eitaa logo
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
629 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
بہ‌نامـش‌و‌در‌پناهـش:) کسانی‌که‌برای‌هدایتِ‌دیگران تلاش‌‌می‌کنند،‌به‌جای‌مُردن، شهیدمی‌شوند..!🌱 -استادپناهیان- اینجا؟جمع نوکرای حضرت مادر(س)🤍:) کپی؟!‌حلاله‌سید خادم‌ چنل‌: @magnonn7
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دخترا خوبین 💞
میخواین یه پارت تقدیم کنم
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم چشم های حمید عجیب میخندید . به من گفت :(( خدا رو شکر ، دیگه تموم ، راحت شدیم .)) چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم :(( نه ، هنوز تموم نشده ! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم . کلاس ضمن عقد هم باید بریم . برا عقد لازمه .)) حمید که سر از پا نمیشناخت گفت :(( نه بابا . لازم نیست ! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه . زود تر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم . حتما اون ها هم از شنیدنش خوشحال میشن .)) گفتم :(( نمیدونم ، شاید هم من اشتباه میکنم . و شما اطلاعات تون دقیق تره !)) قدیم ها که کوچکتر بودم ، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم . بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم ، خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم . حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد . از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد ، رفت و آمد ها بیشتر شده بود . آن روز هم قرار بود حمید با پدر مادرش برای صحبت نهایی به خانه بیایند . مشغول شستن میوه ها بودم که پدر به آشپز خانه آمد و پرسید :(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد ، چی بگیم ؟ نظرت چیه ؟)) روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم ، نداشتم . گفتم :(( هر چی شما صلاح بدونید بابا .)) پدرم خندید گفت :(( مهریه حق خودته ، ما هیچ نظری نداریم . دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه .)) کمی مکث کردم و گفتم :(( پونصد تا چطوره ؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس .)) پدرم یک نارنگی ........ نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دوستان به خدا شرمندم دوستم باید عکس از صفحه کتاب بفرسته من بنویسم متاسفانه اینترنتش تموم شده نمیتونه عکس بفرسته شرمنده 😔🥺❤️‍🩹🙏🏻
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_پنجم فصل دوم رسما میخوای زن حمید بشی ، اشکالی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم چشم های حمید عجیب میخندید . به من گفت :(( خدا رو شکر ، دیگه تموم ، راحت شدیم .)) چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم :(( نه ، هنوز تموم نشده ! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم . کلاس ضمن عقد هم باید بریم . برا عقد لازمه .)) حمید که سر از پا نمیشناخت گفت :(( نه بابا . لازم نیست ! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه . زود تر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم . حتما اون ها هم از شنیدنش خوشحال میشن .)) گفتم :(( نمیدونم ، شاید هم من اشتباه میکنم . و شما اطلاعات تون دقیق تره !)) قدیم ها که کوچکتر بودم ، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم . بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم ، خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم . حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد . از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد ، رفت و آمد ها بیشتر شده بود . آن روز هم قرار بود حمید با پدر مادرش برای صحبت نهایی به خانه بیایند . مشغول شستن میوه ها بودم که پدر به آشپز خانه آمد و پرسید :(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد ، چی بگیم ؟ نظرت چیه ؟)) روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم ، نداشتم . گفتم :(( هر چی شما صلاح بدونید بابا .)) پدرم خندید گفت :(( مهریه حق خودته ، ما هیچ نظری نداریم . دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه .)) کمی مکث کردم و گفتم :(( پونصد تا چطوره ؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس .)) پدرم یک نارنگی ........ نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
سلاااام رفقا امروز من شرمنده شما میشم چون نمیتونم فعالیت کنم انشالله که حلال کنید🙂🤍
داریم میریم قم پابوس حضرت معصومه🥲🫀
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
خوش به سعادتت عزیزم 😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داخل ضریح🥲🫀