فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطف امام هادے و نور ولایتش
ما را اسیر ڪرده بہ دام محبتش
بر لطف بےڪرانۂ او بستہ ایم دل
امشب ڪه جلوه گر شدهخورشید💫 طلعتش🌱
#میلاد_امام_هادی(ع)🌺
#مبارڪـباد🌺
•🌱•
در خانهۍ #خدا♥️ را بکوب
و دلت را بھ او بسپار
تنھا جایی است
کھ ساعت کاری ندارد
ورود برای عموم آزاد است :)
شهید احمد مشلب🌿
شهادت،سهمِ کسانی میشود
که عالم را ، محضر خدا میدانند
و کسانی که عالم را محضر خدا بدانند گناه نمیکنند
و شهدا ، اینگونه اند..
و ما نیز شهادت را سهمِ خود کنیم
با گناه نکردن...✨🌱
سلام و دروووود
ظهر دوشنبه تون بخیر و خوشی ان شاءالله⚘
خوش آمد میگم به بزرگوارانی که تازه عضو کانال شدند امیدوارم از کانال راضی باشید . و موندگار بشید 🌸
•••
#تلنگر
بزرگترینخیانتم به اقا
زمانےبودکہگفتمدوستتدارم
امالذتگناهرابہلبخندتوترجیحدادم‼️:)
#مولانایامهدی💔
گـٰاهۍیڪنگـٰاھحرامشھـٰادترا
برا؎ڪسۍڪہلیـٰاقتشھـٰادتدارد
سـٰالهـٰاعقبمیاندازدچہبرسدبہڪسۍ
ڪہهنوزلایقشھـٰادتبودنرانشـٰانندادھ!
•.
- شھیدحسینخراز؎🌱
•| #کوتاه_سخن |•
یه نشدن هایی هست
که اولش خیلی ناراحت میشی،
ولی بعدها میفهمی
خدا چقدر دوستت داشته که نشده!
ــــــــــــــــــــــــــ🦋☁️ــــــــــــــــــــــ
•| #عارفانه |•
«هیچ یا اللّٰه و دعایی
در درگاه الهی بی جواب نمی ماند ؛
ولی جواب ها فرق می کند!»
ـــــــــــــــــــــــــــ🤲🏻💕
﷽
←📸 #تصویر_سردار
←تصویر تازه منتشر شده از حضور حاج قاسم بر سر مزار پدرشان
.
.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#تصویر_دیده_نشده💯
.
. #خادم_الحسین
•| #راهنما |•
کلمهها تاحدی قوی هستندكه
بايک کلمه میشودقلبکسیراشکست
وبا یککلمهدیگر قلبکسی راترمیمکرد!
مراقب وزنِ کلمات باشیم...
ـــــــــــــــــــــــــــ🌿🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امام_هادی
میلاد باسعادت امام دهم
حضرت امام علۍالنقےالهادی(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
📚#پارت_چهل_نهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند. میدانستم این روز روشنمان است و می-ترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو
عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بالاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو
مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_پنجاه_ام
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حلیه یوسف را در
آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرمانده هان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در
مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و
حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدم هایش قوت
نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با
خلبان بحث میکرد :《اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی
میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک
بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی
که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت
پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با
صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد
:《نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!》 به چشمان زیبایش
نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم
نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد،
پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :《عباس به
من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!》 و بغض
طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد
:《اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!》
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می-
فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می-
خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که
یوسف را محکم تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش
را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :《باطری
رو گذاشتم تو کمد!》قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و
میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند
دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا
شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرماندههای شهر رو به
همه صدا رساند :《به خدا توکل کنید! عملیات آزادی
آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به
مدد امیرالمؤمنین آزادی آمرلی نزدیکه!》شاید هم
میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم
کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلی کوپتر بدود.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
4_5856937276809939146.mp3
9.27M
🔸#مولودی قشنگ
🌸 میلاد #امام_هادی (ع)
💐 مژده بدید شب شادی شد
💐 ابن الرضا اَبَالهادی شد
🎤 #سید_رضا_نریمانی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اسم دخترش ڪوثر بود...
مثل هر بابایی علاقه شدیدی
به ڪوثر داشت♥️:)
ولی قبل از عملیات ڪه موقعیت
پیش اومد..
ڪه با خانواده ها صحبت کنیم ..🌱
«گفت برای دفاع از حرم
حضرت زینب(س)
از ڪوثرهم گذشتم»
#شھیدمحمودرضابیضایۍ