فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کھ تو را نشناخت؛
از پایان دنیا سخن گفت💔!
#امام_زمان
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایانمـٰاموریـتبسیجـے:)'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریاستسرمانمیلبریدندارند!!😎
این سَر که ز اندیشه مرا بر سَرِ زانوست
گر بر سر زانوی تو میبود، چه میبود؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف های محسن حججی 😍
حتما ببینید 🌸
پیشنهاد دانلود
یکبسیجیهمممکناستدربرههای
دچارترسیـاتردیدشود
اماهیـچگاھدچاربنبستنمیشود...!
•|حضرتآقا|•
#تلنگرانه
#شہیدانه
دقٺ کردین چشاے شہدا چہ قشنگہ:)
انگاری اصلا تو یہ عالم دیگہ سیر میکنن
میدونے چرا؟؟؟
اخہ این چشا بجاے اینکہ با نگاه نامحرم ٺلقے کنہ با نگاه خدا تلقے کردھ...
بجای اینکہ دو دو بزنہ موقع دیدن چھره نامحرم و دیدن فیلم و عکس مبٺذل اشک ریختہ واسہ اقاش امام حسین
اونا نگاشونو از غیر خدا گرفتن
معطوف کردن به لطف و رحمٺ خدا
معطوف کردن بہ مہربونی خدا
نگاشونو ٺقدیم کردن بخدا
چشاشون پیش خدا امانٺہ
چشایے کہ پیش خدا امانٺہ معلومہ خوشگلہ دیگہ🌿
…………………………………………………
√بیاین ماهم چشامونو ٺقدیم خدا کنیم
#تلنگر ...
نماز هات سر وقت اند قبول !
واجبات رو انجام میدی درست !
مستحبات هم خیلی خوب انجام میدی !
ولی تا به "...و بالوالدین احسانا..."عمل نکنی...
داری اینارو میریزی توی کیسه سوراخ... :)
. 💔 .
شهـآدتهـدفنـیست
مسیـره
وهـدفقرباللهیِ
°🖐🏼🚕• #اشـتبآهنگـیریم
. 🥀 .
ســرپــدرومــادرتدادمـیزنے😏°°
بعـدمیـخـوایشهـیدهـمبشــے؟🙄••|
°🌻🛵• #شهادت
بہ شوخے بہ یڪے از دوستانم گفتم:🗣
_من 22ساعت متوالی خوابیده ام!!😴
+گفت:بدون غذاا ؟؟!🤔
وهمین سخن را بہ دوست دیگرم گفتم:
+گفت:بدون نماز ؟؟!!💔
واین گونہ خداے هر ڪس را شناختم🌱
سخن #شهید_مصطفے_چمران
🔻#شهید_آوینی
🔸آنان در غربت جنگیدند
و با #مظلومیت به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان
#تکه_تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست
👈اما
⇜راز #خون آشکار شد
⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند
⇜گردش خون در رگ های #زندگی شیرین است
اما ریختن آن در پای محبوب 💖
#شیرین_تر
و نگو شیرین تر✘
بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍
#روایت_مقاومت
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
- مامان تو رو خدا بگو چی شده !
اشکام سرازیر شد و هق هق هام توی دستام خفه میشدن .
بابا ، با داد رو به کاوه گفت :
+ مُرده یا نمرده !
به عباس زنگ بزن ببین چی میگه !
کاوه موبایلش رو ، به طرفی پرتاب کرد که صد تکه شد ، با عصبانیت روبه مامان گفت :
× ببین وقتی میگم خواهر زادت نمک به حرومه بهت بر نخوره !
با گفتن این حرف دوباره مامان اشکاش سرازیر شد .
بابا هم با برداشتن کلید ماشین و موبایلش از خونه بیرون رفت .
به سمت مامان برگشتم .
- مامان میگی چی شده یا نه ؟!
برای کامران اتفاقی افتاده !
سعی میکرد نفس بکشه اما نمی تونست .
به سمت آشپزخونه دویدم و لیوان آبی براش آوردم .
- بیا این رو بخور .
لیوان رو به دهنش نزدیک کردم و کم کم بهش آب دادم .
نفس راحتی کشید و با دستاش اشک هاش رو پس زد .
+ ک ... کامران .
- مامان بگو دیگه !
کامران چی !
لرزش بدنش بیشتر شد ، اما با این حال گفت :
+ کاوه با کامران درگیر شده .
ک ... کاوه ...
دوباره اشکاش سرازیر شد و هق هقش بیشتر شد .
شونه هاش رو گرفتم .
- میگی چی شده یا نه !
تو که من رو دق دادی !
توی چشمام زل زد .
+ کاوه با کامران درگیر شده .
ی ... یعنی سر مژده بحثشون شده .
کلافه گفتم :
- خب مادر من این که چیزی نیست !
اینها مثل سگ و گربه به پای هم می پیچن .
دو روز دیگه هم یادشون میره .
مگه کم دعوا کردن !
با وجود اشک هایی که مدام از چشماش پایین می اومدن ادامه داد :
+ کاوه ، کامران رو هل داده ، سرش خو ...
سرش خورده به میز .
هین بلندی کشیدم و دستم رو ، جلوی دهنم گرفتم .
- وای خدای من !
مامان بگو که کامران نمُرده.
مامان از خواهش میکنم بگو کامران نمُرده !
اصلا کاوه چی کار کرده ؟!
رسوندش به بیمارستان یا نه ؟!
در همین حین بابا با چهره ای آشفته اومد داخل .
+ خانوم بلند شو بریم.
عباس رسوندش به بیمارستان میگه ضربه مغزی شده .
مامان دستاش رو ، روی صورتش کوبید و با یه یا علی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش دوید .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید.
+ پاشو دختر .
سریع آماده کن .
با تعجب بلند شدم .
- منم بیام ؟!
به من چه ؟!
در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد .
+ بردنش بیمارستان خودتون .
به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم .
چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود.
به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت :
+ ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم .
توی اون لحظه خنده ای کردم .
+ مگه تو بهش شیر دادی ؟!
با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد .
در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق .
سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم .
در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم .
+ بله درخدمتم .
- سلام مرجان .
مروام .
+ عا تویی دختر !
خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟!
یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم .
- مرجان پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان .
وضعیتش چه جوریه ؟!
بابام میگه ضربه مغزی شده .
+ یک لحظه خانم همتی !
باشه اومدم ...
خب میام دیگه ...
مروا همتی داره صدام میزنه .
کی گفته ضربه مغزی شده ؟
مگه الکیه !
نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره .
من رو دارن صدا میزنن ، فعلا .
تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم .
- بابا ، بابا .
شیشه رو آورد پایین .
+ بله .
در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم .
- به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ...
سرش یکم شکسته فقط .
چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟!
بابا عصبانیتش بیشتر شد .
+ مگه دستم بهت نرسه عباس !
با اون عقل ناقصت !
تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •