eitaa logo
—••[ دُختَرانِ سِیّد عَلی ]••—
662 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
619 ویدیو
200 فایل
﷽ [🎐]فرمانده‌گࢪدان↶ @NargeS_Sadat9 [🎐]تعاون‌گࢪدان↶ @Fghsinwins [🗂]شَرایِط‌کپے+‌تبادل⇩ @boajdh [🗳]صندوقچھ‌ی‌حرفاۍناشناستون :)🌸‌‌⇩ https://eitaa.com/joinchat/250019911C7a8f6f4e44
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس! ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: _معصومه نگاهش کردم: _بله یکم این دست اون دست کرد و گفت: _تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟! نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: _نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری میکرد سریع نیم خیز شدم و گفتم: _حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب چشماشو ریز کرد و گفت: _الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟! -مهسا خواهش میکنم ول کن سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: _شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات از زیر پتو گفتم: _برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد.. شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد" .... https://eitaa.com/joinchat/2193817655C5694c75028