eitaa logo
دختران مادر پهلو شکسته 🇵🇸
100 دنبال‌کننده
723 عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
•{﷽}• ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم🥀 چت ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/17332826812137                                                                                            
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ماه ماه ... 🔷🔹 ماه رمضان که میشه نصف ادما مشکلات گوارشی و زخم معده می گیرند ... بعدا برای نهار میرن فست فود نوشابه می خورند 😏... 🔶 بعضی پزشکان بی سواد بی دین هستن که برای مردم تجویز می کنند روزه نگیر .... مگه تو مرجع دینی هستی؟ 🔷 روزه بر تمام انسان ها واجب است و مردم به جای اینکه به بهانه های مختلف روزه نگیرند باید اصلاح غذا کنند .... 🔶 روزه بهترین دارو برای سلامتی بدن می باشد و بدن را دفع می کند! 🔷 ان کسی که دارد و اصلا خون پایین نمی آید بهترین دارو روزه گرفتن هست .... 🔶 برای اینکه روزه گرفتن به شما اسیب نزند باید اصلاح غذا کنید و وعده های سحری و افطار را با آداب اسلامی درست و غذای سالم تغذیه کنید .... 🔷 در وعده سحر هر چه بیشتر بخورید زود تر گرسنه می شوید... 🔹 وقتی ما نیت می کنیم به مغز دستور می دهیم که تا پایان روز قرار است چیزی نخوریم و بدن هم با مدیریت صحیح بدن را تا افطار حفظ می کنه و در این مدت شروع می کنه به پاک سازی و اخلاط سوخته بدن رو دفع می کنه .... 🔶 برای کسانی که مشکل معده دارند: 🔹 مایعات وسط غذا . نوشابه. دلستر ‌. چای سبز و سیاه . مرغ و ماهی . لبنیات کارخانه ای . ماکارانی. روغن مایع و جامد نباید استفاده کنند ! 🔸 چای بابونه. گوشت مرغ محلی بوغلمون. گوسفند .شتر . لبنیات محلی . نمک طبیعی . روغن های زیتون. ارده کنجد . حیوانی (گاو) استفاده کنند! 🔹 نفخ و ترش معده از سردی هست. سوزش معده از خشکی معده (سودا و صفرا) . درد معده از سودا و اعصاب... 🔸 خودتون دکتر خودتون باشید و با اصلاح غذا درمان شوید... ☑️ درمان مشکلات معده : دم نوش مرزه و بابونه برای ترش و نفخ و ورم معده 🔶 کسانی که گرسنه می‌شوند معده درد یا سوزش معده می گیرند کم خون هستن 🔹️ دم نوش بابونه و مرزه بخورند و از مواد غذایی صنعتی پرهیز کنند و برای رفع کم خونی افطار و سحر شربت تخم بالنگو و خاکشیر با شکر سرخ و آب جوشیده و گلاب مصرف کنند و مصرف شیره های انگور و توت خرما و انجیر و سیب بسیار مجرب است . ☑️ در هنگام افطار با معده خالی اب و شربت و شیرینی های صنعتی نخورید .... 🔷 سردی ها معده را اذیت می کند به همین دلیل روایات تاکید کردن با خرما و اب جوشیده ولرم افطار کنید ... ❌ اب سرد در افطار موجب می شود ! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @dokhtaranmadarpahloshekasteh 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱 اشتباهی که امید را در بچه‌ها می‌میراند! 📌 مقدمه‌ایست برای اینکه ما بتوانیم حرفهای را با گوش جان بپذیریم. 🔹️ اگر ما ایمان به غیب و اینکه معادلات این دنیا به دست خداست و برای مومنان به خدا بن بست وجود ندارد را برای فرزندان نگیم ، اگر در مواجهه با بچه‌ها دائما غُر زدیم و از محدویت‌ها گفتیم و هر کسی قصد انجام کاری را داشت از بن بست‌ها گفتیم، اینجا جایی است که بر خلاف مسیر گام برداشته‌ایم. *همه چیز دست خداست*
💝🎊🎊🎊 خاطره ای زیبا از حجت‌الاسلام : این اواخر پدر، به‌نوعی احساس می‌کرد که 👈🎊 نزدیک است و امکان دارد طول نکشد و واقع شود و بایدکاری کرد که به تأخیر نیفتد. باید آمادگی باشد. خیلی حالت انتظار در ایشان مشهود بود. حدود یک ماه، قبل از وفات، دستش را روی دست دیگرش میمالید و می‌فرمود: «خروج سفیانی👹 یکی از علامات حتمیه است. بعضی از علایم 🎊 ممکن است که یک مرتبه ظاهر بشود و یک‌روزه تمام شود و بعضی هم حذف و کنسل شود، ولی سفیانی👹 دیگر از علامات حتمیه است. آن را باید چگونه تحمل کرد؟! 💝 رحم کند!». محدوده زمانی برای 🎊 معرفی نمی‌کرد، ولی می‌فرمود: ما باید دعا کنیم که به تأخیر نیفتد. دعا کنیم که نزدیک‌تر بشود. دعاها مؤثر است. آیا نباید در فکر دعا باشیم؟ منبع: مرکز تنظیم و نشر آثار آیت الله رحمة الله علیه قرارگاه 💝
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰ زهرا لبهای سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: _من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم. بوسه‌ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: _خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: _پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی.. زهرا لبخندی زد و گفت: _اوهوم... و نگاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: _این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که ما را گرفتند... هانیل و هانا که بغلم بودند، انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستشون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: _انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟ هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: _ببین زهرا جان، همین جا روی تخت بخواب، من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را... نمیدونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: _تبشون را پایین بیارم زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: _نعم امی... و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه. نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: _زهرا، عزیزم، اینها نمیدونن تو انگلیسی بلد هستی، فکر میکنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچکس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟! زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: 🔥_چیشده؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: _دو تا از اون دختر بچه‌ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم.. کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: 🔥_صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست.. ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت: 🔥_به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب از عوارض سفر هست... قرص‌ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: _اینا برای این بچه‌های نحیف، زیادی قوی نیستند؟ کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: 🔥_بده بخورن، من برا بچه‌های خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه.. و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال میکرد.. قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...از داخل چمدان لباسها، دو تا شال نخی را برداشتم، شالهایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شالها افتاد، آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: "براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمیدانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..‌" تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شالها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم. زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد، چون هنوز نمیدانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط میکردم. دقایق به کندی میگذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم،
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶ زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت: _اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن.. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دستهای کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم: _مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟ زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت: _اوهوم، من از آمپول نمیترسم، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم.. با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: _کی؟!‌چه وقت بهتون واکسن زدن؟! زهرا شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _نمیدونم، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچه‌ها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون.. آهی کشیدم و با خودم فکر میکردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچه‌های معصوم امتحان میکنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد.. _کریستا به اون آقا گفت: حیف شد، امشب میخواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: _خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: _این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلیمون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم.. لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم.. مطمئن بودم یک جا شنیدمش، اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم: _نترس، من نمیگذارم بهت آسیبی بزنن حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری میفهمیدم این مراسمی که کریستا میگه چی هست با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس میخوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم : _منم لاوووی سعید هراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم: _ببخش داداش، من بودم، بخدا نمیخواستم بترسونمت و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست.خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت: _مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخره‌ام میکنن، اگر تو هم این کتاب را میخوندی مطمئنا بدتر از من میشدی.. اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را... سعیدی که از هیچکس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم: _ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی... سعید اوفی کرد و گفت: _نمیشه سحر، اصرار نکن... از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت: _این کتاب درباره هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی، یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسونها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه را قبول ندارن و به تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست، جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزب‌الله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند... حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسونها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسونها باشه... با این فکر تنم داغ شد، ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم: "خدایا...نه...." 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸ فاصله‌ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم، اریک توقف کرد، نمیدانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دوباره وارد راهرویی که به پله‌هایی رو به بالا میرسید، شدیم. اریک از پله‌ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله‌ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل میتابید نمایان شد. اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که باز نشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: 🔥_میدونی که اینجا کجاست؟! جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: 🔥_فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست. اریک سری تکان داد و گفت: 🔥_درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمیگردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یا نه؟! جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمی‌آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟! همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه میکردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم، یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما درحقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید. بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: _چه زود دیر میشود. جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: 🔥_چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟! در بین اینهمه بغض و دلتنگی، خنده ام گرفت و گفتم: _با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم. جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: _تو کی هستی ؟! دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهگاهی ما ایرانی‌ها ازش استفاده میکردیم. خنده‌ام را فرو خوردم و گفتم: _آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟! و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: _جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم. با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد، مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه‌هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: 🔥_خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت درنیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم. با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوار شدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در...در بسته شد. جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمیدانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم: _آقا کجا میرین؟ مسیر ما، اینطرف نیست. مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: _حرف نزن وگرنه میمیری.... جولیا با لرزشی در صدایش گفت: 🔥_تو..تو کی هستی؟ و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و درحالیکه دندان هایش را بهم میسایید گفت: 🔥_دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟! آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت: _نشنیدی که چی گفتم؟! جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشار دستش دور مچ‌من کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت، بی صدا چیزی بردارد. احساس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و‌ گفتم:
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲ در باز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دستهاش را از هم باز کرد و گفت: 🍀_زبونت را موش خورده که سلام هم نمیکنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: _س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌ گفت: 🍀_بیداری عزیزم، میخوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه‌های الی محکمترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، ناخوداگاه شروع به گریه کردم... الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز میکرد. در بین هق هق هام گفتم: _تو کجا رفتی؟ الان خدا تو رو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم، اما خدا میدونه سخت پشیمانم یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: _اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌ یعنی اینا،داین ابلیس‌ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم.. الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش، صورتم را قاب گرفت و گفت: 🍀_ دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره‌ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هرکسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه، اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه‌ای از گونه‌ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: 🍀_بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم: _من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: 🍀_یعنی خودت متوجه نشدی؟! با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: _داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: 🍀_خوشم میاد که خودتم نمیدونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: 🍀_اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: _چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: 🍀_آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم میپیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: _به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: 🍀_خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: _گذاشتم زیر زبونم چون جولیا میخواست بازرسیم کنه، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: 🍀_پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌ که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: 🍀_باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: _بنظرم تو اون الی که میگفتی نیستی،تو کسی دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: 🍀_منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم: _همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌ گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان، مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: