eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 •| | حتے‌نگاهے‌هم ‌به‌ پهݪۅیش‌نینداخٺ محوِ بۅد عاشقانه،عارفانه
|••🍁✨| •💛• ±گفتــــ : حق‌اݪناس‌من‌نمیگذرم اما‌حق‌خودم‌نوش‌جونتون‌عزیزم خدارومیگماا چهِ‌دلبر‌خدایۍداریما /: ±تو‌ام‌بگذر‌ازحقتـــ بیایم‌از‌خدایاد‌بگیریم،چشمامونو‌ببندیم‌ دونه‌دونه‌تسـ📿ــبیح‌رد‌ڪنیم‌و +بگیم‌ :) "بخشیدم" "بخشیدم" "بخشیدم" بخاطر‌خدا‌بخشیدم✨❤️ .خوب😊👌 🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
🥀 درستھ الان جنگ و جبهہ نیست و نمے‌تونیم سردار سلیمانے باشیم.. اما جنگ نرم هنوز پا برجاست مے‌تونیم فخرے‌زاده این زمان باشیم قݪم از دستت نیوفتہ رفیق..(:📚 🌹🌹 ❤️🧡💛💚💙💜🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد عراقی به پسرش گفت برود دست حاج قاسم را ببوسد ، پسر رفت بین جمعیت، ولی نتوانست نزدیک حاجی بشود. وقتی نشست توی ماشین، گفتم مردم عراق این‌قدر دوستت دارند که پدری به پسرش امر کرد بیاید دستت را ببوسد، ولی محافظ‌ها نگذاشتند. خواست ببیندشان؛ از ماشین پیاده شد، پسر و پدرش را غرق بوسه کرد. 🥀
دختر‌یکم‌اعتماد‌به‌نفس‌داشته‌باش😕 بخدا‌بدون‌آࢪایش‌زیبا‌تری😍 اصلا‌‌میدونی‌چیه‌🌱 دختری‌که‌روزی‌‌سه‌باࢪ‌وضو‌میگیره⛲️ نیازی‌به‌آࢪایش‌نداࢪه🖐🏼 تو‌نیازی‌به‌نگاه‌های‌‌زهر‌آلود‌نامحرم‌ها‌ نداࢪی‌همین‌که‌خدا‌نگاهت‌کنه‌کافیه✨ همین‌که‌با‌حجابت‌ࢪوی‌صوࢪت‌ امام‌زمانت‌‌لبخند‌بیاࢪی‌کافیه✨ این‌دنیا‌بازیی‌بیشتر‌نیست🌍 فکر‌کن‌ببین‌‌با‌حجاب‌داشتن‌چی‌برات‌ میمونه‌شفاعت‌حضرت‌زهرا(س) بخاطر‌چادࢪی‌بودنت‌بهتره‌♥️ یا‌جهنمی‌شدنت‌بخاطر‌به‌گناه‌انداختن‌ هزاࢪان‌جوان‌‌بخاطر‌بد‌حجابی‌که‌داشتی🔥 حالا‌تو‌حق‌انتخاب‌داࢪی‌❗️ لبخند‌‌خدا‌امام‌زمانت‌🌱 یا‌نگاه‌زهر‌آلودو‌بد‌نامحرم‌🔪 که‌سیلی‌به‌یوسف‌زهرا‌میزنه😭
‍ ‍ .…¤ 💢توصیہ رهبر عزیزمون بہ دختر خانم ها; 😊🌸 ●| دختران عزیزم!👧🏻 ○| مطالعہ 📚 تحقیق 🤓 ورود بہ مسائل روز🙂و اهتمام بہ ڪارهاے دینے📖🕌 ●| جزو وظایف مسلَمے است کہ زنان🧕🏼باید خود را موظف بہ انجام آنها بدانند.😌☝️🏻 📿 ✌️😷 😷
هر چیزی را از خدا بخواهید؛ حتی بند ڪفش را حتی ڪوچڪترین اشیاء را و حتی قوت روزانه خود را. بگذارید این من دروغین عظمت یافته در سینه‌ی ما ڪه می‌گوییم "من" و خیال می‌کنیم مجمع نیروها ما هستیم، بشڪند. این "من" انسان‌ها را بیچاره میڪند! _مقام‌معظم‌رهبرۍ_
چشماے تو …👀✨•• 🌿🌸💕 •🌙🍃•
الهے!!♡ همچین روزی ؛ مرا آرزوســت... 🧕🏻💜
📚.•°|چـہ ڪسے مےگوید : 🖇ڪہ گرانے شده است؟!📈 دوره ی ارزانیستــ! دل ربودن ارزان📉 دل شڪستن ارزان💔|● دوستے ارزان استــ دشمنےها ارزان چـہ شرافت ارزان🔻 تن عریان ارزان آبرو قیمت یڪ¹ تڪہ نان..🥖 و دروغ از همہ چیز ارزان تر..🔗 قیمت عـشق چقدر ڪم شده است:)💘 ڪمتر از آب روان!💧 ✨و چه تخفیف بزرگے خورده، قیمت هر انسـان..!!!
•‹📻⛓›• حاجی..!🧔🏻 تو‌این‌جنگ‌کسی‌میبره‌که✌️🏼 بیش‌تردَووم‌بیاره🌱 ازمانمی‌پرسن‌بامهماتتون💣 چیکارکردین..!❗️ می‌پرسن‌باکم‌و‌کسریا✨ چه‌طوری‌خط و‌نگه‌داشتین..!♥️ ✌️🏻•
♥️ . از یار و یاوران چه خبر بابا؟ 💔🌱 . 🌸 اللھم‌عجل‌ݪولیڪ‌الفرج
ولی‌خودمونیمآ..!!😉 وقتایی‌که‌از‌مشکلات‌و‌امتحانا‌..؛🙁 سرخُدا‌داد‌می‌زنیم‌..،🤭 قشنگ‌لبخندش‌حس‌میشه‌..!!😇 میگه‌..؛🙃 اینو‌چه‌توپ‌پُری‌داره..!!☺️ چه‌‌دادی‌می‌زنه‌..!!🙂 با‌با‌حواسم‌هست‌بهت‌..☺️ بعد‌طوفان‌آرامشِ،به‌من‌اعتماد‌کن..!!😌🤞🏻 نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿 🌟
آخدا!:› من‌تو‌تنهاییام‌جز‌تُ‌هیچکسو‌ندارما! انیس‌لحظه‌هام،🌿 شکرت‌که‌هستی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌            ┈┄┅═✾🍃🌺🍃✾═┅┄┈
*﷽* در مکتب شهادت درمحضر شهدا تا وارد اتاق شدم از خواب پرید... رو پیشونی اش عرق نشسته بود ، گفتم :چی شده داداش؟! گفت : یک ساعت بود با حضرت زهرا (س)حرف میزدم. ادامه داد: فقط از خدا میخوام که روز شهادت بی بی شهید شم... روز شهادت حضرت زهرا (س) بود ،قنوت نماز صبح بود که ترکش خورد به پهلوش...💔🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• برای شادی روح شهدا
🥀 میگفت بچه ها یه جوری رفتار کنید که سالِ دیگه این موقع به مادراتون بگن مادرِ شهید :-) +مادرامون مادرشهید بشن صلوات ..! 🥀 --------------------
می‌گفت🎙"خلبان‌ها یه کدی دارن" ☔🍂• به نام "7600" ؛ ☔🍂• مال وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت. 🌥معنیش اینه که: ☔🍂• -برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم، ☔🍂• ولی تو حواست بهم باشه، ☔🍂• راهنماییم کن . . . •🌟• وقتی بغض داری و نمی‌تونی حرف بزنی، به خدا بگو: •🌟• خدایا، کد 7600 . .‌ .! بگو"خدا بغض نمیذاره حرف بزنم🌥🍃 خفه شدم..🖇 ☔🍂•تو حواست باشه. . .🙃 ═══‌‌‌‌༻‌❄️☃❄️༺‌‌‌═══
《●●علی‌فاطمه‌را‌میگوید↯ الاای‌چاه‌؛یارم‌را‌گرفتند گلم؛باغم؛بھارم‌راگرفتند میان‌کوچہ‌ها‌با‌ضرب‌ِسیلی همہ‌دار‌وندارم‌را‌گرفتند●💔●》
🥀 میگفت بچه ها یه جوری رفتار کنید که سالِ دیگه این موقع به مادراتون بگن مادرِ شهید :-) +مادرامون مادرشهید بشن صلوات ..! 🥀 -------------------
🥀 درستھ الان جنگ و جبهہ نیست و نمے‌تونیم سردار سلیمانے باشیم.. اما جنگ نرم هنوز پا برجاست مے‌تونیم فخرے‌زاده این زمان باشیم قݪم از دستت نیوفتہ رفیق..(:📚 🌹🌹 ❤️🧡💛💚💙💜🖤
|••🍁✨| •💛• ±گفتــــ : حق‌اݪناس‌من‌نمیگذرم اما‌حق‌خودم‌نوش‌جونتون‌عزیزم خدارومیگماا چهِ‌دلبر‌خدایۍداریما /: ±تو‌ام‌بگذر‌ازحقتـــ بیایم‌از‌خدایاد‌بگیریم،چشمامونو‌ببندیم‌ دونه‌دونه‌تسـ📿ــبیح‌رد‌ڪنیم‌و +بگیم‌ :) "بخشیدم" "بخشیدم" "بخشیدم" بخاطر‌خدا‌بخشیدم✨❤️ .خوب😊👌 🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
با سلام طاعاتتون قبول🌸 عزیزان دیگه شروع کنید به «یا مُقَدِّرَ الخَیْر» و «یا رازقَ الخَیر» گفتن، تا شب قدر سوم یادتون نره، به نیت خودتون، بچه هاتون، همسرتون، عزیزانتون،پدر و مادر و... تسبیح نمیخواد، همینطور که مشغول کاری هستید، این ذکرو بگید. به همه اطلاع بدید🌻 با تشکر
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند، سمانه خیره به استاد، در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین، آن ها را تعقیب می کرد، یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،😟اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری، به خودش آمد، استاد رستگاری که متوجه شد، سمانه به درس گوش نمی دهد، او را صدا کرد تا مچش را بگیرد، و دوباره یکی از بچه های و را در کلاس سوژه خنده کند، اما بعد از پرسیدن سوال ، سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد، و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه😐 سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اون بار هم خودش ضایع شد، فک کرده نمیدونیم، میخواد سوژه خنده خودش وبروبچه های سلبریتیش بشیم😠 ــ باشه تو حرص نخور حالا😊 باهم به طرف بوفه رفتند. و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ🥤🥤 سفارش بدهند، در یکی از آلاچیق ها، کنار هم نشستند، سمانه خیره به بخار شکلات داغش، خودش را قانع می کرد که چیزی نیست، و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم، دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را، دور خود محکم پیچانده بود، تا کمی گرم شود، سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت: _الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!! سمانه سریع از دانشگاه خارج شد، و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود، و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود، کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت، سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد. کمیل _دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه😡🗣 کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛ ــ بله فرق میکنه، از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم، اگه تنها بودم به درک، خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن، من الان از وقتی پیاده شون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ دادم😡🗣 سکوت می کند و کمی آرام می شود؛ ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد، نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد، برای منم اتفاق بیفته، یاعلی😡 سمانه شوکه در جایش ایستاده بود، نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند، کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود. کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!😧 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠