خوبه گاهی بخودمون بگیم👇
⭕ ببین؛ زندگی یعنی رنج!
آدم شدن😁 مثل بالا رفتن از
یه سربالایی نفس گیره!! 😮💨 🧗♂
و در ابتدا لا مثل یک سرسره!!🎢😅
⭕ برای رسیدن به لذت های زیاااد😋
باید تحمل کنی💪
لطفا آروم باش🤫
و با دیدن رنج ها بیتابی نکن!🙄
👈پس باید قطعی بودن رنج
برامون جا بیفته✅ و گرنه حتما
برای فرار از رنج ها دست به هر
کاری خواااهیییم زددد!!😵افتاااد؟؟!😌
۱۰
#رهایی_از_رنج_ها
🇵🇸
🇵🇸
تقریبا تمام آدما میدونن
کارهای بدشون، بدهههه!🤮
اما باز هم اون کارها رو
انجام میدن!! 😮 چرا؟؟🤔
چون به اونا علاقه دارن 🤦♀
و حاضر نیستن که رنج جداشدن
از اون علاقه رو تحمل کنن!😥
اگه آدم برای خودش جا بندازه
که بااااید از بعضی علاقه هاش
جدا بشه و بجاش از رنج های
خوب استقبال کنه، نیمی از
راه سعادتو رفته.. 😌
✅ هر کسی تو مسیر زندگی
باید آماده باشه تا برخورد درستی
با رنجاش داشته باشه و با قدرت💪
بره بطرف کمال و سعادت ☺️
۱۱
#تاب_آوری
#رهایی_از_رنج_ها
#منبع: کتاب رهایی از رنج ها
نویسنده: استاد سید محمد باقر حسینی
https://eitaa.com/joinchat/4274061808C84229fc11b
🇵🇸
💓
🌿 زینتِ پدر 🌿
خیلی شر بودم... معلمم میگفت: تو قرار بوده پسر بشوی، لحظه آخر نظر خدا تغییر کرده...
از بس شیطنت میکردم، میگفت.
کوچکتر که بودم وضع بدتر بود. میگفتند از دیوار راست هم بالا میرفتی... مرا تشبیه میکردند به آن دخترک خانواده دکتر ارنست...
یک خاطره در ذهنم مانده. رقابت با پسربچههای همسن خودم در فامیل...
مدام میخواندند: دخترا بادکنکن، دست بزنی، میترکن... پسرا شیرن، مثل شمشیرن...
و من همه وجودم خشم میشد که ثابت کنم اصلا هم دخترا چنین نیستند...
چقدر خدا بهم رحم کرد وقتی برای اثبات دختری که او هم شیر است از ارتفاع بلندی پریدم! ارتفاعی که خود پسرها جرأت نکردند بپرند...
کمکم وارد دوران نوجوانی میشدم و از آن بازیگوشیها و سر به هواییها و شیطنتها و بیپرواییها کم نمیشد...
خاطرم هست بچه که بودم، اگر مادر در طول روز گزارش به پدر میداد که دختر خوبی بودم، صبح زیر بالشم یک هدیه کشف میکردم که کار پدر بود... و چه شیرین بود آن روزها...
اما کمی که بزرگتر شدم دیگر این کار پدر ادامه نیافت... تا یک روز صبح در دوران نوجوانی، هنگام جمع کردن تشک، کتابی زیر بالشم یافتم!
تعجب کردم! من اصلا اهل کتاب خواندن نبودم. آن هم چنین کتابی!
زنان اسوه و الگوی اسلام در تاریخ!
زینب کبری!
گفتم اشتباهی شده و بیاختیار کتاب را باز کردم. بلافاصله دست خط و امضای پدر را شناختم:
«تقدیم به دخترم؛ به امید آنکه صاحب فرزند صالح و نیکو باشی»
زمین نشستم و حالم دگرگون شد. با خود گفتم: بابا به من کنایه زده! منظورش این است که از من که ناامید است. از اینکه خودش فرزندی صالح داشته باشد... دعا میکند حداقل خودم فرزند صالحی روزیام شود...
تغییر و تحول و رشد از آن روز آغاز شد...
خوب خاطرم هست مادر صدایم کرد که وسیلهای را از همسایه کوچه پایینی بگیرم.
باز مثل فنر شدم و لِیلِی کنان و سرخوش در مسیر رفتن، در کوچه بالا و پایین میپریدم که ناگهان یاد نوشته پدر افتادم...
یک دفعه ایستادم. آرام شدم. چادرم را مرتب کردم. از روی جدول کنار کوچه پایین آمدم. قدمهایم شمرده شد. سعی کردم متین و باوقار راه بروم و به خودم گفتم: «بابا! ناامیدت نمیکنم...»
از آنجا و با آن کتابها که خواندنش ادامه یافت؛ معنای دختر بودن، زن بودن، معنای شخصیت، معنای موثر بودن، معنای نقشآفرینی اجتماعی سیاسی و... با اسوههایی که شناختیم، یک به یک در وجودم چون بذرهایی کاشته شد و جوانه زد و قد کشید و بار داد و به ثمر نشست...
و حضرت زینب کبری سلام الله علیها، چه الگویی شد برای ما دخترها در اثبات درست و واقعی شیرزن بودن در این دنیا... ☘
#دخترانه
💓