اربعین تموم شد و خیلی هامون
کربلا و اینا یادمون رفت
دیدین! دیدین عاشق واقعی نیستیم!!
چه کسایی مشهدی هستن و
یا الان مشهد هستن یا یکی دو روز دیگه
میخوان مشرف شن مشهد
رفتین حرم امام رضا به آقا بگین یکی خیلی دلش تنگته!
نمیخوای بطلبیش💔
دلم گرفت 🥀
آقا هر کی این پیام رو داره میخونه برام دعا کنید 💔
شهید بشم 🖤
بسه موندن تو این دنیا ..
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم :
- بیا یکم از این بخور .
مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری .
باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره .
تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره .
هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟
باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی .
همه دارن !
مرگ که فقط برای همسایه نیست !
به قول بی بی شتریه که دم هر خونه میخوابه .
هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید .
+ خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید .
با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم .
- بله ببخشید .
کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم .
سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد .
نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم .
- اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده .
از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟!
من که خیلی حسودیم شد .
این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه !
ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده .
به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه .
چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد .
+ م ... مروا .
با بغض گفتم :
- جان مروا .
صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم .
خواهرای راحیل اومده بودن .
یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن .
دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم .
- برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد .
کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود .
دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت :
+ بهش دست نزن .
با تعجب گفتم :
- چرا ؟!
پرستارم نگران نباشید .
دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت :
+ بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته .
هول کردم و دستپاچه گفتم :
- با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر .
شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها .
صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم .
لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم .
- بیا گلی یکم از این بخور .
با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت :
+ همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم .
یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...
قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن .
به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد
چشم دوختم .
با صدای خیلی بلندی فریاد زد :
+ راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟!
دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم .
کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد .
با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت .
+ راحیل بگو دروغه !
بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی .
بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها .
راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟
چرا رفتی چرا راحیل !
تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی .
با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت .
دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ...
آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید .
آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت .
+ مروا آق ... ا مرتضی ...
دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم .
- آقا مرتضی چی ؟!
+ حالش خیلی خرابه .
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم .
لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم .
- بیا این ها رو بهش بده .
یکی بهش بدی ها !
نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت .
دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد .
چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم .
- چی شده ؟!
در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت .
+ دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم .
با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم .
به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم .
- خب بگو چی شده ؟
دستی به چشماش کشید و گفت :
+ آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد .
دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم :
- به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی .
گریه نکن ، حرف رو بزن .
+ ب ... باشه میگم .
لیوان رو شکوند و گفت که اون روز توی کافه که دستم رو به دستش زدم ، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بود .
به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت :
+ گ ... گفت که دیگه نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه .
گفت که برم گم بشم .
کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم .
- آنالی تو دیوانه شدی ؟!
واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟
میخوای من رو دست تنها بزاری و بری ؟
بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده !
مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟!
اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم !
اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی !
یکم درک کن ، از این به بعد هم دور و ور آقا مرتضی نپلک خودم کارها رو انجام میدم .
بیا برو پیش آیه اینا ، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم .
چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت .
ظرف خرما ها رو برداشتم و از هال خارج شدم .
توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود که مبادا خودزنی کنه .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •