eitaa logo
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
632 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
بہ‌نامـش‌و‌در‌پناهـش:) کسانی‌که‌برای‌هدایتِ‌دیگران تلاش‌‌می‌کنند،‌به‌جای‌مُردن، شهیدمی‌شوند..!🌱 -استادپناهیان- اینجا؟جمع نوکرای حضرت مادر(س)🤍:) کپی؟!‌حلاله‌سید خادم‌ چنل‌: @magnonn7
مشاهده در ایتا
دانلود
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 چقدر به من وابسته است و این لحاظات او را مضطرب کرده . همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را می جوید . وقتی از اتاق بیرون آمدم. عمه گفت :(( فرزانه جان ! خوب فکراتو بکن ، ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم .)) از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز صحبت هایی با حمید داشتم با پدر مادرم حرفی بزنم . اینطور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم . در ماجراهای مختلفی که پیش می آمد ، مشاور خصوصی من بود . با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچیک تر است . ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد . باشگاه بود . وقتی به خانه رسید ، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم را با حمید برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم ، گفت :(( کار خوبی کردی صحبت کردی . حمید پسر خوبیه . من از همه نظر تأییدش میکنم .)) مهر حمید از همان اول به دلم نشسته بود یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم ؛ درست روز بیستم حمید به خواستگاری به خانه ما آمده بود . تصورش را نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبش باشد . حس عجیب و شور انگیزی داشتم . همه آن ترس و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند . تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم . احساس می‌کردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم‌ . به خودم گفتم :(( خحمید همون کسی هستش تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد .)) سه روزی از لین ماجرا گذشت . مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم . مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را در مورد حمید پرسیده بود . نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_بیستم چقدر به من وابسته است و این لحاظات او
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است ، از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت . در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت . از هان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است . در حین احوالپرسی، مادرم با دست که به عمه چه جوابی بدهد ؟ آمدم بگوییم هنوز‌ که یک هفته نشده ، چرا انقد عجله دارید ؟ بعدش پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است ؛ چه امروز ، چه چند روز بعد شانه هایم را دادم بالا . دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم :(( جوابم مثبته ، ولی چون ما فامیل هستیم ، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یخ وقت بعدا مشکل پیش نیاد . تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن .)) علت اینکه عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود . به مادرش گفته بود :(( من فرزانه خانم رو راضی کردم . زنگ بزن مطمئن باش جواب بله رو میگیرم. )) نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی پایان فصل اول
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_بیست_یکم از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشح
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ فصل دوم از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند🥺 خیلی نگرانش بودم 💔تو حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش رو چرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد. حمید بود،هنوز جرئت نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم حتی آن روز نمی‌دانستم چشم‌های حمید چه رنگی هستند گفت :نگران نباش،حال ننه خوب میشه،راستی!دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم )) نوبتمان که تمام شد مادرم را هم به همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:دکتر هستن یا نه؟)) منشی جواب داد:«برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.» مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت : زن دایی شما چرا رفتی جلو ؟خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همین جا بنشینید. حمید که جلو رفت ....... نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_اول فصل دوم از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ فصل دوم مادرم خیلی آرام و با خنده گفت : فرزانه ! از این بابای تو هم بدتره!😂😂 فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: خوبه دیگه،روی همسر ایندش حساسه ! از مطب که بیرون اومدیم حمید خیلی اصرار کرد تا ما رو تا یه جایی برسونه ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار بریم همان جا از حمید جدا شدیم. سه شنبه که رسید،خودمام به مطب دکتر رفتیم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم .هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستونی و گرم بود و نه پاییزی و سرد آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می‌تابید. حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود . مدت انتظارمان خیلی طولانی شد 😒 حوصله ام سر رفته بود این وسط شیطنت حمید گل کرده بود 😂 گوشی رو جوری تکون میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من بر میگشت 😂😂 از بچگی همینطور شیطنت داشت یکجا آرام نمی‌گرفت. با لحن ملایمی گفتم : حمید آقا!میشه این کارو نکنید ؟»🥲 تا یک ماه بعد از عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم فعل ها رو جمع میبستم و شما صدایش میکردم . با شنیدن اسم آقای سیاهکالی بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت‌های فامیلی ما پرس و جو کرد برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجره خانوادگی بنویسیم . نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_دوم فصل دوم مادرم خیلی آرام و با خنده گفت : فرزان
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ فصل دوم حمید خیلی پیگر این موضوعات نبود، مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است ولی من همه این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبتی با خبر بود . برای همین کسی را از قلم ننداختم از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد مدام خط میزد و اصلاح می‌کرد خنده اش گرقته بود و می گفت:باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید!) آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد آزمایش خون سخت و درد آوری بود اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم حمید نگران و با دلواپسی بالای سر من ایستاده بود دل این را نداشت که مرا در آن وضعیت ببنید با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که هواسم پرت بشود میگت(تا سه بشماری تمومه!) آزمایش را که دادیم چند دقیقه نشستیم به خاطر خون زیادی که گرقته بودند،ضعف کرده بودم موقع بیرون آمدن حمید برگه آزمایش رل به من داد و گفت:شرمنده فرزانه خانم من که فردا میرم ماموریت بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر هروقت گرفتی حتما به من خبر بده برگشتیم باهم می‌بریم مطب دکتر نشون بدیم این دو روز خبری از هم نداشتیم حتی شماره موبایل هم نگرفته بودیم که باهم در تماس باشیم گاهی مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم میچیدم با خودم میگفتم"(اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من وحمید با هم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و به زندگی خوب می سازیم .)) نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم به جواب منفی زیاد فکر نمی کردم ، چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم . گاهی هم که به آن فکر میکردم به خود میگفتم :(( شاید هم جواب آزمایش منفی باشه ، اون موقع چی ؟ خوب معلومه دیگه ، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون . به هیچ کس هم حرفی نمی زنیم . ما که نمیتونیم نتیجه منفی ازمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم .)) به اینجا که میرسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم ، پاره میشد . دوست داشتم از افکار حمید هم با خبر میشدم این دو روز خیلی کند و سخت گذشت . به ساعت نگاه کردم . دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زود تر بگذرد و از این بلا تکلیفی در بیایم . به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم . می خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم . داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد . بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که باهم برای گرفتن جواب آزمایش برویم . هر بار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم ، نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم . حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم . استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم ، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب‌ خاصی موج می‌زد . نتیجه را که گرفت به من نشان داد . گفتم :(( بعدا باید یه نهار مهمون کنین ته من براتون نتیجه آزمایش رو بگم .)) حمید .......... نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_چهارم فصل دوم به جواب منفی زیاد فکر نمی کردم
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم رسما میخوای زن حمید بشی ، اشکالی نداره .)) حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ، ولی ته دلم آشوب بود . هم میخواستم بیشتر با حمید باشم ، بیشتر بشناسمش ، بیشتر صحبت کنیم ، هم اینکه خجالت میکشیدم . این نوع ارتباط برای من تازگی داشت . نزدیک های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم . یکی ،دو نفر بیشتر منتظر نوبت نبودند . پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد ، روی صندلی من نشست . از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرس میشدم . چند دقیقه منتظر ماندیم ، وقتی نوبت‌های شد ، داخل رفتیم . خانم دکتر نتیجه ازمایش‌ را با دقت نگاه کرد . برسی هایش چند دقیقه ای طول کشید . بعد همان طور که عینکش را از چشم بر می داشت ، لبخندی زد و گفت :(( باید مژدگونی بدین ! تبریک میگم ، هیچ مشکلی نیست شما می‌توانید ازدواج کنید .)) تا دکتر این را گفت ، حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید ، خیالش راحت شد . تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که ام هم شکر خدا به خیر گذشت . حمید گفت :(( ممنون خانم دکتر . البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن ، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه .)) خانم دکتر گفت :(( خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه . باید هم سر در بیاره از این چیز ها . امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید .)) حمید در پوستش نمی گنجید ، ولی در کنار خانم دکتر نمی توانست احساسش را ابراز کند . و از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیروت آمدیم. نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم چشم های حمید عجیب میخندید . به من گفت :(( خدا رو شکر ، دیگه تموم ، راحت شدیم .)) چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم :(( نه ، هنوز تموم نشده ! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم . کلاس ضمن عقد هم باید بریم . برا عقد لازمه .)) حمید که سر از پا نمیشناخت گفت :(( نه بابا . لازم نیست ! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه . زود تر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم . حتما اون ها هم از شنیدنش خوشحال میشن .)) گفتم :(( نمیدونم ، شاید هم من اشتباه میکنم . و شما اطلاعات تون دقیق تره !)) قدیم ها که کوچکتر بودم ، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم . بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم ، خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم . حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد . از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد ، رفت و آمد ها بیشتر شده بود . آن روز هم قرار بود حمید با پدر مادرش برای صحبت نهایی به خانه بیایند . مشغول شستن میوه ها بودم که پدر به آشپز خانه آمد و پرسید :(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد ، چی بگیم ؟ نظرت چیه ؟)) روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم ، نداشتم . گفتم :(( هر چی شما صلاح بدونید بابا .)) پدرم خندید گفت :(( مهریه حق خودته ، ما هیچ نظری نداریم . دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه .)) کمی مکث کردم و گفتم :(( پونصد تا چطوره ؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس .)) پدرم یک نارنگی ........ نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_پنجم فصل دوم رسما میخوای زن حمید بشی ، اشکالی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم چشم های حمید عجیب میخندید . به من گفت :(( خدا رو شکر ، دیگه تموم ، راحت شدیم .)) چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم :(( نه ، هنوز تموم نشده ! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم . کلاس ضمن عقد هم باید بریم . برا عقد لازمه .)) حمید که سر از پا نمیشناخت گفت :(( نه بابا . لازم نیست ! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه . زود تر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم . حتما اون ها هم از شنیدنش خوشحال میشن .)) گفتم :(( نمیدونم ، شاید هم من اشتباه میکنم . و شما اطلاعات تون دقیق تره !)) قدیم ها که کوچکتر بودم ، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم . بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم ، خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم . حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد . از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد ، رفت و آمد ها بیشتر شده بود . آن روز هم قرار بود حمید با پدر مادرش برای صحبت نهایی به خانه بیایند . مشغول شستن میوه ها بودم که پدر به آشپز خانه آمد و پرسید :(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد ، چی بگیم ؟ نظرت چیه ؟)) روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم ، نداشتم . گفتم :(( هر چی شما صلاح بدونید بابا .)) پدرم خندید گفت :(( مهریه حق خودته ، ما هیچ نظری نداریم . دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه .)) کمی مکث کردم و گفتم :(( پونصد تا چطوره ؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس .)) پدرم یک نارنگی ........ نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_ششم فصل دوم چشم های حمید عجیب میخندید . به من
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ فصل دوم برداشت و گفت :(( هر چی نظر تو باشه ، ولی به نظرم زیاده .)) میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن اونا شدم ، گفتم :(( میگم سیصد تا ، ولی دیگه چونه نزنن .)) پدرم خندید و گفت :(( مهریه رو کی داده ، کی گرفته ! )) جلوی خنده ام رو به زور گرفتم . نگاه های پدرم نگاه های غریبی بود ، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدر را می‌گرفت و دوست داشت ساعت ها با او هم بازی شود ، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند . همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم . اولیت باری نبود که مهمان داشتیم ، ولی استرس زیادی داشتم . چند بار چاقو ها و بشقاب ها را دستمال کشیدم . فاطمه سر به سرم می‌گذاشت . مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد . حدس میزدم در بارۀ تعداد سکه های مهریه باشد . بالاخره مهمان ها رسیدند . احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقو ها را دستمال کشیدم ، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که در پذیرایی رد و بدل میشد . عمه گفت :(( داداش ! حالا که جواب آزمایش اومده ، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن . جمعه هفته بعد هم عقد کنان بگیریم .)) تا صحبت حلقه شد ، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد . احساسی عجیبی به سراغم آمده بود ؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می‌گذارد . وقتی موضوع مهریه مطرح شد . پدرم گفت :(( نظر فرزانه روی سیصدتاست .)) پدر حمید نظر خاصی نداشت . گفت :(( به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه .)) چند دقیقه سکوت سنگین فضای خانه را گرفت . می‌دانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگتر ها ....... نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ #یادت_باشد #قسمت_هفتم فصل دوم برداشت و گفت :(( هر چی نظر تو باشه
ابِسم رب الحسین 🤍ا •. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم برسیم . وقتی رسیدم خانه ، ساعت چهار و نیم شده بود . پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمينتون بازی می‌کردند . از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم . لباس هایم را عوض کردم ، جلوی تلوزیون نشستم و پا هایم را دراز کردم . کفش هایی که تاز خریده بودم پایم را می‌زد . احساس می‌کردم پا هایم تاول زده است . تلوزیون داشت سریال (( دونگی )) را نشان می‌داد که زنگ خانه را زدند . حمید بود ؛ درست ساعت پنج ! آنقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم . حمید بالا نیومد و همانجا داخل حیاط منتظر ماند . از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . حمید رد حال مرتب کردن مو هایش بود . همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم ؛ یک شلوار طوسی ، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود ؛ ساده و قشنگ ! چون از صبح کلاس بودم ، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پا هایم درد میکرد . این پا و آن پا کردم . مادرم طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت ، گفت :(( پاشو برو زشته ، حمید منتظره . بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست .)) سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم . باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود . با ماشین اقا سعید آمده بود . کمی معذب بودم ، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم . این طوری راحت تر بودم . طفلک با اینکه حس کردم پیشنهادم به برجکش خورده ، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت . وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدید تر شده بود و امان نمیداد. گفتم :(( حمید آقا ! انگار قسمت نیست خرید کنیم . من که ....... نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا •. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_هشتم فصل دوم برسیم . وقتی رسیدم خانه ، ساعت
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 فصل دوم خسته ، هوا هم که اینطوری .)) حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت :(( هوا به این خوبی . اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره . امروز باید حلقه رو بخریم ، من به مادرم قول دادم .)) چند تا مغازه طلا فروشی رفتیم ، دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم ، ولی حمید دنبال حلقه خاصی بود که روی آن نگین کاری شده باشد . ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم ، احساس کردم می‌خواهد حرفی بزند ، ولی جلوی خودش را می‌گیرد . گفتم :(( چیزی هست که میخواین بگین ؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین .)) کمی تامل کرد و گفت :(( اره ، ولی نمیدونم الان بگم یا نه ؟)) گفتم :(( هر جور راحتین ، خودتون رو زیاد اذیت نکنین ، موردی هست بگین .)) یک ربع گذشت . همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید . روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی‌توانستم انتخاب کنم . گفتم :(( حمید آقا ! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین ، من حواسم پرت شده که شما چی میخواین بگی ؟)) هنوز همینطور رسمی با حمید صحبت می کردم . به شوخی گفت :(( آخه تامل من هنوز تموم نشده !)) گفتم :(( ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم با این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم !)) باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت :(( میشه مهریه رو کمتر بگیریم ؟ من با چهارده تا موافق ترم .)) تا گفت مهریه ، یاد دیروز و پیشنهاد مادرم که قرار بود موقع خرید حلقه ، سر مهریه این چانه های آخر را بزند ! ........ نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی