوصاً این کار رو مي کنه تا تلافي اون روزی رو در بیاره که باهاش بحثم شد یا منظور دیگه ای داره ؟
و ته ته قلبم امیدوار بودم یه تلافي باشه نه علاقه . که علاقه ش مي تونست ویرون کننده باشه مثل علاقه ی پویا که باز علاقه ی پویا تو اون زماني که من هیچ تعهدی به
امیرمهدی نداشتم قابل باور بود و این علاقه اصلا ً برای من توجیهي نداشت.
هیچ وقت تو قاموس خونواده ی آزاد من همچین چیزی پذیرفته نبود و حالا با ورودم به خونواده ی متعصب به عقایدِ امیرمهدی ، اوضاع بغرنج تر هم شده بود.
دوباره دستم رو کشیدم شاید زندانبان ، دلش به رحم بیاد و آزاد کنه مچ به تاراج رفته م رو ! اما دریغ از رحم ،دیگه حفظ حریم پیشكشش.
بیشتر از قبل بهم نزدیك شد و صورتش رو با یك وجب
فاصله از صورتم نگه داشت:
-بهتره به جای لجبازی بخوابي . فشارت بالاست و این
لجبازیات بیشتر بهت فشار میاره.
اگر توان داشتم قطعاً مشتي حواله ی صورتش مي کردم. دوباره پلك بستم:
-دستتون رو بردارین این کار رو مي کنم.
و دیگه چشم باز نكردم تا حالت صورتش رو ببینم.
امیدوار ، منتظر موندم تا دستش رو عقب بكشه . و این کار بعد از چند ثانیه انجام شد و پشتش صدای پورمند
همراه با پوزخند به گوشم خورد:
-کله شق.
تموم تلاشم رو کردم که به حرفش بي تفاوت باشم و تا اونجایي که مي تونم جلوی ادامه ی حرف زدن و نزدیك
شدنش رو به خودم بگیرم.
تو همون حالت موندم تا یواش یواش اون سردرد و موج گرمای ناشي از فشارخون بالا ، فروکش کنه.
پورمند هم دیگه حرفي نزد و تا نیم ساعتي تو اتاق موند و وقتي مطمئن شد حالم بهتره رفت و جای خودش رو به
مامان و مامان طاهره داد.
***
گذشت روزها مثل قبل بود .
سخت و دور از توان .
با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده
بود . چرا که همون روز که ایست قلبي کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممكن رسید و دکترش آب
پاکي رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یك صدم درصد.
و من چند روز با خودم درگیر شدم ... که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟
که آیا بازم خدا حكمتي داره از این اتفاق ؟ مگه زجر آدم مي تونه اسم حكمت به خودش بگیره ؟
درگیر شدم با خودم و خدایي که با وجود امیرمهدی
شناختمش و حالا با نبودش به شك افتادم ! خنده دار بود...نبود ؟
بود .. خنده دار بود درست شده بودم عین همون قومي که وقتي پیامبرش چهل روز نیومد گوساله رو به پرستش
گرفت به جای خدا که بي شك خدا تو هر لحظه ای حضور داره و اگر در برابر غفلت ما خرده ای نمي گیره نه از سر فرصت برای ادامهی غفلت که از سر فرصت برای برگشته!
خودش گفته بود که به بنده ش بي نهایت مشتاقه و من یادم رفته بود این چیزها رو ... یادم رفته بود حرفای امیرمهدی رو . یادم رفته بود که باید همیشه دانشجوی راه
خداشناسي بمونم.
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي
خدا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي خدا.
حتي یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینكه سفیر رسول پاکم باشم!
چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افكارم ، ساعت ها رو پي در پي گذروندم ؛ گاهي حتي سر سجاده
نشستم اما دریغ از یك رکعت نماز.
این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید.
اینبار هم رضوان شد بلده راهم .
با لبخند دستش رو به طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت:
-بلند شو مارال . بلند شو و نمازت رو بخون . خدا به نماز تو احتیاجي نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش احتیاج داری .
بلند شو و ازش آرامش بگیر.
و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایي بودم که باید سلسله وار ، بعد
از یه مدت و یا با هر سختي ، بهشون بزرگي خدا رو گوشزد کرد .
که زندگیمون تو پیخ و خم نامیزون روزگار رو
کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور ، فقط و فقط به این فكر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به
سر منزل مقصود و این پیخ و خم و گاهي موانع فقط برای سنجش توانایي ماست.
***
پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن . وگرنه که با اون اتفاقي که برای امیرمهدی افتاد قطعاً روی سرم خراب ميشد.
همون روزها بود که همراه نرگس به موسسهی برادر مائده ، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کلاسیمون رو
تعیین کردیم.
با اینكه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم
و برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد مجبور شدم به اینكه فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم.
از طرفي هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کلاس مي ذاشتم .
به امیرمهدی قول داده بودم
کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره .
و من تموم تلاشم این بود که جواب
اعتماد امیرمهدی رو به خوبي بدم.
یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه بلایی سر امیرمهدی اومده ! اشك بهشون اجازه نمي داد
نفسي بگیرن برای ادای کلمات . چه دختر ها و چه پسرها .
فرقي نداشت ، همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه مي شدم محبوب بودن یعني چي!
با شروع کلاس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری مي شد.
با اینكه مامان و بابا رو کمتر مي دیدم و گاهي از خستگي نا نداشتم حتي ساعتي رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍