eitaa logo
کانال دختران بهشتی
885 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
71 فایل
چادرت را بتکان روزیِ ما را بفرست ای که روزیِ دو عالم همه از چادر تو ست یا زهرا سلام الله علیها
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر جنگ خندق شاعر:خانم غلامی 🌿🌿🌿🌿🌿 یه روز توی این روزا تو روزای این دنیا میخواستن حمله کنن به خوبا آدم بدا آدم خوبا فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن🧐 بعد دور شهرشونو یه چاه گنده کندن ادم بدا رسیدن از تعجب دستشونو گزیدن😳 میگفتن چه کنیم ما🤨 چه جوری بریم اونجا؟ یکی از اون بد بدا که خیلی هم قوی بود درشت و هیکلی بود سوار اسبش شد و گفت:🐎 من خودم میرم به اونجا تا بجنگم با اونا تنهای تنها عقب عقب عقب تر پتیکو پتیکو پتیکو🐎 پرییییید (صدای شیهه اسب عیعیعیعیه)🐎 داد زد اهای آدم خوبا! کی میاد با من بجنگه؟😡 هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده [آدم خوبا ترسیدن😬. بجز امام علی😍 که از جاشون پریدن💪 پیامبر گفتن بشین، علی جانم افرین ادم بده بازم گفت نخییر یه بار فایده نداره میگم بازم دوباره کی میاد با من بجنگه؟ هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده ادم خوبا ترسیدن از ترس به خود لرزیدن به جز امام علی که از جاشون پریدن پیامبر گفتن بشین برادرم، آفرين ادم بده داد زد خسته شدم بابا جون چقد بگم بهتون بیاین با من بجنگید اگر که مرد مردید؟] ادم خوبا ترسیدن انگار چییزی نشنیدن سراشونو خم کردن پاهاشونو جمع کردن به جز امام علی که گفت به صوت قوی پیامبرم اقا جون بزار برم مهربون پیامبر گفتن برو خدا به همراه تو امام علی رفتن جلو جلو جلو تر با شمشیر و یه سپر امام علی گفتن آهای آدم بده منم با تو می جنگم💪 من مرد مرد مردم [ادم بده یه نگاه کرد و گفت سنت پایینه دیگه؟ قد و قامتت میگه نداشت پیامبرتون بزرگتر از تو جوون؟ امام علی گفتن نداره هیچ فایده حرفای پرافاده بیا و کاری بکن یه کار عالی بکن بیا بشو مسلمون بلند بلند تو بخون لا اله الا الله محمد رسول الله _چه حرفایی می زنی؟ ببینم تو با منی؟ _بیا برو به خونت نجنگ، برو به لونت _چی میگی تو بابا جون؟ به من میگن پهلوون _بیا بشو پیاده اینم یه راه ساده اخماشو زود گره کرد دندوناشو هم چفت کرد از روی اسبش پرید کسی اونا رو ندید] (صدای برخورد شمشیر ها تق توق، تق توووق، تق توق) گرد و خااکی به پا شد جلوی چشما سیاه شد همه به هم می گفتن چی شد پس؟ پس کی میشه برنده؟ اخر کی شد بازنده؟😳 یهو یه شمشیری دیدن بعد، صدایی شنیدن امام علی بلند گفتن الله اکبر ادم خوبا خندیدن😃 با خوشحالی پریدن خداروشکر میکردن🤲 با هم دیگه می گفتن: الله اکبر، یا علی حیدر✨🎊🎉🧨 الله اکبر، یا علی حیدر✨🧨🎉
قصه عروسی بابرکت از مناقب حضرت فاطمه زهرا(س) نویسنده : زهرا محقق شاعر: پریسا غلامی منبع: الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، جلد 2، صفحه 534 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ خدایی نیست و نبود و نخواهد نبود. تو خونه یهودی ها، انگار خبرایی بود. چند روزی میشد که این خونه خیلی شلوغ بود. قرار بود یهودی ها یه مهمونی برپا کنن. یه عروسی خیلی بزرگ. همه تو رفت وآمد بودن. یه نفر یه سینی رو بالای سرش گرفته بود و داشت راه می‌رفت. اون یکی یه دیگ بزرگ رو با کمک چند نفر، می برد داخل خونه. یکی داشت حیاط رو آب و جارو می‌کرد. خلاصه هرکس یه جوری مشغول کارای عروسی بود. داخل خونه، چند تا خانوم با لباسای گرون قیمت کنار هم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن. قرار بود با همدیگه تصمیم بگیرن که عروسی چطور برگزار بشه؟؟ خونه پر بود از صدای پچ پچ اون زن ها. میون این حرف ها، یکی از زن های یهودی که دشمن مسلمون ها بود، یه حرف تازه ای زد. اون گفت: من یه فکری دارم. حالا که میخوایم جشن عروسی برپا کنیم و شاد و خوشحال باشیم، بهتره که تو این عروسی، به مسلمون ها هم نشون بدیم که ما یهودی ها چقدر بهتر ازونا هستیم و بهشون فخر بفروشیم. زن های دیگه تعجب کردن. اونا همیشه فکر میکردن که از مسلمونا خیلی بهترن. ولی حالا یکی پیدا شده بود که میگفت تو عروسی این برتری و بهتر بودن رو به رخ مسلمونا بکشن؟ یکی شون پرسید: چطوری اینکارو بکنیم؟ زن اولی گفت: فاطمه دختر محمد، پیامبر مسلمون ها رو به عروسی دعوت می‌کنیم. تا جایی که ما میدونیم، فاطمه هروقت به کوچه و خیابون میاد، با لباس های ساده و معمولی دیده میشه. حتما اگه به عروسی هم دعوت بشه، باز هم همون لباس های معمولی رو میپوشه. ولی ما همه لباس های گرون قیمت و زیبا داریم و جواهرات ما از همه قشنگ تره. ما میتونیم وقتی که فاطمه با اون لباس ها به عروسی اومد، مسخره اش کنیم. اینطوری همه میفهمن که یهودی ها خیلی بهتر از مسلمون ها هستن. زن های یهودی که اونجا بودن همه خوشحال شدن و گفتن آااااااافرین خیلی فکر خوبیه. هم عروسی میگیریم، هم اینکه به مسلمونا میفهمونیم که دین یهودی ها خیلی بهتر از مسلموناست چون سر و وضع ما خیلی بهتر از اوناست. باید به این قوم تازه مسلمون بفهمونیم که برتره دینمون دین یهود برتر و بهترینه فاطمه رو دعوت کنیم ببینه اونها قرار گذاشتن که با پیامبر عزیز ما صحبت کنن و از ایشون اجازه بگیرن تا دخترشون فاطمه به عروسی بیاد. یکی از مردهای یهودی پیش حضرت محمد(ص) اومد و قضیه عروسی رو برای ایشون تعریف کرد. پیامبر عزیز ما هم تا زمانی که دشمنان شون تصمیم به جنگ نداشتن، باهاشون خوش برخورد بودن برای همین با خوش رویی گفتن من با علی صحبت میکنم. پیامبر به خونه علی مولا و دختر عزیز‌شون فاطمه(س) ، رفتن و بعد از سلام و احوال پرسی، قضیه عروسی رو برای علی مولا گفتن. علی مولا هم گفتن فاطمه جان خودش تصمیم بگیره چیکار کنه. اگه دوست داشت میتونه به عروسی بره. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شب که شد دوباره پیامبر به خونه علی مولا و فاطمه جان شون اومدن. حضرت فاطمه(س) لباساشون رو پوشیده بودن که به عروسی برن. با پدرشون خداحافظی کردن ولی قبل از این که حضرت فاطمه(س) از در خونه بیرون برن، یه اتفاق خوب برای پیامبر افتاد. همه جا نورانی شد و جبرئیل، فرشته خوب خدا پیش پیامبر اومدن. پیامبر جبرییل رو خیلی دوست داشتن. جبرئیل با احترام زیاد جلو اومدن و به پیامبر(ص) سلام دادن. پیامبر (ص) هم وقتی ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و جواب سلام شون رو دادن. وقتی که پیامبر خوب نگاه کردن دیدن که همراه جبرئیل یه چیز بزرگ و نورانی هست. جبرئیل گفتن: ای رسول خدا، من از طرف خدا مامور شدم تا یه رازی رو برای شما بگم. زن های یهودی امشب نقشه کشیدن تا خودشون بهترین لباس هاشون رو بپوشن و وقتی فاطمه با لباس های ساده رفت به عروسی، ایشون رو مسخره کنن. بعد جبرئیل اون چیز بزرگ و درخشان رو به پیامبر دادن و گفتن: این یه لباس زیبای بهشتی هست که خدا برای فاطمه فرستاده. این رو به فاطمه بده تا بپوشه و به عروسی بره. گفت به پیامبر خدا جبرئیل بفرما این بسته نورو بگیر این لباس آدمای بهشته لباسای دنیا پیشش چه زشته پیامبر هم خوشحال ازین اتفاق، اومدن بیرون اتاقی که نشسته بودن ودیدن که حضرت فاطمه(ع) دارن صورت بچه های عزیزشون، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) رو می بوسن تا برن از خونه بیرون. پیامبر با خوشحالی، به سمت دخترشون رفتن و فرمودن: فاطمه جان! عزیز دلم! بفرما این لباس رو بگیر عزیزم برای توئه. حضرت فاطمه(س) با دیدن اون لباس خیلی خوشحال شدن.
قصه تسبیحات حضرت زهرا(س) از سیره و سبک زندگی حضرت زهرا(س) نویسنده و شاعر: زهرا محقق منبع : کتاب من لا یحضره الفقیه، جلد1، صفحه 211 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خورشید مهربون از پشت کوه ها بیرون اومده بود و کم کم داشت آسمون رو روشن میکرد. تو شهر مدینه، مردم بعد از خوندن نماز صبح، کارهاشون شروع می‌شد. خونه حضرت زهرا هم همینطور بود. حالا... اول صبح، کارشون چی بود؟ بارشون چی بود؟ علی مولا بعد از خوندن نماز صبح میرفت دنبال کارهای نخلستان. بعضی وقتها هم دیرتر به خونه میومد تا مشکلات مردم رو حل کنه. حضرت زهرا هم به خواست خودش، بیشتر با کارهای خونه مشغول بود. اولین کار هرروز، آماده کردن وسایل پخت نون بود. اما اون زمان، نونوایی درکار نبود. آسیاب بادی و برقی هم نبود. پس یه نفر باید گندم ها رو میذاشت زیر سنگ آسیاب و انقدر اونو میچرخوند و میچرخوند، تا تبدیل به آرد بشن. پس... کی اینکارا رو می‌کرد؟ حضرت زهرا می‌کرد. حضرت زهرا می‌کرد. بعد از اون نوبت پختن نون بود. خمیر باید با کمک آرد، آماده میشد و پهن میشد توی تنور. هیزم ها هم باید تو تنور، میسوختن و آتیش رو روشن میکردن و اونو داغ می‌کردن. اما خمیر های نون که خودشون تو تنور نمی رفتن. هیزم ها هم که خودشون نمیسوختن. پس... کی اینکارا رو می‌کرد؟ حضرت زهرا می‌کرد. حضرت زهرا می‌کرد. بعد از خوردن صبحونه با نون تازه، همه تشنه میشدن. پس آب لازم بود. برای آوردن آب باید هرروز به چاه آب که دور از خونه ها بود میرفتن. مشک آب رو تا لب چاه میبردن و با سطل از داخل چاه آب می‌کشیدن بالا و مشک رو پر میکردن. اما.... مشک آب که خودش پیاده برنمی‌گشت خونه. باید کسی اونو روی شونه هاش میذاشت و بندش رو محکم نگه می‌داشت تا زمین نیفته. پس... کی اینکارا رو می‌کرد؟ حضرت زهرا می‌کرد. حضرت زهرا می‌کرد. بعد خوردن صبحونه و آب، بچه ها مشغول بازی تو حیاط میشدن. کوچه ها و حیاط ها اون زمان همه خاکی بودن. بعد از بازی بچه ها و پختن ناهار و کارهای دیگه، خونه خاکی و کثیف میشد. اما اون زمان که جاروی برقی تو خونه ها نبود. یه جارو دستی گوشه خونه بود که باید خونه رو با اون تمیز میکردن. پس... کی اینکارا رو می‌کرد؟ حضرت زهرا می‌کرد. حضرت زهرا می‌کرد. تو کوچه های خاکی اون زمان، لباس ها هم خیلی کثیف میشدن. شستن ظرفا و پختن غذا هم، لباس ها رو کثیف می‌کرد زیادی. پس هر چند روز یکبار نوبت شستن لباس ها هم بود. اما اون زمان که وسیله ای نبود که لباسا رو خودش بشوره و پهن کنه. پس... کی اینکارا رو می‌کرد؟ حضرت زهرا می‌کرد. حضرت زهرا می‌کرد. بله... این همه کارها رو حضرت زهرا انجام میدادن. البته بعضی وقتها که علی مولا خونه بودن، به ایشون کمک میکردن. مثلا خونه رو خودشون جارو میزدن، یا حتی گاهی تو خونه عدس پاک میکردن. اما بازهم، بیشتر کارها با خود حضرت فاطمه بود و ایشون خیلی خسته میشدن. 🌷🌷🌷🌷🌷 یه روز علی مولا که خستگی حضرت زهرا رو دیدن، به ایشون گفتن: فاطمه عزیزم، برو پیش پیمبر! بهش بگو پدرجون کمک بیار برامون! ایشون گفتن : فاطمه جان! برو پیش پدرت رسول خدا، و ازش خواهش کن تا یه خدمتکار برای ما بفرسته تا کمک کار تو باشه! (آخه اون زمان ها رسم بود که مردم برای کمک تو کارهای خونه خدمتکار داشتن) حضرت فاطمه زهرا هم قبول کردن و به خونه پدرشون رفتن. چی شد پیش پیامبر؟ زهرا چی گفت با پدر؟؟ حضرت زهرا دیدن که رسول خدا دارن با دوستاشون صحبت میکنن. برای همین روشون نشد که با ایشون حرف بزنن. و برگشتن به خونه. روز بعد پیامبر به خونه دخترشون اومدن و گفتن زهرا جان دیروز با من چه کاری داشتی دختر عزیزم؟ چرا حرفی نزدی؟؟ حضرت زهرا باز هم نتونستن جواب بدن. آخه خجالت میکیشیدن که چنین چیزی از پدرشون بخوان. اما علی مولا به جای ایشون جواب پیامبر رو دادن. چی گفت امام علی جون‌ ؟ با پدر مهربون؟ ایشون گفتن: ای رسول خدا! فاطمه با کارهای خونه خیلی خسته میشه. انقدر آسیاب رو خودش چرخونده که دستهاش تاول زدن. انقدر خونه رو جارو زده که لباس‌هاش تیره و سیاه شدن. انقدر با مشک آب آورده که رد بند مشک روی بدنش مونده. من از زهرا خواستم که از شما خواهش کنه تا یه خدمتکار برای ما به خونمون بفرستین. ادامه قصه در پیام بعدی...👇👇👇 @dokhtaranebeheshtiy
حکایت نامه قاسم(۱) نویسنده : زهرا محقق کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری منبع: برداشتی از کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زمستون کم کم بساط سرماش رو جمع کرده بود و هوا کم کم بهاری شده بود. تو اولین روز بهار قشنگ چندین سال قبل، پسر کوچولویی به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن قاسم. قاسم سومین بچه خانواده بود. زمان های قدیم بچه ها تا وقتی کوچیک بودن خیلی مریضی های سختی میگرفتن. قاسم هم مثل خیلی از بچه ها، وقتی فقط یکسالش بود، تو سرمای شدید زمستون، مریضی سختی به اسم سرخچه گرفت. پدر و مادر قاسم هرچقدر داروهای خونگی بهش دادن خوب نشد. تا اینکه ناچار شدن تو اون سرما و برفی که تا زانوهاشون میومد، از روستا به شهر بیان و قاسم رو به دکتر ببرن. و خدا خواست و قاسم بالاخره بعد از یه مدت، خوب شد و زنده موند. پدر و مادر قاسم تو یک روستای سرسبز زندگی میکردن. اونها زندگی عشایری داشتن و تو سیاه چادر هاشون روزا رو به شب می رسوندن. فصل بهار که میشد اونها کوچ می کردن به جنگل های انبوهی که نزدیک روستاشون بود و منظره خیلی زیبایی داشت. قاسم و خانواده اش از بهار تا پاییز تو اون جنگل زندگی میکردن. جنگلی که پر بود از درخت های بلند گردو که همه جا رو سایه میکرد. و رودخونه های پر از آبی که منظره اونجا رو قشنگ تر میکرد. وقتی قاسم 10 سالش بود، به همراه دوستاش از صبح تا غروب، گله های گوسفند ها رو به چرا می بردن و از شنیدن بع بع کردن گوسفند ها و دیدن بازی هاشون لذت میبردن. شب که میشد قاسم و دوستاش گوسفند ها رو از کوه های اطراف به داخل روستا میاوردن. مسیری که باید طی میکردن، پر بود از سنگ و خار. کفش های لاستیکی بچه ها اون زمان خیلی محکم نبود تا بتونه پاهاشونو سالم نگه داره. برای همین قاسم و دوستاش هرروز باید از پاهاشون خار میاوردن بیرون و کفش هاشونو با سیم میدوختن. توی مسیر گوسفند ها انگار خودشون راه خونه شونو بلد بودن و جلوتر حرکت میکردن و بچه ها هم از پشت سر مراقب اونها بودن. گاهی وقتا خبر میومد که بالای درختای گردو خرس ها کمین کردن تا آدما رو ببینن و بهشون حمله کنن. حتی میگفتن پلنگ هم گاهی تو دره ها دیده میشده. قاسم و دوستاش یه فکر جالب برای حل این مشکل داشتن. یییییئییییییه..... اوووووووووو...... ااااااااااااااا... هااووووواااااااااا.... این صداهای اضافی باعث میشد حیوونا بترسن و بچه ها هم دلشون قرص بشه که اتفاقی نمیفته. وقتی که به روستا میرسیدن، گوسفند ها سریعا خونه خودشون رو تو تاریکی پیدا میکردن و با بره خودشون میرفتن داخل خونه شون. قاسم با دیدن این صحنه، همیشه با خودش فکر میکرد که چجوری خدا به یه حیوون بی عقل، این اندازه فهم و درک داده که میتونه انقدر خوب خونه خودش و بره خودش رو بشناسه!؟! و بعد خدا رو شکر میکرد. ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇