eitaa logo
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
631 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
بہ‌نامـش‌و‌در‌پناهـش:) کسانی‌که‌برای‌هدایتِ‌دیگران تلاش‌‌می‌کنند،‌به‌جای‌مُردن، شهیدمی‌شوند..!🌱 -استادپناهیان- اینجا؟جمع نوکرای حضرت مادر(س)🤍:) کپی؟!‌حلاله‌سید خادم‌ چنل‌: @magnonn7
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_پنجم توی این هاگیر و واگیر و درس و کنکور نمیشه کا
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت : فرزانه !اون روزی که تو جواب رد دادی،من حمید رو دیدم ، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی ، رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره . به شوخی گفتم : ننه باور نکن جوونای امروزی صبح عاشق میشن، شب یادشون می‌ره !😂 گفت : دختر !من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. می‌دونم حمید خاطر خواهته.توی خونه اسمت رو می‌بریم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو .جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه. از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوی عمه که پیش می آمد همه می‌گفتند : باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم ، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه دختر سرهنگ رو میخواد. میخواستم بحث رو عوض کنم گفتم باشه ننه قبول حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم یه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و قصه میگفتی تنگ شده. ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند . داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله ! به نظرم شما خیلی بهم میاین آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم. انداختم به فاز شوخی و گفتم : اره ننه‌، خیلی خوشگله 😂اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میذاشتن !😁 عکسشو بزار توی جیبت شش دونگ حواستم باشه که کسی عکس رو ندزده ! همین طوری شوخی میکردیم و می‌خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت : ادامه دارد نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_ششم داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ن
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ ننه گفت: من که زورم به دخترت نمی‌رسه خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی . پدر و مادر با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود.اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند . پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت : فرزانه!من تو رو بزرگت کردم روحیاتت رو میشناسم می‌دونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی حمید رو هم مثل کف دست میشناسم هم خواهرزادمه ، هم همکارم.چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری میکنیم . به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین چرا ردش کردی ؟ سعی کردم پدرم را قانع کنم.گفتم :بحث من اصلا آقا حمید نیست کلا برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چیکار میشه کرد ؟ چند ماه بعد از این ماجرا ها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم ، انکار در دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم منتظر بودم بخاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هام با من سرسنگین باشند ، ولی اصلا اینطور نبود همه چیز عادی بود.رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_هفتم ننه گفت: من که زورم به دخترت نمی‌رسه خودت با
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ روز های سخت و پر از استرس کنکور بالاخره تمام شد. تیر ماه نود و یک آزمون دادم . حالا بعد از یک سال درس خواندن . دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفسی راحت کشیدم . ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم ، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم پدرو مادم هم خیلی خوشحال بودند . از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم ، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگار های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدومشان نمی توانستم حتی فکر کنم .مادرم در کار من مانده بود و می پرسید :(( چرا هیچ کدوم را قبول نمی کنی ؟ برای چه همه ی خواستگار ها رو رد می کنی ؟)) این بالا تکلیفی اذیتم میکرد. نمی دانستم چیکار باید بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تاز فرست کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب های درسی را یک طرف چیدم . چشمم به کتاب (( نیمه پنهان ماه )) افتاد؛ روایت زندگی شهید (( محمدابراهیم همت )) از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود! روایتی از عشقی ماندگار بین سردار خبیر و همسرش شهید نیت خبر می داد کتاب را که مرور کردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، اهل بیت ( ع ) متوسل بشود بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده سر در گمی های من در این چند هفته شد.
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️#یادت_باشد #قسمت_هشتم روز های سخت و پر از استرس کنکور بالاخره
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ پیش خودم گفتم : من هم مثل همسر شهید نیت میکنم.حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه،ان هم با این گرمای تابستان خیلی زیاده،حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشه تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که : از این وضعیت خارج بشم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود . از همان روز نذرم را شروع کردم هیچ کس از عهد من با خبر نبود حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. °°°° پنجم شهریور سال نود و یک روز های گرم و شیرین تابستان ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزند.از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همه گل ها و بوته ها ی داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود . گاهی وقت ها چشم های را می بستم و از شهریور به مهر ماه میرفتم به پاییز به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه با همه بالا بلندی هایش تجربه کنم دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم. علاقه من به گل و گیاه بر میگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود. برای این که این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با باغچه و گل و درخت بود. نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ با صدای برادرم علی که گفت:(( آبجی! سبد رو بده )) به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چند تایی ار انجیر ها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود.وسط کاراته پایش در رفته بود ، برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود. نه نه هم چند روزی بود که پیش ما امده بود.مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت وگفت :(( آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت )) سریع داخل اتاق رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می آمد، می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم؛ ولی حالا کنکور را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و قهوه ای رنگم را پوشیدم، روسری گلدار فواره ای کرم رنگم را لبنانی سرم کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوال‌پرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند. شوهر عمه همراهشان نبود، برای سر کشی باغشان به روستای (( سنبل آباد الموت )) رفته بود. روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد تا اینکه بخواهم برایشان چای هم ببرم. چای را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم :(( بی زحمت تو چای را ببر تعارف کن. )) سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم. چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. نویسنده = محمدرسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ #یادت_باشد #قسمت_دهم با صدای برادرم علی که گفت:(( آبجی! سبد رو
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می‌شنیدم. چند دقیقه که گذشت ،فاطمه داخل اتاق آمد.میدانستم این پاورچین پاورچین امدنش بی علت نیست، مرا که دید،زد زیر خنده،جلوی دهانش را گرفته بود که صدایش بلند نشود.باتعجب نگاهش کردم وقتی نگاه جدی مرا دیدبه زور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت : فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده داری عروس میشی !. اخم کردم و گفتم : یعنی چی درست بگو ببینم چی شده ؟ من که چیزی نشنیدم. گفت : خودم دیدم عمه به مامان اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!پرسیدم : خب که چی ؟ با مکث گفت : نمیدونم ، اون طور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن با تو حرف بزنه. با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلا آمادگی نداشتم ؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه پری و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود بروند آشپزخانه ، آنجا گفته بود : ما اومدیم دیدن داداش.حمید که هست، فرزانه هم که هست.بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن.الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد ،چی نشد .اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اوالا فرزانه نمیزاره،دوما یه وقت جور نشه ،کلی مکافات میشه.جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت .توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن. تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه ای و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم همان جا گریم گرفت‌. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود .گفت : شوخی کردم ! تو رو خدا گریه نکن ناراحت نباش . نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ دست خودم نبود. روسری ام را آزاد تر کردم تا راحت تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بودکه مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود که خودش هم استرس دارد. گفت :(( دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزننین. حرف زدن که اشکالی نداره بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هر چه خودت بگی میشه.)) شبیه برق گرفته ها شده بودم . اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم:(( نه! اصلا من که قصد ازدواج ندارم. تاز دانشگاه قبول شدم، می خوام درس بخونم .)) هنوز مادرم از چهار چوب در نرفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد و گفت :(( من نه میگم صحبت کنید نه میگم حرف نزنید هر چیزی که نظر خودت باشه. می خوای با حمید حرف بزنی یا نه ؟!)) مات و مبهوت مانده بودم ، گفتم :(( نه ! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم ؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.)) با آمدن ننه ورق برگشت ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم، گفت :(( تو نمی خوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی ؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیامد بگو نه. هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون می خوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه.)) حرف ننه بین حرف خانواده ما آخر بود. همه از او حساب می‌بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و اینطور شد که ما اولین بار صحبت کردیم . صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:(( آخه چرا نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ #یادت_باشد #قسمت_دوازدهم هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع نا
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ اینطوری ا نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم عمه هم گفت خداوکیلی موندم توی کار شما حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز می‌کنه در ذهنم صحنه‌های خواستگاری گل‌های آنچنانی قرار های رسمی مرور می‌شد ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت گاهی ساده بودن قشنگ است حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغکاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود همان پسر عمه‌ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره‌های قرمز هایش را از ته می‌زد یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ بی‌نهایت مهربان از بچگی هوای من را داشت نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم دعوا که می‌شد طرف من را می‌گرفت مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت این‌ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم یر آینه روبروی پنجره‌ای که دیدمش به حیاط خلوت بود نشستم همین هم کنار درب دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم و گفتم ما حرف خاصی نداریم دو تا نامحرم که داخل اتاق در را نمی‌بندند سرتاپ‌های حمید را ورانداز کردم شلوار طوسی و پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود چهره‌اش زیاد مشخص نبود به جز چشم از آنها نجابت می‌بارید مانده بودیم کداممان باید شروع کنند نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره‌های فرش ۶ متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود به مغزم نمی‌رسید چند دقیقه‌ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید معیار شما برای ازدواج چیه به این سوال قبلاً خیلی فکر کرده بودم ولی آن لحظه واقعاً جا خوردم چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد گفتم دوست دارم همسرم مفید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه خمس و زکاتمون بمونه گفت اینکه خیلی خوبه من هم دوست دارم رعایت کنیم بعد پرسید شما با شغل من مشکلی نداری من نظامی هستم ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم شب‌ها افسر نگهبان بایستم بعضی شب‌ها ممکنه تنها بمونید جواب دادم با شغل شما هیچ مشکلی ندارم خودم بچه پاسدارم می‌دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلی اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم بعد گفت حتماً از حقوقم خبر دارین دوست ندارم بعداً سر این چیزها به مشکل بخوریم از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد گفتم برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم همانجا یاد خاطره از شهید همت افتادم و ادامه دادم من حاضرم حتی توی خونه‌ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه. نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_چهاردهم بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ دیوار ها را ملاقه بزنیم ولی زندگی خوب و معنوی داشته باشیم حمید خندید و گفت با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما ز فکراتون رو بکنید ماهی ۶۵۰ هزار تومان چیزیه که دست ما رو می‌گیره زیاد برای مهم نبود فقط برای اینکه جو صحبت‌هایم از این حالت جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم اون وقت چقدر پس انداز دارین گفت چیز زیادی نیست حدود ۶ میلیون تومان پرسیدم شما با ۶ میلیون تومان می‌خوای زن بگیری ؟😂❤️ر حالی که می‌خندی سرش را پایین انداخت و گفت با توکل به خدا همه چیز جور میشه بعد ادامه داد بعضی شب‌ها به هیئت می‌روم امکان داره دیر بیام گفتم اشکال نداره هیئت رو می‌تونین برین ولی شب هرجا هستین برگردین خونه حتی شده نصف شب قبل از شروع صحبتمان اصلاً فکر نمی‌کردم موضوع این همه جدی پیش برود ر چیزی که حمید می‌گفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می‌گفتم حمید تایید می‌کرد پیش خودم گفتم اینطوری که نمی‌شه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرد بگیرم ته دلم گفت خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری نگاهم به موهاش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد چون خودم را خوب می‌شناختم این سادگی‌ها برایم دوست داشتنی بود وقتی از همین نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم راغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یه غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلاً از خواستگاری من پشیمان شود. نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
|بِسم رب الحسین 🤍|•. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ #یادت_باشد #قسمت_پانزدهم دیوار ها را ملاقه بزنیم ولی زندگی خوب و م
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ برای همین گفتم : من ادم عصبی هستم. بد اخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی.)) حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف شده بود، گفت:(( شما هر چقد هم عصبی بشی من آرومم. خیلی هم صبورم. بعید می دونم با این چیز ها جوش بیارم.)) گفتم:(( اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه، خسته باشم،حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما نا راحت نمیشی؟)) گفت:(( اشکال نداره. زن مثل گل می مونه، حساسه. شما هر چقدر که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم.)) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد‌. محترمانه باج می‌داد به هر چیزی می‌گفتم قبول می‌کرد! حال خودم هم عجیب بود . حس میکردم محسور او شده ام . با متانت خاصی حرف می‌زد . وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم. بیشترین چیزی که مرا درگیر خودش کرده بود ،حیای چشم های حمید بود . یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود . محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می‌برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم های او بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی‌کرد. با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم می‌شود همه زندگی . چشم هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود . از همان روز عاشق این چشم ها شدم . آسمان چشم هایش را دوست داشتم ؛ دوست داشتم گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی ! نیم ساعت از صحبت های ما گذشته بود که متور حمید حسابی گرم نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ شد . بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتاً ا چند کلمه کوتاه جواب می‌دادم . انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد پرسید:(( شما سوالی نداری ؟ اگه چیزی براتون مهم بپرسید .)) برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم :(( من تازه دانشگاه قبول شدم . اگه قرار بر وصلت شد ، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم ؟)) حمید گفت :(( مخالف درس خوندن شما نیستم . ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب عضی دانشگاه‌ها دوست ندارم خانومم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داریم. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن همه انتخاب خودتون ، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .)) باشنیدن حرف هایش گفتم :(( مطمئن باشین من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم . راجع کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم . اگه محیط مناسبی بود میرم . ولی بعدا اگه بچه دار شیم و و ثانیه ای حس کنم همسر و فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن ، قول میدم دیگه نرم .)) اکثر سوال هایی که حمید می پرسید را نیازی نمیدیدم من هم بپرسم . از بس ننه این مدت از حمید گفته بود ، جواب همه آن ها را می‌دانستم. وسط حرف ها پرسیدم :(( شما کار فنی بلدین ؟)) حمید متعجب از سوال میگفت :(( در حد بستن لامپ بلدم !)) گفتم:(( در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور ؟!)) گفت :(( اره خیالتون راحت . دست به اچارم بد نیست ،کار رو راه ميندازم. )) مسئله ای مرا درگیر کرده بود . مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم . دلم را به دریا زدم و پرسیدم :(( ببخشید این سوال رو میپرسم ، چهره من مورد پسند شما هست یا نه ؟!)) نویسنده = محمد رسول ملا حسنی مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی