eitaa logo
دختران مادر پهلو شکسته 🇵🇸
100 دنبال‌کننده
723 عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
•{﷽}• ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم🥀 چت ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/17332826812137                                                                                            
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴ دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجود اینهمه تلاطم دریا در خوابی عمیق بودند و الی که مانند سحر، خواب به چشمانش نمی‌آمد، با یک حرکت از جا برخاست، شالی را که به نردبان تخت تکیه داده بود برداشت و روی سرش انداخت و همانطور که چشمکی به سحر میزد گفت: ☘_درست است قصد داریم به مهد آزادی سفر کنیم،اما حفظ اصالت ایرانی بودن خودمان واجب‌تر است. سحر لبخندی زد و برای دومین بار تقه‌ای به درب خورد و پشت سرش صدای مردی بلند شد: 🔥_خانم ها کسی بیدار نیست؟ الی پله‌های نردبان فلزی را دوتا یکی پیمود و گفت: ☘_صب کن اومدم. درب کابین باز شد و سینی بزرگی داخل آمد. الی سینی را گرفت و تشکری کرد و با انگشتان پا درب کشویی کابین را بست و همانطور که سینی را روی میز کوچک وسط کابین میگذاشت گفت: ☘_اوه اوه، چه خبره اینجا!! دخمل‌ها پاشین که انگاری خاله جولیا خیییلی سفارشتون کرده و سفرهٔ صبحانهٔ رنگ و وارنگی براتون تدارک دیدن.. و اشاره به سحر کرد که پایین بیاید.سحر همانطور که مشغول پایین آمدن بود، نگاهی به میز کوچک وسط کرد، سینی پلاستیکی سفید رنگ رویش اینقدر بزرگ بود که چیزی از میز کوچک پیدا نبود. دخترا یکی یکی بیدار شدند، الی کنار سارینا و سحر کنار نازگل نشست.همه به سینی صبحانه ای خیره شدند که خیلی چیزها داخلش بود،از شیر و آب پرتقال و قهوه گرفته تا پنیر و کره و مربا و تخم مرغ و عسل...انگار ابن چهار دختر پیش رو شاهزادگانی گمشده در دیار دیگر بودند.. سحر همانطور که لقمه ای از نان شیر مال پیش رویش جدا میکرد با خود گفت: " یعنی واقعا جولیا کیه؟ چرا اینقدر به ما اهمیت میدهد؟! و این الطاف در پی‌اش چه خواسته ای نهفته است؟" بعد از صرف صبحانه، الی که دختری پر از انرژی بود رو به دخترا گفت: ☘_بچه‌ها من میرم رو عرشه قدم بزنم کسی هست با من بیا؟! نازگل و سارینا که انگار تو عمرشون فقط کمبود خواب داشتند نه کم جانی گفتند و روی تخت دراز کشیدن.. اما سحر که ذهنش مملو از سوالات ریز و درشت بود و حس می کرد جواب تمام این سوالات را الی میداند، از جا بلند شد. مانتویش را که تازه بود از لبه تخت برداشت و همانطور که میپوشید گفت: _من میام، منم دلم گرفته... الی بشکنی زد و گفت: ☘_ای جاااانم...سحر را عشقه.. بریم گلم و با هم از کابین خارج شدند. سحر درحالیکه با دستهاش خودش را بغل کرده بود و انگار سرمای صبحگاهی و هوای شرجی دریا لرزی در جانش انداخته بود، همقدم با الی وارد عرشهٔ کشتی شد. اطراف را نگاهی انداخت، چند نفر مرد روی عرشه ی کشتی بودند، یکی از آنها که لباس ملوانان کشتی را به تن داشت،با دیدن دخترها به سرعت به طرف آنها آمد. دیدن این صحنه ها برای سحر که تا به حال سوار کشتی نشده بود بسیار جالب بود. آن مرد نزدیک الی و سحر شد و گفت: 🔥_ببخشید خانمهای محترم، مگه به شما نگفتن تا رسیدن به مقصد حق خروج از کابینتون را ندارین؟! فقط برای استفاده از توالت میتونید خارج بشید اونم توالتی که چسپیده به کابین خودتون هست. سحر که انتظار چنین حرفی را نداشت ناباورانه نگاهی به الی کرد و الی اوفی کشید و بله‌ای گفت و راه برگشت به کابین را در پیش گرفتند. سحر مثل بچه‌ای که از ترس گم شدن مادرش را می‌چسپد، دست الی را محکم گرفت و گفت: _من میترسم، تو رو خدا بگو اینجا چه خبره و قراره چه بلایی سرمون بیاد؟! الی چشمکی زد و گفت: ☘_بلا را که اون موقع با جولیا دل میدادی و قلوه میگرفتیم سر خودمون آوردیم، الانم این حرکات عجیب نیست، چون ما داریم غیرقانونی از کشور خارج میشیم و خروج ما توی هیچ دفتر مرزی ثبت نمیشه و انگار ما توی این کشورها نیستیم و توی کشور خودمون هم مفقود شدیم. تا این حرف از دهان الی بیرون زد، سحر یاد مادرش و خونه شون افتاد بغض گلوش را فشرود و گفت: _کاش میشد برگردیم، چه غلطی کردم🥺 الی با لحن مهربانی گفت: ☘_نگران نباش سحر خانوم، درسته کار جالبی نکردی اما شاید تو هم مثل من مجبور بودی به این کار، اونجا که رسیدیم، با من هماهنگ باش، هر کاری ازت خواستن حتما منو در جریان بگذار... سحر با تعجب گفت: _مگه فکر میکنی ما را از هم جدا میکنن و از هر کدوممون کارهای مختلف میخوان؟! الی در حالیکه درب کابین را باز می کرد گفت: ☘_شک نکن...احتمالا به ظهر نکشیده به ترکیه میرسیم و اونجا دستورات جدیدی بهمون خواهد رسید. وارد کابین شدند، سحر خیره به دختری بود که فکر میکرد خیلی بیشتر از سنش میفهمد، دختری که الان حس سحر نسبت به او از خواهرش نرگس هم نزدیکتر بود... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند، سحر و الی هر کدوم سر جای خودشون قرار گرفتند و انگار حکم شده بود که باید بخوابند و سکوت کابین به هم نخورد. دریا آرام و گاهی در تلاطم بود، البته سرنشینان آن اندکی از تلاطم دریا آگاه میشدند و پنجره کوچکی که بالای درب کابین تعبیه شده بود، نشان میداد روز است. بالاخره بعد از ساعتها این پهلو و آن پهلو شدن گویا کشتی لنگر گرفت، همان ملوانی که روی عرشه دیده بودند تقه‌ای به درب کابین زد. الی در یک چشم بهم زدن خودش را پایین انداخت و درب را باز کرد مرد سرش را جلوتر آورد و گفت: 🔥_به مقصد رسیدیم اما تا به شما خبر ندادم، حق ترک کابین را ندارید. الی سری تکان داد و درب را بست. دخترها که فهمیده بودند سفر دریایی تمام شده مشغول پوشیدن لباسهایشان بودن، نازگل و سارینا از لحاظ پوشش راحت بودند اما الی و سحر، طوری رفتار میکردند که مشخص بود رگه‌هایی از مذهب در وجودشون نهفته است.. و الی نسبت به سحر راحت تر و پوشش آزادتر بود. دقایق انگار ساعت بود و میگذشت، بالاخره بعد از مدتی درب را زدندو پشت سرش باز شد و ملوان کشتی با صدای بلند گفت: 🔥_دختران زیبا موقع خروج رسیده.. دخترها یکی یکی از کابین خارج شدند و هر کدام چمدان و کوله خود را برداشتند و کاملا مشخص بود بار الی از همه سنگینتر است، انگار قصد داشت سالهای سال در خارج کشور بماند. غروب خورشید بود و روی عرشه کشتی کسی جز چهار دختر و چند ملوان نبود. با اشاره مرد پیش رو دخترها به راه افتادند مرد همانطور که راه خروج را نشان میداد گفت: 🔥_یه بنز سیاه رنگ سمت راست کشتی کمی دور تر از بقیه‌ی ماشینها با راننده کنارش که لباس قرمز رنگ پوشیده، خواهی دید، ایشون به دنبال شما آمدند. سحر قلبش مانند گنجشکی کوچک میزد و حس ترسی شدید تمام وجودش را فرا گرفته بود...الی که انگار میدانست در وجود این دختر چه میگذرد، با دست آزادش دست سرد سحر را در دست گرفت و زیر لب گفت: ☘_حیف که الان غروبه و اینجا هم خلوته وگرنه هر کی منو تو را میدید میگفت چه دل و روده ای بهم میدن... لبخند کمرنگی روی لبهای سحر نشست و‌ گفت: _راستی چرا اینجا خلوته؟ الی شانه ای بالا انداخت و گفت: ☘_نمیدونم اما احتمالا بار این کشتی بوده، مثل ما..پس لازمه که یک جای پرت و غیررسمی قرار تبادل بزارن و با این حرف بلند زد زیر خنده بطوریکه نازگل و سارینا هم خندشون گرفت و گفتند: _چه خبره؟ الی خنده دیگه ای کرد و گفت: ☘_هیچی تبادل..... نزدیک بنز سیاه رنگ شدند، راننده کمی جلو آمد و همانطور که با احترام ساکهای دخترها را میگرفت تا داخل جعبه بگذارد با لهجهٔ شکسته فارسی گفت: 🔥_سلام خانمها، لطفا هر کدومتون گوشی موبایل دارین، خاموش کنید به من تحویل بدین.. سحر که هنوز اثراتی از دلشوره قبلیش باقی مانده بود، دوباره دلش هرری پایین ریخت...آخه...آخه...کلی عکس خانوادگی داشت که گذاشته بود برای روزهای غربتش تا در دیار غریب نگاشون کنه... پس نگاهی به الی کرد که داشت گوشیش را خاموش می کرد و گفت: _چکار کنیم الی؟! الی سری تکان داد و گفت: ☘_راست کارشون همینه، نگران نشو، اگر گوشی را نمیگرفتن باید تعجب میکردی... احتمالا به محض رسیدن به یه مکان مشخص،تمام وسائلمون هم بازرسی میکنن... سحر آهی کشید و گفت: _بازرسی؟! آخه برای چی؟! در همین حین سارینا و نازگل گوشی‌هاشون را به طرف اون راننده که خودش را عثمان معرفی کرد دادند و گفتند: _اینا را دوباره بهمون برمیگردونین راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: 🔥_احتمالا برمیگردونن، فعلا به من گفتن که ازتون بگیرمشون. سحر و الی هم گوشی‌هاشون را دادند و سوار ماشین شدند. الی جلو نشست و سحر و نازگل و سارینا هم عقب نشستن و سفری دیگه شروع شده، به کجا؟! نمیدونستند تا کی؟ اینم نمیدونستند... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
۶قسمت رمان تقدیمتون❤️
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنویسید به دیوار دمشق :) پسر فاطمه برگرد حرم در خطر است..
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...
بسم‌ِ رب مادرِ پهلو شکسته !💔
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقـدر نبودنت حال‌ِ جهـان را ، پریشان کرده است مـولاۍِمـن‌ ، بیا . .
🔺 🏷 نکات امر به معروفی تسبیح گردوندن سخت نیست مقابل ظلم و گناه ایستادن سخت است! 🍃 امام باقر [علیه السلام] از گروهی می‌گویند که در آخر الزمان می‌آیند ریاکارانه اهل قرآن خوانی و عبادتند، امر به‌معروف و نهی ازمنکر را فقط زمانی واجب می‌دانند که ضرری به آنها نرسد و برای خود عذرها و بهانه‌ها می‌تراشند. 📔کافی، ج۱، ص۵۵، ح۵