🌝 سلام و خیر مقدم به مهمانان عزیز شهر نور؛ ماه خوب خدا
🌹 هواپیمایی ماه مبارک رمضان ورود شما را به این پرواز خوش آمد می گوید.
✈️ شماره پرواز: ۱۴۴۱ هجری
✅ مقصد ما: شهر نور برای رسیدن به بخشش و رضایت خدای خوبمان
⏰ مدت زمان پرواز : کمتر از ٢۴ ساعت
🔗 این شرکت هواپیمایی از مسافرین محترم خواسته با بستن کمربند *ایمان و عمل صالح* ، از خود به خوبی مراقبت کنند.
✨ 📔 ✨ خلبان پرواز قرآن کریم می باشد.
🌈 همه فرشتگان سفر خوشی را برای شما مسافران صبور و باتقوا که مقصد اصلی خود را رضایت خداوند در شهر نور قرار داده اید، آرزومند هستند.
🤲 کانال آموزش فهم قرآن، ضمن آرزوی سفری خوش، *برنامه مفصلی را از شب اول ماه رمضان* برای فرزندان عزیز دبستانی که مهمانان ویژه خداوند در این ماه هستند، ارائه خواهد کرد.
✉️ مشاهدهی کارت دعوت دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/c8zl15b
🌸 به امید دیدار در ماه خوب خدا در *کانال آموزش فهم قرآن*
https://ble.ir/amozesh_fahmequran
#اطلاعیه #مدرسه_تزکیه_تعلیم
#فهم_قرآن_دبستان #ماه_مبارک_رمضان
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
داستان شماره ۴ ⬅️ باغ خاکستری
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِینَ / فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ؛ و صبحگاهان در حالى كه خود را بر منع [بینوایان] توانا مى دیدند رفتند، و چون [باغ] را دیدند گفتند قطعا ما راه گم كرده ایم .( سورهً قلم، آیه 28)
برخیز پدر! دلم هوای تو را کرده است مرد! چقدر زود چهره در خاک نشاندی! برخیز و ببین مرا! پدر جان ببین این دل سوخته ام را! برادرانم اگر باغشان سوخت، من دلم آتش گرفت.
مرد سر مزار پدر مویه می کرد. دلش گرفته بود. مثل ابر بهاری می گریست و با پدر درد دل می کرد: «افسوس پدرجان! از وقتی که تو رفتی زندگی مان دگرگون شد. برادرانم به جان هم افتادند. مال دنیا فریبشان داد. فصل اگر فصل میوه نبود سر ارث و میراث همدیگر را می کشتند. امّا میوه ها رسیده بود و آن ها برای برداشت محصول شتاب می کردند.»
مرد از بلندای قبرستان به باغ می نگریست و اشک می ریخت؛ گویی خاطرة جهنّمی آن لحظات را دوباره در ذهن مرور می کرد: «آن باغ باشکوه! و حالا تلّی از خاک و خاکستر! دلم آرام نمی گیرد پدر! برادرهای بیچاره من به دنیا و آخرتشان آتش زدند! و من می بینم آن زبانه های سرخ آتش را! تو هم نظاره کن و ببین روزگار سیاه برادرهای بیچاره مرا! انگار همین دیروز بود! آن ها هم قسم شدند. دست به دست هم دادند و به همدیگر قول دادند. قول شرف! و من یاد تو افتادم، یاد آن صفای دل انگیز تو! یاد آن مردانگی تو!
از جا برخاستم و جلویشان ایستادم: "این کار را نکنید! این کار درستی نیست! پدر ما چنین نبود!"
آن ها سرم داد کشیدند: "چه می گویی احمق! باز همه را بدهیم به دیگران؟!" چقدر آن روز توهین شنیدم!
آن ها چقدر مرا تحقیر کردند! چقدر از تو بد گفتند: "پدر ما پیر و خرفت شده بود. عقلش به کارش نمی رسید." و آخرین بهانه شان این بود که هیچ وقت محصول باغ به این خوبی نبود. همه همّ آن ها این بود که امسال حق فقرا و مستمندان را ندهند.
من التماسشان کردم: "آخر آن بیچاره ها هم حقّی دارند!"
برادربزرگم جوابم را با تمسخر داد:«یعنی چه حقی دارند؟ بیچاره ها...بیچاره ها...»
بعد رو به بقیه برادرها کرد و گفت: «فردا صبح، آفتاب نزده، تا هوا تاریک است می رویم همة میوه ها را می چینیم!»
من گفتم: «فقیر و بیچاره هایی که در زمان پدر می آمدند، این روزها چشم به راهند، من آن ها را خبری می کنم.»
برادرها با سرزنش و نفرت جوابم را دادند: «آن وقت گورت را کنده ای!» بعد مشت و لگدی بود که نثارم کردند. چه بی رحمانه می زدند پدر! آن قدر زدند که نایی برایم نماند.
مجبور شدم بگویم: «رهایم کنید! هر کاری می خواهید بکنید. من به کسی چیزی نمی گویم!»
وقتی این را گفتم دست از سرم برداشتند. خسته و کوفته کناری افتاده بودم و داشتم حرف هایشان را می شنیدم.
یکی می گفت: «پدر سال ها مقدار زیادی از میوه ها را می داد به این مفت خورها. آن ها عادت کرده اند. نباید دیگر چیزی به آنها بدهیم.»
دیگری گفت: «پدرما نادان بود، یادتان هست موقع مردن چه سفارشی کرد؟ عزیزان من! این باغ، بزرگ و پر محصول است. پس از من مال شماست. من همیشه حق بیچارگان را می دادم. مبادا آن ها را بی نصیب بگذارید.»
پدرجان! او چنان ادای تو را درمی آورد که همه خندیدند. صدای برادر بزرگم در میان خنده مستانه آن ها گم شد: «امسال می خواهیم بی نصیبشان بگذاریم پدر!»
شرمنده ات هستم پدر! آن ها مرا همراه خود کردند. به اکراه صبح ندمیده بود که ازخواب بیدارم کردند. قرار گذاشته بودیم صبح علی الطلوع میوه ها را بچینیم و بار گاری ها بکنیم و به شهر ببریم. برادر بزرگمان بیشتر از همه درتب و تاب بود. می گفت: «کافی است میوه ها را به بازار برسانیم، یک ساعته همه را پول می کنیم و برمی گردیم.»
دست هایش را به هم می مالید و می گفت: «سود خوبی خواهیم برد!» هوا تاریک بود که از شهر خارج شدیم. کم کم باغ ها از دور پیدا می شدند. بوی علف، بوی گُل های وحشی، هوای سحر را بوی خوشی آکنده بود!
قدم تند کردیم. مزرعه ها را دور زدیم و به کوچه باغمان رسیدیم. سر کوچه برادر بزرگمان ایستاد. قلب من تپید. اضطراب شدیدی وجودم را فرا گرفت. لحظه ای هم با کنجکاوی به روی همدیگر نگاه کردیم. انگار همه در یک چیز به حسّ مشترکی رسیده بودیم و آن احساس ناخوشایندی بود که یک باره به دل و جان ما هجوم آورده بود. پرّه های بینی من پرید. بینی ام را مالیدم و هوا را بو کشیدم.
حسّ غریب و مرموزی داشت دلم را پایین می ریخت. دلشوره بدی داشتم. تقریباً داشت هوا روشن می شد که از پیچ های کوچه گذشتیم و در باغ رسیدیم. پدر نبودی ببینی! لحظه ای همه با هم هوا را بو کشیدیم. بوی سوختنی. بوی زغال، بگو بوی جهّنم! مشاممان را آزرد. برادر بزرگ کلید در باغ را از جیبش در آورد. هنوز شاد و شنگول بود.
ادامه دارد......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستان_داستانک
@dokhtaranyazd
✉️دعوت شده اید به:
🌟🌟🌟محفلی نورانی🌟🌟🌟
در جمع🌹شهدا🌹
☇فرصتی برای آشنایی بیشتر با شهدا
🍃 نگاهی به خاطرات زیبا و جملات ناب شهیدان
🌼 فرهنگ ایثار و شهادت در کلام امام، مقام معظم رهبری و دیگر بزرگان
در کانال 🌸🌸مردان خدا🌸🌸
لینک کانال:👇👇👇👇
@shahid_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های شیرین روزه اولی های نازنینمون، دوقلوهای دوست داشتنی، 🌸نیایش خانم و ستایش خانم باقری 🌸که حلول ماه مبارک رمضان رو به همه شما عزیزان تبریک گفتند.
مبارک باشه این ماه عزیز🎊🎊🎊🦋💐
💌@dokhtaranyazd
#ایده
#نماز
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فاطمه خانم حسینی، کلاس دوم، یه کار خییییلی قشنگ همراه با خانواده توی منزل انجام دادن. پیام مامان فاطمه خانم 👇
توی یه قسمتی از خونه، نمازخونه درست کردیم 😍😍 به نام «نمازخانه امام حسن مجتبی(س)
امروز نمازمون رو توی نمازخونه خوندیم ☺️
بابای خونه، امام جماعت این نمازخونه هستن و بقیه اعضای خونه هم مأمومین☺️
نمازخونه مون، قرآن، جانماز، رطب و گلاب هم واسه زمان افطار داره😋
بچه ها خیلی این ایده رو دوست داشتن، شما هم تجربه کنید.
💌 @dokhtaranyazd
#روزه_اولی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فاطمه خانم جعفریان، کلاس سوم، یکی از روزه اولی های دختران آفتاب هستند.
قبول باشه فاطمه جان🙏دعاهای خوب خوب خوب موقع سحر و افطار یادت نره🤲
💌 @dokhtaranyazd
#ایده
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ریحانه خانم 🌸 و کوثر خانم 🌸 قربی، دو تا خواهر همراه و دوست داشتنی، با کمک مادر عزیزشون، این خمیربازی ها رو خودشون توی منزل به صورت طبیعی درست کردند.
آفرین به شما دخترهای آفتاب که دست به تولید اسباب بازی های خودتون زدید👏 و اینطوری هم چیزهای زیادی یاد گرفتید، هم از نظر اقتصادی، به خانواده تون کمک کردید.
💌 @dokhtaranyazd
خرگوش,جوجه,مرغ😍
فقط کافیه یه دونه مقوای دستمال رولی داشته باشین و کمی کاغذ رنگی و البته فکری خلاق...
موفق باشید..😊
#خلاقیت
@dokhtaranyazd
اشتباهات فرزندتان را راحت ببخشيد و به او جبران كردن و كار درست را بياموزيد.
با اين كار به فرزندتان مياموزيد با خود مهربان باشد. فرزندتان را به اشتباهاتش نياويزيد. به او كمك كنيد از اشتباهاتش بياموزد.
#مشاوره
@dokhtaranyazd
✅ اگر فرزندمان در تلفظ بعضی حروف مشکل دارد؛ چند نکته را رعایت کنیم:
👈مثلا کودک به جای ساعت میگوید شاعت.
🔹 او را مسخره نکنیم
🔹 و اجازه ندهیم کسی او را سر کار بگذارد.
🔹 او را در صحبت کردن هول نکنید.
شما موقع صحبت یا کتاب خواندن و شعر خواندن؛ کلمات و حروف را درست تلفظ کنید. معمولا با چند جلسه گفتار درمانی مشکل به طور کلی برطرف خواهد شد.
#مشاوره
@dokhtaranyazd
وقتی همه کارهای بچه ها را بهشون
یادآوری می کنیم
👈مشقاتو نوشتی؟
👈جورابتو درآوردی؟
👈کتابهای فرداتو برداشتی؟
👈دستشویی نداری؟
👈خودتو خیس نکنی و...
👌این بچه ها وابسته به تذکرات مادر می شوند و تا به آنها یادآوری نشود کارهایشان را انجام نمی دهند
و باید دایم آنها را هُل داد.
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
#مشاوره
@dokhtaranyazd
#تبریک
#روز_معلم
💐💐💐💐💐💐💐💐
روز معلم را به همه مربیان عزیز مجموعه دختران آفتاب تبریک عرض می کنیم.
ممنون از 🌸نازنین زهرا شیرمحمدی🌸 بابت این نقاشی زیبا که برای مربیان کانون دختران آفتاب کشیده اند.
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
@dokhtaranyazd
ممنونیم از اظهار لطف مادرها و دختران آفتاب عزیز نسبت به مربیان کانون دختران آفتاب💐 ان شاءالله همیشه سالم باشید و ما بتونیم خدمتگزار شما باشیم در مسیر تربیت اسلامی🙏
#تبریک
#روز_معلم
💐💐💐💐💐💐💐💐
ممنون از 🌸محدثه سلمانی🌸 بابت این تبریک زیبا که برای مربیان کانون دختران آفتاب فرستاده اند.
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
@dokhtaranyazd