دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. ✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_بیست_یکم از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشح
|بِسم رب الحسین 🤍|•.
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
#یادت_باشد
#قسمت_اول
فصل دوم
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم.
دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند🥺
خیلی نگرانش بودم 💔تو حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش رو چرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد.
حمید بود،هنوز جرئت نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم حتی آن روز نمیدانستم چشمهای حمید چه رنگی هستند گفت :نگران نباش،حال ننه خوب میشه،راستی!دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم ))
نوبتمان که تمام شد مادرم را هم به همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما می آمد.
وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:دکتر هستن یا نه؟))
منشی جواب داد:«برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.»
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت : زن دایی شما چرا رفتی جلو ؟خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همین جا بنشینید.
حمید که جلو رفت .......
نویسنده = محمد رسول ملا حسنی
مصاحبه و بازنویسی=رقیه ملاحسنی
#به_روایت_همسر_شهید