eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 . . . یڪ‌نخے‌از‌چادرت در جوی ڪوچه غرق‌شد ڪوچه را‌عطر گلاب🌱 اصل ڪاشان داده است
‹😎🇮🇷› - - رییسی اگه رییس جمهور بشه، دیگه ایران رسما میوفته دست مشهدیا! از این به بعد تو مجلس دیگه "قیام" نمیکنن، همه "وَرمِخزَن"! (پ...ن:چاکرهمه‌مشهدیا😎) آقامون‌مشهدی😎 رییسی‌مشهدی😎 قاآنی‌‌مشهدی😎 قالیباف‌مشهدی😎 ‌-
📜 🌺امام صادق عليه السلام: آنكه مالکِ خشمِ خود نباشد،🤬 مالکِ عقل خود نيست.🧠 📚تحف العقول
「🖤🔗•••」 .⭑ چھ مےگفتے میان نمــازهایت با مَعبــود خویـش ڪھ خریــدارت شد ... !
「💚🌱•••」 .⭑ |دِلم‌دَر‌ڪَربــلاگیرو‌خــودَم‌اینجازَمینـ‌گیرمـ💔 .⭑ 💚🌱¦➺
AUD-20210104-WA0049.mp3
9.15M
🎼⃟🍎 درد فراق وجدایی از کربلاء💔 🎼|↫ | 🍎|↫ 🎙|↫
••••••••• چہ‌زیبا‌گفت‌حاج‌حسین‌خرازے ...👤 یادمون‌باشھ!🌿 کہ‌هرچےبراےِخُدا⁦🌹 کوچیکے‌و‌افتادگے‌کنی😞⁦🖇️⁩ خدا‌در‌نظر‌بقیہ‌بزرگمون‌میکنھ ...🙂 ‍‎‌‌‌‌‌
«🔮💜»↯ - - دشمن ࢪآ زیࢪ پآ نــه!! زیࢪ یڪ بند انگشت خود لِه می کنیم😌 - - ⛓⃟💜¦⇢ ⛓⃟💜¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
حاج اسماعیل دولابی: . هنگامی کہ یادِ امام حـسینـــ علیه السلام می افتید. . . تردید نداشتــه بــاشید کـہ آن حضـرت هم بہ یادِ شماستــــ !.😔❤️
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند، و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند، سمانه خندید و گفت ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایشش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت، و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید، و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود، و لحظه ای استراحت نکرده بود، وقتی مادرش به او گفته بود، که سمانه را برای شام دعوت کرده بود، سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند، مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود، با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد، و به سمتش رفت سمانه ــ سلام خاله جان سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد، و خاله اش را در آغوش گرفت، صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار😕 کمیل دستش را، دور شانه های خواهرش حلقه کرد، و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل، میخوای تحویلش نگیرم؟!😊 لبخند دلنشینی، بر لب های سمانه☺️ و کمیل😎 نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت، سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت، و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست، کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. سمانه ــ راحت باش کمیل ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور، هنوز شام آماده نشده، تا وقتی که آماده بشه، تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد، ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب😊 ــ چشم خانومی😍 ــ چشمت روشن☺️ سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.😉 کمیل خیره به سمانه، که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت، از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست، و نگرانش باشد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد،☺️و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی😍 صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.😝 سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.😋😜 سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری😠 ــ ها چیه🙁 کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟😊 صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب😳 به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل😂😍 در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...😁😍 🚙💞🚙💞💞🚙🚙💞🚙 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم☺️ ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش😝 ــ دیوونه😁 بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل😨 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل نگاهی به چشمان، وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت، و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم..! ــ نه نه کمیل نمیری و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند، دوباره به سمت سمانه چرخید، تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت، سمانه با وحشت، به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را، برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد، و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم... سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل😥😭 کمیل با دیدن اشک های سمانه، احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند، در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی، به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد. کمیل اسلحه اش را بالا آورد، و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت، و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند، کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند، کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته😏 کمیل لحظه ای برگشت، و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، احساس بدی داشت، از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود، با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید، اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر، چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد، سمانه از نگرانی، دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند، کمیل با صدای در ماشین، از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت، اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین😡 سمانه که تا الان، همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع😡🗣 اما سمانه نمیتوانست، در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر، از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد، کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه، که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی، اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد، او فقط میخواست، کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه، سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد، سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل😭 کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد، و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند، زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت، نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست، خوشحال بود از این وصلت، چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید، خوشحال بود، کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ اي مردم! پشتيبان امام و انقلاب باشيد،كه اين انقلاب به همت خون هزاران شهيد به اين جا رسيده است. بدانيد، كه اگر صحنه را ترك نماييد، دشمنان در كمين‏گاه ايستاده‌‏ا‌‌‏ند و آماده‏اند تا از كوچك‏ترين لغزش شما استفاده كنند و ضربه محكمي بر پيكر انقلاب وارد كنند شهيد مهدي آقاجاني🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~🕊 💥 +بهش‌گفٺم: «چرایه طور‌لباس نمےپوشے ڪھ‌درشأن‌وموقعیت اجٺماعیت‌باشه؟ یھ‌ڪم‌بیشٺرخرج خودت‌ڪن. چراهمش‌لباساےسادھ و‌ارزون‌مے‌پوشے؟ توڪه ‌وضعت خوبه». -گفت: «توبگو‌چراباید یه چیزایي داشتہ ‌باشم‌ڪه بعضیا حسرٺ‌داشتن‌اوناروبخـورن؟ چرابایدزرق‌وبرق‌دنیاچشمام روڪورڪنه؟ دوسټ‌دارم مثل بقیه ‌مردم‌زندگےڪنم». ♥️🕊 📚منبع:آن روزهشٺ‌صبح، صفحه21و22 ‍‎
☘ تلنگر عارفی را گفتند: از که آموختی محبت را ؟! گفت: از درخت شکوفه پرسیدند: چگونه؟! گفت: هرموقع به او لگدی زدم، به جای تلافی بر سرم شکوفه ریخت
⁉️ رفیق‌مراقـب‌باش‌تو‌مـجـازی...🖐🏻 زندگیتـو فڪرتو آینـدتـو دینـتـو دلـتو دلـتو دلــــــتو نبـآزے‌رفیق... ):🚶🏻‍♂💔🖐🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داشتم میگفتم : این کوفیان چه کردند با حسین ؟! یاد خودم افتادم... گناهایم چه کردند با قلب حسین:))💔 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا