دختر خانوم!😊☝️
شأن و حیای☺️ دخترانه ات را به هر چیزی نفروش!🙄
ارزشش را ندارد...😔
خیال نکن همین که قلب ❤️جوانی را تسخیر کردی،باارزشی...😑
همین که نگاهی👀 را به دنبال خود کشاندی،باارزشی...😢
نه!❌
ارزش تو به عشوه ریختن💁 و ناپاک کردن قلب❤️ و چشم 👀دیگران نیست...☹️
این تو نیستی که سود می کنی🤔،آنها هستند که از تو سود می برند...😡
با کارهایت نگاه و توجه را گدایی نکن...😞
نگاه و توجه خدا می ارزد به صد نگاه و توجه غیر...🤗
این توجهی که تو دنبالشی توجه نیست که به دست می آوری،آبرویی است که از دست میدهی…!😰
با خودت فکر کن…؟🤔
ببین چه چیزی را از دست می دهی و چه چیزی به دست می آوری؟🚫
مبادا چیزی را به خاطر"هرچیز"😒و"هر کسی"🙄از دست بدهی...❌
ارزش تو بالاتر از این حرفهاست که پاکی و نجابتت😇 را ارزان از دست بدهی…!😣
چادری بودنت را مسخره می کنند؟😕
چه کسانی ؟😦
کسانی که خودشان را عروسک دیگران کرده اند ؟🤔
این را بدان
شهید رستمی به من و تو اینگونه خطاب کرد ❤
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (سلام الله علیها )قسمتان می دهم که حجابتان را رعایت کنید 😇
حال تو به من بگو
حرف های آنها که برای خود ارزشی قائل نیستند
برایت مهم تر است
یا حرف شهیدی که به خاطر حفظ حجاب تو رابه مادرمان زهرا (سلام الله علیها )قسم داده😓
چادر یعنی پاکی😌
و چه چیز برتر از پاکی؟؟؟
#تلنگر
🍂می دونی کی ازچشم
خدا میوفتیم؟؟!!
🍁اونموقع که #امام_زمان
🍁به خاطر *گناه* ما سرشو
🍁بندازه پایین..
🍁ولی ما...
🍂🍂انگار نه انگار...😔😔
.#امیدانه
گاه در زندگی ما مشکلاتی به وجود میآید
که شبیه به گره کور هستند
و گشودن آنها
غیر ممکن به نظر میرسد
اما توسل به ائمه اطهار(علیهم السلام)
و
توکل به خداوند موجب میشود
بتوانیم این گرهها را بگشاییم.
#حاجآقاکاشانی
#العبـد..🌱
آقای مجتهدی فرمودند:
در هر کجای عالم
که قلباً حضرت رضا(ع) را
صدا بزنید و به ناحیه مقدسه ایشان
توجه کنید ، آن بزرگوار سریعاً
نظر میکنند و این معنای حقیقی
کلمه «انیس النفوس» است ..!
#علیابنموسیالرضا
#العبـد..🌱
.
°~[میگفت
حرمِ امامرضـــا جاییه که هرچی رو بخوای برات خیر میڪنن..
حتی اگھ خیر نباشه..!🚶🏽♂]°
#شهیدمحمدخانی
#امامرئــوف
#العبـد..🌱
•
میگفت:
دوستداشتن حد وسط ندارد
اگر کسے را دوست داشته باشے،
غمگین خواهے شد!
مگر اینکه خدا را بیشتر از همه دوست
داشته باشے، آنگاه به تعادل میرسے...
#استادپناهیان
#العبـد..🌱
.
.
اگر کسی واقعاً در رنجِ شما مقصر بوده
و به شما ضربهای زده، بگو:
«اگه خدا نمیخواست،
او نمیتونست کاری بکنه!»
یعنی این رنج را اول به خدا ربط بده!
چون خدا خواسته، بهواسطۀ او به تو رنج دهد!
#استادپناهیان
#العبـد..🌱
#چادرانه
•
‹ محجبہبودنمثلزندگی
بینابرهایۍستڪہمٰاه
راٰ فقط برای خدایش
نمٰایان میکند ... ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری|
رأی دادن و مورد اتهام قرار گرفتن؟!
#رئیسی #سلام_بر_ابراهیم
🌄 با تلاش متخصصان ایرانی، اولین عمل جراحی از راه دور با #ربات_جراح_ایرانی از فاصله 7 کیلومتری انجام گرفت.
پیش از این فقط آمریکا دارای این فناوری بود.
#ایرانی_میتواند
🔴شخصے به نزد آیت اللّه #شاه_آبادی" آمد و گفت:
_من از #نماز خواندن لذت نمیبرم😞
به برخی از #گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری📿 هست که.....📖
🔺آیت اللّه شاه آبادی بلافاصله گفت:
_شما #موسیقے 🎵🎶#حرام🚫 گوش میکنی؟🤔
طرف یکباره جا خورد😨 و حرف ایشان را تائید کرد.
⚜️آیت الله شاه آبادی فرمودند:
_ #ذکر لازم نیست، موسیقی🎵 حرام🚫 را ترک کنید
صدای🗣 حرام انسان را به گناه⛔️ علاقمند
ودر نتیجه از نماز 📿دور و بی علاقه کرده
و راه حضور شیطان 👹را فراهم می کند
#حرفقشنگ🍁🍂🍃🍁🍂
میگنڪہ
استغفار خیلے خوبہ..!
حَتے اگہ بہ خیال خودٺ
گناهے رو مرتڪب نشده باشے،
استغفار ڪن
دِل رو جَلا میدھ!:)
اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَیـه
#شهیدبهشتی
+هدفِاسلام،تربیتِانسانِعاقلنیست ؛
بلکهتربیتِانسانِعاشقِعاقلاست ...🔐
📚#پارت_سوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیشخرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی الغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر بهنظر می-رسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شر ش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشی ع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟« زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_چهارم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این
دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصالً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد
چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظهای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و من فقط بهدنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تالش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود،خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :»من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :»امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :»دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!«
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖