eitaa logo
دختران مادر پهلو شکسته 🇵🇸
102 دنبال‌کننده
710 عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
•{﷽}• ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم🥀 چت ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/17332826812137                                                                                            
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت: _ا... ا.. الو سلام صدای نگران پدرش بلند شد: _چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه، خانم خانما کجا تشریف بردن سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: _من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام... پدرش به وسط حرفش دوید و گفت: _کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟! سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم. پدرش با فریاد گفت: _لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت. سحر با من و من گفت: _میام دیگه.. خودم میام پدرش عصبانی تر فریادش بلندتر شد و گفت: _میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟! سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمیدانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا، مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت.. سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت: _دربست.. تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود... گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از آنطرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد: 🔥_الو...سحر سحر آب دهانش را قورت داد و‌ گفت: _سلام جوالیا، حالتون چطوره؟ جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت: 🔥_ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم... سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: _ببخشید مشکلی پیش اومده بود.. جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت: 🔥_مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟ _آره، حل شد... جولیا نفس راحتی کشید و‌گفت: 🔥_دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه، اینجا جا دارن وگرنه... سحر پرید وسط حرفش و‌گفت: _بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم 🔥_خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم،تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند، اما خودت هرگز شرکت نکن، فهمیدی!!! ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ... سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت: _متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟! جولیا خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمیذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد و صدا قطع شد.. سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد. خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش، کنارش ترمز کرد. سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود، اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یکدفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد. سحر سلام کرد و میخواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود، به خود آمد:... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ پدر با لحنی حاکی از تعجب،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: _ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟ کو‌ چادرت دختر؟ این چه وضع پوششت هست سحر؟؟ سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت: _س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون... و با زدن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست. پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه میکرد گفت: _خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سر و وضعت اینطوریه؟؟ سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد: _راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده، قبول کردم... سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد: _دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن... سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش، قرمز و قرمزتر میشد..سحر ادامه داد: _پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود. بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه، خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..‌ پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت، تند تند نفس میکشید، محکم روی فرمان ماشین زد و گفت: _لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زنهایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قارقار میکنن، بگو چیتون کمه؟ بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکر ها..‌.. و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت: _خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟ سحر شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده، جلوت نشستم. آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت: _دیگه حق نداری تا این سر و صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!! سحر آه کوتاهی کشید و گفت: _خوب تقصیر من چیه بابا؟! من چه اشتباهی کردم هاا؟! صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد: _چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی.... آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرامتر گفت: _همین که گفتم، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی... سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه «تا وقتی مسولیتت با منه»... این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
۶قسمت رمان تقدیمتون👆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه| السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یا‌مهدی‌!-'💚'-
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾
کـٰاش‌دَرنـٰافِلِہ‌‌اَت‌نـٰام‌ِمَراهَم‌بِبَری . . کِہ‌‌‌‌‌‌‌دُعـٰای‌ِتُوکُجـٰاعَبدگُنَہ‌‌کـٰارکُجـٰا!(:❤️‍🩹" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج✨🕊
مَن‌سُراغ‌ِهَرڪَسی‌رَفتَم‌دِلَم‌راشِڪَست . . غـٰالِباًاین‌لَحظِہ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هـٰامـٰادَربِہ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادَم‌میرِسَد!(:💔" السَّلاَمُ‌عَلَيْكِ‌أَيَّتُهَاالصِّدِّيقَةُ‌الشَّهِيدَةُ🏴