روسریمو که کشیدن موهام پخش صورتم شد سستی بی پایانی انگار چنگ زد تو تنم .پاهام آخرین تلاششو میکرد تا بدن لاغر و نحیفمو نگه داره.
مچ دستم توی پنجه دستش گم شده بود و با فشار انگشتان اون نامرد صدای استخوناشو میشنیدم و سیل اشکی بود که به صورتم به یکباره هجوم آورد.
خدایا تو دل این سیاهی بین یه مشت کفتار گیر افتادم .خودت بدادم برس .
قلبم خودشو میکوبید به قفسه ی سینه، درست مثل پرنده ای گیر افتاده و تنها.بعضیا رد میشدن ولی انگار نامرئی شده بودم.
تو یه لحظه برق تیزی چشمامو زد و ناگهان تموم امیدم دود شدو چشمام سیاهی رفت .که صدای یا حسینی
انگار دوباره نفسمو برگردوند و مچ دستم آزاد شدونقش زمین شدم
خودمو به زور رو زمین کشیدم تا از مهلکه دور شم .دیگه حتی نای جیغ زدن نداشتم که بتونم کمک بخوام .
همون دستهای زمخت .
همون برق چاقو .
در هوا چرخید و
منجی من ،
پسر جوونی که تمام سرو صورت و ریشش غرق در خون ، کف خیابون در حال دست و پازدن بود.
چاقو درست شاهرگ گردنشو نشونه رفته بود....
شهید علی خلیلی 💔
شهدا شرمنده ایم
برداشتی آزاد از واقعه
#خودنویس