eitaa logo
🌹دختران حاج قاسم❤
56 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
854 ویدیو
2 فایل
🌹این کانال ویژه دختران حاج قاسم می باشد. 🌹آمادگی اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان مکتب،برگزاری کنگره،یادواره،تولیدات و...ویژه مکتب حاج قاسم عزیز را داریم... خادم کانال 👇 @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه:۱۸،۱۹ «عسل بابا،میای یه بوس بهم بدی؟!» «بابا حاجی، دارم بازی می کنم. حالا بعداً میام.....!» همیشه وقتی بچه ها سرگرم بازی بودند و نمی رفتند پیش حاجی، خود او بلند می شد و می رفت بغلشان می کرد. آنها را می بوسید و سر به سرشان می گذاشت و کلی قلقلکشان می داد تا صدای خنده شان را درآورد؛ اما آن روز این کار را نکرد. چیزی نگفت و سرش را برگرداند و دوباره به تلویزیون خیره شد. فاطمه که شاهد ماجرا بود،گفت: «عسل، بدو برو باباحاجی رو بوس کن!» حاج قاسم نگاهی به او انداخت وگفت:«اذیتش نکن،بابا.داره بازی می کنه.» چقدر آن روز عجیب شده بود. حتی خیلی به صورت بچه ها هم نگاه نمی کرد. کم حرف می زد. بیشتر نگاهش پایین بود و به یک نقطه خیره میشد؛ انگار در این دنیا نبود و جای دیگری سیر می کرد. قرار نبود دوباره به سفر برود؛ اما هنوز نیامده، برنامه ای پیش آمد که مجبور شد برای هفتهٔ بعد قرار سفر بگذارد. بچه ها که این موضوع را فهمیدند، خیلی بی قراری کردند. هنوز دو روز نشده بود از آن سفر برگشته بود، حالا باید دوباره می رفت. با اینکه همه اعضای خانواده از اول با این سفرها و نبودن ها و دلهره ها آشنا بودند، چه زمان جنگ که حاجی مدام در جبهه بود و چه بعد از جنگ که در جبهه های مختلف فعالیت داشت؛ اما این نبودنها هیچ وقت برای هیچ کدامشان عادی نشد. همیشه نبود پدر آزارشان می داد و دائم در دلهره و نگرانی به سر می بردند. سالها بود که صدای زنگ تلفن، صدای زنگ خانه، شنیدن خبرهای گوناگون از منطقه و.... برایشان شبیه کابوس بود. با هر زنگ تلفن نگرانی همهٔ وجودشان را می گرفت. با هر بار صدای در خانه تشویش و اضطراب به سراغشان می آمدو..... ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه:۱۹و۲۰ خیلی وقت بود که تعداد روزهای نبودن حاجی ازتعداد روزهای بودنش پیشی گرفته بود. سفر رفتن برنامه ی همیشگی حاج قاسم بود؛ اما باز هم خبر مأموریت رفتنش همه را پریشان می کرد. حالا هم که باز نیامده، باید می رفت! حسین*وقتی دور او را خلوت دید، رفت پیشش و گفت:«بابا، می شه این سفر رو نرین؟ اوضاع عراق خیلی آشفته ست، ما واقعا نگرانیم!» حاجی سرش را بالا آورد وبه او نگاه کرد:«دیگه شما باید خودتون رو آماده کنین از من دل بکَنین!» حاجی آن قدر بی مقدمه و رک این حرف را زد که حسین شوکه شد. چندلحظه بدون هیچ حرفی فقط او را نگاه کرد. همه ی وجودش را اضطراب گرفت. این اولین باری بود که پدر آن قدر واضح درباره ی این موضوع صحبت می کرد. همیشه بحث شهادت در خانه شان مطرح بود وحاجی از همه می خواست برای شهادتش دعا کنند؛ اما هردفعه هم بچه ها با این حرف بی تاب می شدند وحاجی سریع بحث را به شوخی می کشاند تا آن هارا از آن حال وهوا بیرون بیاورد. هروقت که می خواست به سفر برود، موقع خداحافظی نصیحت هایی به بچه ها می کرد. گاهی هم می گفت که وصیت نامه اش را کجا گذاشته و اگر اتفاقی برایش افتاد، آن را از کجا بردارند؛ اما این اولین بار بود که این قدر صریح ومصمم این جمله را می گفت. ادامه دارد... 📚 ______________________ *دومین فرزند خانواده، متولد۱۳۶۴. ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول : 🔸صفحه:۲۰و۲۱ حسین که در شُک فرو رفته بود ،دیگر چیزی نگفت و سعی کرد خیلی به این حرف پدر فکر نکند . همه اعضای خانواده به این سفر حس بدی داشتند؛ یک جور نگرانی عجیب که جنسش با نگرانی های قبلی فرق داشت . اما هر کدام سعی می کردند این موضوع رو به روی خود نیاورند و درباره اش باهم صحبت نکنند. رفتار حاجی اصلا عادی نبود. طوری باهمه رفتار می کرد که انگار روز اخر زندگی اش است . بقدری این رفتار محسوس بود که توی دل همه خالی شد . حاجی دائم در فکر شهادت بود واین را همه می دانستند؛ اما هیچ وقت تا این اندازه شهادت را به او نزدیک حس نکرده بودند. رفتار حاجی جوری شده بود که انگار شهادت را به زودی در اغوش خواهد کشید . همه ی انها از بچگی با مفهوم شهادت اشنا بودند ؛ اما پذیرش آن برای عزیز ترین فرد زندگی شان ، خیلی سخت و دور از ذهن بود. دوشب همگی در کرج ماندند وصبح شنبه برگشتند تهران . با اینکه در کنار پدر بودند وبعد از مدت ها یک دل سیر اورا دیدند ، اما تمام لحظات آن دو روز پر از نگرانی و دل آشوبه بود. سهراب هم که متوجه رفتار های حاجی شده بود، در راه برگشت به خانمش گفت: ((یه حس عجیبی دارم ...،حاجی را اینبار یه جور دیگه دیدم ! فکر کنم این آخرین دیدار ما بود! )) هم این قضیه را می دانستند وهم دوست نداشتند آنرا قبول کنند ؛حس عجیبی که انگار همگی در یک خلا ترسناک به سر می برند. قرار بود حاجی دوشنبه برود سفر که برنامه شان یک روز عقب افتاد. مدتی بود که دکتر عادل عبدالمهدی، نخست وزیر عراق پیغام داده بود که میخواهد سردار سلیمانی را ببیند. از طرفی در سوریه هم مواردی بود که باید خود حاجی برای رسیدگی به آنجا می رفت. برای هر سفر ،حاجی خودش بررسی می کرد که الان ضرورتی دارد یانه، اولویت کجاست، ملاحظات هر سفر چیست وغیره. بامحاسبات میلی متری برنامه هر سفر را می ریختند . بنابر درخواست چندباره ی دکتر عادل ، حاجی بعد از بررسی همه جانبه اوضاع ، برنامه ی سفر را ریخت . او به خوبی می دانست که وضعیت عراق بسیارملتهب است ؛ اما باید حتما این سفر را می رفت . ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه:۲۱و۲۲ یکشنبه با همه ی بچه ها تماس گرفت و گفت که فردا به منزلشان بیایند تا دوباره آن ها را ببیند وخداحافظی کند. این برنامه ی همیشگی شان بود که قبل از هرمأموریتِ حاجی، دورهم جمع شوندو ازاو خداحافظی کنند. دوشنبه بود که صدای زنگ در خانه به صدا در آمد. بچه ها برای تولد مادرشان کیک خریده بودند و با هم قرار گذاشته بودند که مادرشان را غافل گیر کنند. حاجی هم حسابی غافل گیر شد. خودش با آن ها تماس گرفته بود که بیایند؛ اما انتظارتولد گرفتن را نداشت. بچه ها آمدند ونشستند. دوباره خانه پرشد از صدای حرف زدن و خندیدن بچه ها ونوه ها. اما حاجی باز هم ساکت بود، کم حرف می زد، کمتر می خندید، کمتر به بچه ها ونوه ها نگاه می کرد و... . فاطمه که دید باز هم بابا مثل سفر کرج، توی خودش است، رفت وکنارش نشست. اصلا طاقت نداشت این همه سکوت او را ببیند. اما حاجی نه به او نگاه کرد ونه حرفی زد! مگر می شد بچه ها ونوه ها باشند و حاجی این قدربه آن ها کم محلی کند؟! کسانی که حاجی را از نزدیک می شناختند، از وابستگی وعلاقه ی زیادش به خانواده مطلع بودند. جانش بود وهمسر وفرزندان ونوه هایش! گاهی فاطمه را «مامان» صدا می کرد. می گفت:«تو بوی مادرم رو می دی.» او را عمیقا می بویید. انگار بچه می شد در بغل او. او هروقت سردرد های شدید همیشگی به سراغش می آمد،*سرش را می گذاشت روی پای فاطمه و می گفت: «یه کم این ابرو های من رو فشار می دی؟! شقیقه هام رو ماساژ بده...، سرم خیلی درد می کنه!» 📚 __________________________ *به خاطر ترکش هایی که در گردن حاج قاسم بود، ایشان هر از چند گاهی سردرد های شدیدی می گرفت. ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول : 🔸صفحه:۲۲،۲۳ فاطمه هم آرام آرام سرش را ماساژ می داد. دستش را می برد لای موهای او و نوازشش می کرد. حاجی هم کم کم چشمهایش رامی بست و به خوابی شیرین اما کوتاه فرو می رفت. از راه که می رسید، فاطمه با اشتیاق به سمتش می دوید.جوراب های بابا را در می آورد و شروع می کرد پاهایش را ماساژ دادن. پاهای حاجی از شدت درد همیشه کبود بود. عوارض شیمیایی هم گاهی به آن اضافه می شد و درد را بیشتر می کرد. هم در دوران دفاع مقدس شیمیایی شده بود، هم دو بار در حلب سوریه. پاهایش تاول می زد و اذیتش می کرد. فاطمه با مهربانی و دلسوزی مادرانه، پاهایش راماساژ می داد تا کمی از دردهایش کم شود. حالا او همان فاطمه بود؛ همان که تسکین دهنده دردهایش بود! اما بابا همچنان در سکوتی عمدی به سر می برد. پس چرا حاجی به او نگاه نمی کرد و حرفی نمی زد؟! فاطمه که دید بابا چیزی نمی گوید، سکوت کرد و فقط به او چشم دوخت. حاجی طاقتش تمام شد، بدون اینکه در چشمهای فاطمه نگاه کند، دست او را گرفت وبه سمت خودش کشید. زیر گوشش آرام گفت:«فاطمه، بابا، مشکلی چیزی نداری؟!» «نه بابا جون.» «مطمئنی؟!» «بله.» بعد هم دست فاطمه را رها کرد و کمی او را به سمت عقب هل داد. همان طور که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، به فاطمه گفت:«بابا من حسرت به دلم می مونه. هیچ وقت بچه تو رو نمیبینم...!» فاطمه در سکوت به او نگاه کرد. غم عجیبی همه وجودش را گرفت. اصلاً طاقت نداشت این حرفها را از پدرش بشنود که جانش به جان او بند بود. سریع بلند شد و رفت توی اتاق خودش را با بازی با بچه ها سرگرم کرد تا کمتر به حرفی که از پدرش شنیده بود، فکر کند. کمی نگذشته بود که قامت پدر در چهارچوب در ظاهر شد. ایستاده بود و به فاطمه نگاه می کرد: ادامه دارد..... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه:۲۳و۲۴ «بابا کاش می تونستم توی این سفر تو رو با خودم ببرم!» فاطمه بلافاصله گفت:«همین الان هم بخواین، میام باهاتون!» «نه بابا شوهرت کار داره، نمی تونم ببرمت. قول می دم زود برگردم، دفعه ی دیگه تو رو هم ببرم.» موقع رفتن و خداحافظی که رسید، حاجی که عادت داشت خودش نوه ها را سوار ماشین کند، ایستاد ونرفت جلوی در. همه همان جا با او خداحافظی کردند. نوبت به فاطمه که رسید، به گریه افتاد وبا التماس به حاجی گفت: «بابا تو روخدا این دفعه نرو عراق...! خیلی خطرناکه باباجون...!» پدرش را بغل کرده بود و می بوسید وگریه می کرد. فاطمه همیشه زیر گلوی پدرش را می بوسید. می گفت:«زیر گلوت خیلی بوی خوبی می ده!» حاجی هم او را درآغوش گرفته بود وصبورانه سعی می کرد آرامش کند: «اگه من نرم پس کی بره؟!» «آخه خطرناکه بابا...!» «من مرد خطرم، باید برم!» «پس قول بده زود برگردی!» «قول می دم. دو روزه برمی گردم!» فاطمه همچنان محکم او را بغل کرده بود ورهایش نمی کرد.یک دفعه حاجی کمی او را به عقب هل داد وگفت: «بسه دیگه! چقدر من رو بوس می کنی؟! برو دیگه! برو خونه تون!» زینب و حاج خانم با چشمانی متعجب وپراز سؤال به هم نگاه کردند. این اولین باربود که چنین رفتاری از حاجی می دیدند. حاج خانم گفت: «حاجی، نگو این جوری! ناراحت می شه!» ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول : 🔸صفحه:۲۴و۲۵ اما حاج قاسم رفت توی اتاقش ودر را بست. فاطمه هم گریه کنان خانه را ترک کرد . وقتی که رفت،زینب هنوز متعجب بود. همیشه حاجی درباره ی فاطمه به همه توصیه می کرد که بیشتر هوایش را داشته باشند. می گفت: «فاطمه خیلی دل نازکِ.مراقب باشین میخواین باهاش حرف بزنین ،ملایم صحبت کنین که ناراحت نشه !» پدری که اینقدر درباره ی او سفارش می کرد ،حالا خودش این رفتار را کرد! زینب رفت پیش حاجی : «بابا ،کاش اینجوری به فاطمه نمی گفتین !ناراحت میشه !» حاج قاسم انگار که بخواهد احساس واقعیه خود را پنهان کند واز جواب دادن طفره برود گفت: «نه....آخه من می گم خیلی من را بغل می کنه !» «خب یه جور دیگه بهش می گفتین!الان فکر می کنه شما ازش ناراحتین که اینجوری گفتین.» مادر هم پشت او در آمد: «راست می گه!الان شما فردا می ری مسافرت به دل بچه می مونه که چرا بابام به من اینجوری گفت!» «باشه....شما درست می گین!فردا قبل از رفتن خودم باهاش تماس می گیرم و از دلش در میارم.» وقتی حاجی خوابید ،زینب به مادرش سفارش کرد برای رفتن بابا او را بیدار کند تا خودش برایش قرآن بگیرد . ۵ صبح بود که مادر برای نماز بیدارش کرد. زینب معمولا وقتی میدانست پدرش عازم سفر است،بعد از نماز دیگر نمیخوابید. ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه:۲۵و۲۶ مادر درحال آماده کردن صبحانه برای حاجی بود. حاجی خیلی به خورد وخوراک خودش اهمیت نمی داد وقتی درسفر بود، خیلی خوب غذا نمیخورد؛ برای همین حاج خانم همیشه صبحانه ی مفصل وقوی برای او درست می کرد. تخم مرغ آب پز وعسل وشربت پرتقال برایش آماده کرد که قوت داشته باشد. زینب نمازش را خواندورفت پیش حاجی، حاجی داشت ساکش را می بست. او را که دید، گفت: «تو چرا نمی ری بخوابی؟» «آخه شما داری می ری! تا شما بری، بیدار می مونم.» «بد خواب می شی ها!» «نه نمی شم، شما نگران من نباشین! بعد هم یه کاری دارم دانشگاه، اصلا نمی خوابم دیگه. باید برم دانشگاه.» حاجی همانطور که وسایلش را داخل کیف می گذاشت، سفارش یکی ازخانواده های شهدا را که به مشکلی برخورده بودند، به زینب کرد. بعد هم به او سپرد که حتماکارشان را پیگیری کند تا زود مشکلشان برطرف شود. چندبار هم تاکید کرد: «یادت نره ها بابا! من از درِ خونه رفتم بیرون، نگیری بخوابی تا لنگ ظهر، کار اون بنده خدا یادت بره!» زینب خندید: «نه بابا، حتما می رم، خیالتون راحت!» حاجی بلند شد و ریش تراشش را برداشت و به سمت حمام رفت. زینب هم دنبالش راه افتاد. حاجی همانطور که ریشش را مرتب می کرد، گفت: «بابا هیچ وقت نمازتون به تأخیر نیفته. این خیلی توی کیفیت زندگی دنیایی تون تأثیر داره!» چندتوصیه ی دیگر هم به اوکرد: «زینب بابا، شما خیلی توی چشم هستی!خیلی حواست به مردم باشه، حواست به حرف زدنت باشه، یه وقت من رو خرج خودت نکنی!» ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول : 🔸صفحه ۲۶،۲۷ «تا حالا همچین رفتاری از من دیدین، بابا؟! خیالتون راحت! شما مطمئن باشین توی این مسائل خطایی از من سر نمی زنه!» حاجی رفت توی اتاق لباسش را پوشید و ساکش را برداشت. زینب همراه او تا پایین رفت و بابا را از زیر قرآن رد کرد. حاجی سه بار قرآن را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. زینب برگشت پیش مادرش: «من یه کاری دارم دانشگاه می رم انجامش می دم و بر می گردم.» حدود ساعت ۱۰:۳۰ ، ۱۱ بود که آقای پورجعفری* با او تماس گرفت و گفت: «سریع بیا خونه!» زینب با تعجب پرسید: «مگه شما نرفتین؟!» «نه. حاجی یه کم کارش طول کشیده، دوست داره ناهار رو با شمابخوره. خودت رو برسون.» زینب با عجله به سمت خانه راه افتاد.وقتی رسید حاجی زودتر رسیده بود. در را که باز کرد شنید پدر به مادر می گوید: «حاج خانوم ان شاء الله امروز شما ناهار ماکارونی دارین؟!» مادر با تعجب گفت: «شما از کجا میدونی؟! من واقعاً امروز ماکارونی درست کردم!» حاجی عاشق غذاهایی بود که همسرش با عشق می پخت؛ مخصوصاً ماکارونی. ادامه دارد...... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *سردار سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری (۱۳۴۵ تا ۱۳۹۸) عضو سپاه پاسداران و سپاه قدس و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس بود. هم رزمان سردار شهید حسین پورجعفری از او به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثار الله و محرم ترین فرد به سردار سلیمانی یاد می کنند؛ تا جایی که تلفن های خاص و قرارهای ملاقات و برنامه های ویژهٔ ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ می کرد. 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه:۲۷و۲۸ زینب از در وارد شد. با اینکه خیلی تعجب کرده بود که چرا نرفته اند، اما چیزی نپرسید. سلام کرد وبا پدر روبوسی کرد. حاجی بلافاصله پرسید: «انجام دادی اون کاری رو که بهت گفتم؟» «بله. آقای پورجعفری که زنگ زد، داشتم انجامش می دادم. مشکلشون هم حل شد، خیالتون راحت!» حاجی وحاج خانم به همراه زینب و رضا*دور هم نشستند سر سفره وناهار خوردند. تلفن خانه هم مدام پشت سر هم زنگ می خورد. معمولا تلفن ها را یا زینب جواب می داد یا رضا. چون آن ها همه را می شناختند و می دانستند کدام تلفن ضروری است وباید حتما گوشی را به پدرشان بدهند وکدام خیلی ضرورتی ندارد. بعد از ناهارباز هم تلفن به صدا در آمد. زینب بلند شد وبه تلفن جواب داد. ابومهدی*بود. با هم صحبت کردند. زینب همیشه خیلی سر به سر ابو مهدی می گذاشت. او بابت پیروزی های حشدالشعبی*به ابو مهدی تبریک گفت و او هم با خنده جواب داد،؛ اما یکدفعه لحنش جدی شد و گفت: «حاجی هست؟ من یه کارضروری باهاشون دارم!» زینب سریع پدرش راصدا زد. حاجی کمی با او صحبت کرد وچندتا قرار با هم گذاشتندوخداحافظی کردند. تلفن را که قطع کرد، آمد روی به روی تلویزیون، روی مبل دراز کشید. ادامه دارد... __________________ *چهارمین فرزند خانواده، متولد1373. *رهبر شبه نظامیان کتائب حزب الله واز فرماندهان میدانی حشدالشعبی بود وپس از تشکیل حشدالشعبی در کنار نیروهای قدس سپاه پاسداران می جنگید. *بسیج مردمی عراق یا حشدالشعبی که به بسیج عراق نیز معروف است، به بخشی از نیروهای مبارزعراق گفته می شود که ازسال۲۰۱۴با هدف مبارزه علیه داعش سازمان دهی شدند. این گروه درسال۲۰۱۶با اکثریت آرای مجلس عراق به عنوان یک سپاه جدا ازارتش رسمیت پیدا کرد. 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول : 🔸صفحه:۲۸و۲۹ از شدت خستگی،چشم هایش مدام بسته می شد ؛اما به زور دوباره باز می کرد. در یک ماه اخیر فشار کاریش انقدر زیاد بود که شب ها یکی، دو ساعت بیشتر نمی خوابید. زینب ارام رفت کنار تلویزیون. می دانست اگر تلویزیون را خاموش کند ،صدای حاجی در می اید که : «چرا خاموش کردی؟!می خوام اخبار ببینم!» تلویزیون داشت اخبار اخرین وضعیت سفارت امریکا در عراق را نشان می داد . ارام صدای تلویزیون را کم کرد تا شاید پدرش کمی بخوابد . اما حاجی در حالت خواب و بیدار گفت : «دارم تلویزیون می بینم بابا،چرا صدایش را کم کردی ؟!» «حالا یه کم کمش کردم . شما زیر نویس ها را بخوانید. یه کم استراحت کنید بابا.» این را گفت ورفت یک پتو اورد و روی پدر کشید . «یه کم استراحت کنید دیگه.شما که یک ساعت وقت دارین،کاری هم ندارین.یه کم بخوابین تا انرژیتون برگرده.» «نه منتظر یک تلفن مهم هستم .» «خب تلفن زنگ خورد ،بیدارتان می کنم.» «نه،خیلی مهمه! نمی خوام وقتی دارم جواب می دم ،ذهنم خواب آلود باشه. می خوام هوشیار باشم برام مهمه این تلفن!» اصرار های زینب فایده نکرد. «حالا دراز کشیدم .اگه خسته باشم ،خودم خوابم می بره» زینب رفت آشپزخانه کمک مادرش . همانطور که ظرف ها را به آرامی جا به جا می کرد، باصدایی بسیار آهسته به مادرش گفت: «مامان ، تو رو خدا یواش! مواظب باشیم صدای قاشق چنگال ها درنیاد ،بلکه بابا یه کم خوابشون ببره....!» ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌹دختران حاج قاسم❤
#معرفی_کتاب #عزیز_زیبای_من 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاس
.......... « بِسْمِاللهالرَحمَݩالْرَحیم » ........... 🪴فصل اول 🔸صفحه: ۲۹و۳۰ هنوز حرفش تمام نشده بود که حاجی صدایش کرد: «زینب بابا، بیا یه لحظه.» بلافاصله خودش را به پدر رساند. پایین پایش ایستاد وگفت: «جانم؟» «بابا، پام خیلی درد می کنه.» «چرا؟» «نمی دونم. چند وقته پاهام وزانوهام خیلی درد می کنه.» زینب پاچه ی شلوار پدر را بالا زد تا کمی پاهایش را ماساژ بدهد. دید پاهای پدر پر از تاول های تازه است. حاجی در جبهه شیمیایی شده بود و هربار به منطقه می رفت، عوارضش تشدید می شد و باید آنتی بیوتیک می خورد واستراحت می کرد تا کمی بهتر شود. اما این بار زینب خیلی شوکه شد؛ چون تاول ها به قدری بزرگ و تازه بودندکه احساس کرد اگر کمی پاچه ی شلوار را محکم تر بالا کشیده بود، پاهای بابا زخم می شد. «این ها چیه بابا؟ شما حتما باید برین دکتر!» «هیس، چیزی نگو! نمی خوام مادرت متوجه بشه.» «خب عزیز من، نمی شه که این جوری هی به خودتون فشار بیارین، این ها بدتر می شه!» «چیزی نگو بابا. من شما رو امین دونستم که بهت گفتم.» زینب بااینکه از دیدن این صحنه غمی عجیب در دلش دویده بود، اما به خواست پدر سکوت کرد. رفت یک پماد آورد تا پای او را ماساژ بدهد. همان طور که به آرامی پایش را ماساژ می داد، به این فکر می کرد که چکار کند تا بابا از رفتن منصرف شود. ادامه دارد... 📚 ❤️ 💠 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1