eitaa logo
دختران‌ حاج‌ قاسم
595 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.1هزار ویدیو
42 فایل
به‌ نام‌ او🪴 آغاز خدمت: ۱۱ تیر ۱۴۰۱ 🌱 به‌ قول حاجی‌مون: ما ملت امام‌ حسینیم؛ ما ملت‌ شهادتیم🙂!' حرف دلت‌ رو اینجا بگو: https://daigo.ir/secret/2591929634 کپی: واجبه مومن . . درخدمتیم: @Majnon_hassan @majnoon_roghaieh_315
مشاهده در ایتا
دانلود
همه ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد. ترسم از دوری‌ات و ندیدنت. چطور می‌توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک بار که مجروح شده بودی، گفتم: دیگه نباید بری!! گفتی: مثل زنان کوفی نباش!! گفتم: تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!! گفتی: باشه نمی‌رم! بعد از ناهار گفتم: منو می‌بری؟ -کجا؟ -کهنز. -چه‌خبره؟ -هیئته. -هیئت نباید بری!! -چرا؟! -مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی‌رم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست😄. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه😄! اسم فاطمه رو هم عوض می‌کنیم. هیئت و مسجدم نمی‌ریم و فقط توی خونه نماز می‌خونیم، توم با زنان کوفی محشور میشی!! -اصلا نگران نباش، هیئتم نمی‌ریم! بعد از ظهر نرفتم. شب که شد دیدم نمی‌شود هیئت نرفت. گفتم: پاشو بریم هیئت! -قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! -چرا اینجوری می‌کنی آقا مصطفی؟🥲 -قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می‌ری🙂🥲! -منو با هیئت تهدید می‌کنی؟ -بله، یا رومی‌روم، یا زنگی‌زنگ. کمی فکر کردم و گفتم: قبول! اسم تو مصطفاست�</span>�🥺. با لذت خندیدی و گفتی: بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم و پرچم منه!
-رضا میدونی توی پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم😌♥️ -از چی؟ -از اینکه پادگانِ ما تو چند کیلومتری اسرائیل بود و اون نمی‌تونست هیچ غلطی بکنه😎💪🏻! علی پور نگاهش می‌کند، بابک با هیجان ادامه می‌دهد: این می‌دونی یعنی چی؟ یعنی که ما صاحب قدرتیم💪🏻🕶 یعنی به اون‌ها هم ثابت شده با ما نمی‌تونن در بیفتن😎😌. رضا ما تو چند کیلومتری اونا بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن🌱. هیجان به صدایش اوج می‌دهد: می‌دونی علت همه‌ی این‌ها چیه؟! علی‌پور در سکوت سر تکان می‌دهد. در این مدت، بابک هیچ وقت این‌همه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست می‌کند. قرآنِ کوچکی را در می‌آورد و زیر لب صلوات می‌فرستد و لایش را باز می‌کند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه، این آرامش و امنیت، این غروری که ازش حرف می‌زنم، مدیون بودن این مرد هستیم😌🫀! علی‌پور خم می‌شود رویِ عکس. تصویر حضرت خامنه‌ای، زیرِ نورِ اندکِ ماه روشن می‌شود🌿. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. می‌خواهم بفهمه یکی از سربازهاش من‌ام و برای خوشحال و سربلندیِ خودش و کشور هر کاری میکنم🥺♥️...
دختران‌ حاج‌ قاسم
سلام! این کتاب روایتگر داستانِ طلبه‌ایه که با خودسازی های فراوان راهی جبهه میشه و به سختی از ناحیه پ
یک روز بعد از نماز و نهار با چند تا از بچه ها دور علی سیفی نشستیم. همینطوری به شهید سیفی گفتیم: حاج آقا! گفت: جانم! گفتیم: حاج‌آقا وجداناً بگین تو این جمعی که نشستیم کی شهید میشه تو این عملیات🤨؟ یه خنده ملیحی کرد و گفت: من از کجا بدونم😃؟ گفتیم: حاج‌آقا جان خودت بگو تو این جمع کی شهید میشه🥲🙏🏻😩؟ اولش امتناع کرد که بابا من از کجا بدونم، اصرار کردیم گفت: بگویم؟! گفتیم: بگو حاج آقا😃! حاج‌آقا گفت: از محمد رضا گفتن هنر نیست، همه می‌دونن این رفته‌است. ایشون شهید عملیات بعدی است🙂. راست می‌گفت. ما تویِ گردان، شهید محمدرضا ایزدپور، رو به عنوان فرمانده داشتیم‌. دوماه قبل از شهادتش می‌دانستیم که شهید می‌شود🌱! یکی داشتیم تو گروهان از بچه‌هایِ تازه وارد بود. شهید نعمت سعیدوند، خیلی جوان نازی بود، خوش سیما، قد بلند، بسیجی بود. این نشسته بود اون گوشه، خیلی مظلوم بود. ایشان خیلی ساکت نشسته بود و زانوهاش رو تو بغل گرفته بود. شهید سیفی گفت: این نعمت رو نگاش کن، این هم خودش رو مظلوم گرفته که بگم اینم شهیده! زدیم زیرخنده😅! بعد گفت: نخندین، نعمت هم جزو شهدای عملیاته. او همینطور می‌گفت و ما با تعجب گوش می‌کردیم... آخر سر که نامِ همه را گفتیم و خبرشان را از حاج آقا شنیدیم، گفتم: حاج‌آقا خودت چی🙃؟ با لبخندی بر لب گفت: نه بابا، من کجا شهادت کجا؟! گفتم حاج آقا راستش رو بگو! حاجی گفت: اگه من تو این عملیات شهید نشدم بگید سیفی آدم کثیفی بود!! آن روز گذشت‌. خدا را گواه می‌گیرم تک تک بچه‌هایی که ده روز بعد در عملیات شهید شدند، همان هایی بودند که شهید سیفی در آن جلسه به زبان آورد...🙂:))!"
دختران‌ حاج‌ قاسم
سلام! این کتاب روایتگر داستانِ شهیدیه که در وصیت‌نامه‌اش گفته: من کمتر عطر خریدم، هر بار می‌خواستم ف
علی بعضی‌وقت‌ها خودش را تنبیه می‌کرد، نفسش رو ادب می‌کرد. یه شب توی زمستون که هوا خیلی سرد بود🥶 داشتم به سمت ترمینال می‌رفتم که علی حیدری رو دیدم با یک پیراهن داره میاد😳. مثل چی داشت می لرزید🥶!! گفتم : علی اینجا چه کار می‌کنی؟ چرا توی این سرما لباس تنت نکردی؟ مریض می شی ها ؟! علی نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و گفت: این نفس من سرکش شده این نفس راحت‌طلب شده، بایستی یه کم حالش جا بیاد🙂! بایستی بفهمه کسانی که پول ندارند، لباس گرم بخرن چی می‌کشند🙂!!
دختران‌ حاج‌ قاسم
سلااام! بعد از چند وقت که معرفی کتاب انجام ندادم، با یه کتاب خیلیی خیلییییی خیلیییی عالیییی اومدم😍♥️
من از بچگی خیلی عاشقِ دیدار امام زمان (عج) بودم. از کودکی به مسجد جمکران می‌رفتم و همیشه به یاد مولایم بودم. در دوران جنگ ریاضت های زیادی می‌کشیدم تا امام زمان را ببینم. سال ۶۵ بود، ظهر یک روز تابستانی بعد از نماز ظهر بود و اخبار رادیو را گوش می‌دادم. کاملا در عالم بیداری بودم و حالم خوب بود، اما یک‌باره بدنم داغ شد و تب کردم! عرق شدید از سر و رویم می‌ریخت، بعد یکدفعه دیدم فضا عوض شد! دیدم هوا تاریک است و در شبستان مسجد قرار دارم! با جمعی از بسیجیان می‌خواستیم دعایِ کمیل بخوانیم. مداح گفت: چراغ ها را خاموش کنید. مداح تا اسم امام زمان را آورد، دوباره همه جا روشن شد!! مداح، بار دیگر گفت: چراغ ها را خاموش کنید! من رفتم که چراغ ها را خاموش کنم، اما دیدم جوانی بسیار زیبا، با قامتی رعنا به من گفت: آقایِ رفیعی، این نورِ امام زمانه، خاموش نمیشه، شما مگر نمی‌خواستید امام زمان را ببیند، این هفته امام شما، در دعای کمیل مسجد در کنار شما بسیجیان خواهد بود، غسل کن و مرتب و پاکیزه در دعا شرکت کن..! آن روز یکشنبه بود و تا شب جمعه، چهار روز مانده بود. آن شب خیلی حالم بد شد! ساعت ۹ شب دعای کمیل شروع شد، دهه دوم محرم بود. آن شب هر کس وارد مسجد می‌شد اشک می‌ریخت و منقلب بود...🥺💔! وقتی روضه تمام شد، سید با صدای بلند گفت: آقا، جان مادرت یک قدم در این مسجد بگذار... من و سید یک دفعه دیدیم از درب مسجد صدا می آید! قفل و زنجیر باز شد و روی زمین افتاد..!. دریایی از نور وارد شد. من دیگر هیج چیزی نفهمیدم، غش کردم و بر زمین افتادم...! بعد از اینکه به هوش آمدم، دیدم همه غش کرده و افتاده‌اند....!
دختران‌ حاج‌ قاسم
سلااامی گرممم به دخترای حاجی😍🌸 امروز دوباره با #معرفی_کتاب اومدم خدمت‌تون😉🖐🏻 کتابی که امروز براتون
یادم هست که توی همون حالت خلسه بود، می‌گفت: در بینِ شهدایِ شهر سمنان است✨! بهش گفتیم: ببین شهید شفیعی بین شهدا هست؟ اگر هست بیاید و وصیت‌نامه اش را بگوید. چون شهید وصیت‌نامه نداشت‌. کاظم گفت: بله شهید عباس عزیزی شفیعی اینجاست. کاظم با شهید هم‌‌صحبت شد. کاظم صحبت‌ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و ما می‌نوشتیم🌱!! در همان حال خلسه نام کوچک تک تک اعضای خانواده را گفت و وصیتی که برایشان داشت را بیان کرد. یعنی در همان حال خلسه و ارتباط با شهید، وصیت‌نامه نوشته شد!! واقعا این قضیه عجیب بود. یعنی کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر، توانست بعد از شهادت، وصیت‌نامه‌اش را بشنود و برای ما بگوید و ما بنویسیم!! مثل اینکه پشت تلفن حرف های یک نفر را بشنوی و بنویسی🌿🙂!
دختران‌ حاج‌ قاسم
کتاب اسمش هست "قرار یکشنبه‌ها" این کتاب درباره شهید داوود عابدی هست، شهیدی که انقدر به شهید ابراهیم
آنچه که از داود تو منطقه می‌دیدم، نشان‌ دهنده‌ی عشق بی‌انتهای داود بود. عشق خالصانه او به اهل بیت. یادم هست یک روز که فکر میکنم ایام محرم بود، داود از محل استقرار نیروها بیرون رفت و راهی بیابان شد. من هم به دنبال او رفتم. داود کمی که دور شد، پوتین‌هاش رو در آورد! دو تا بندش رو به هم هست و توی پوتین رو پر از خاک کرد!😳 بعد پوتین ها رو انداخت دور گردنش. من هم کارهای عجیب او را نگاه میکردم‌. داود نگاهی به من کرد و گفت: می‌خوام بزنم به بیابون، حالش رو داری؟ دنبالش راه افتادم. وسط‌های راه دیدم شروع ‌کرد از حضرت رقیه(س) خوندن. یه کم رفتیم جلو، توی سنگلاخ و پای برهنه، پاهامون زخمی شد. خسته شدیم و نشستیم. با نگاهم سوال کردم که منظورت از این‌کارا چیه؟!🤨 گفت: این کار رو کردم که بهفمیم حضرت رقیه چی کشیده، چی بهش گذشته💔😭 آن روز یک روضه مجسم را باهم دیدیم. پاهای خونی ما خودش یک روضه بود💔