✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_ونه
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋
خنده م گرفت.☺️
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.👶🏻👶🏻👧🏻😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم...
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا...
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.🙁
فاطمه سادات به شدت مریض 👧🏻🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣 مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.😒😕
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🏻🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.😨🤒👶🏻مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.😥😣
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم 😭و #ازخدا میخواستم #کمکم کنه...
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😢😣
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.📲چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😨
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.😊
رفتم تو راهرو...
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😍👶🏻آروم صداش کردم:
_وحید😧
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.❤️😭اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.👀وحید هم فقط نگاهم میکرد.👀وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.☺️
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد...
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وسی
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...😍☺️
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.😥
گوشیش زنگ زد.📲جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.😐
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.😠
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام😊
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.😔جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟😐
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.😍
تعجب کرد.😳به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... 👀 به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟😒
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.😊
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.☺️
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..👌نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.😊
نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم:
_ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.☺️
بالبخند گفتم:
_زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.😉😠
لبخند زد.☺️گفتم:
_پاشو برو دیگه.😍😠
وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋
خنده م گرفت.😃بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.😍چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت.
من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.☺️
دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.😍خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت.
به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.😅
رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود:
📲_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی.
سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن...
میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت:
_خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین.
منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.😅ولی از همون شب حال منم بد شد.😣🤒یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان🏥 ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود...
خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم...
گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم.
بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده.😨 چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.😊😒لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم.
یه دفعه گفتم وحید؟!!!😱 وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه.
چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت:
_چی شده زهرا؟😥
داد زدم:
_برو بیرون...از اینجا برو..برو😵😠
وحید خیلی جا خورد.رفت عقب...
بلند گفتم:
_برو بیرون.از این خونه برو بیرون.👈🚪
همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت:
_زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!😨
با صدای بلند گفتم:
_وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.😠😵
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
عضو های جدید خوش آمدید🌹
برای خواندن رمان «هر چی تو بخوای» لطفا روی پیام سنجاق شده کلیک کنید تا پارت اول برای شما نشان داده شود 🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
در این شب زیبای زمستانی
ورق به ورق دفتر
زندگیمان را
با قلم سپید خود
پُر کن از عشق و
معرفت الهی....
بنویس
سعادت و نیک بختی ما را
آمیـــن یا رَبَّ العالمین
دستانم لايق
شكوفه هاى
اجابت نيستند
اما از آنجايى
كه پروردگارم را
رحمان و رحيم ميشناسم
بهترينها را
در این شب های زیبای ماه رجب
براتون طلب ميكنم
#شبتون_زیبا
و حاجاتتون روا
🕊@dokhtaranzeinabi00
✨﷽✨
🌼آثاروبرکات توبه در زندگی
✍یکی از زیبایی های اسلام، توبه است. توبه به معنای امکان بازگشت از گناه و پاک شدن دوباره است به گونه ای که دوباره متولد و زاده شده است. توبه بذرهای امید را در دل های گنهکاران می کارد و افسردگی و نومیدی را از انسان می گیرد و او را برای بازسازی مسیر و حرکت رو به جلو و رشدی آماده می سازد.
توبه در اسلام واجب است و از هر انسانی خواسته شده که از مسیر گمراهی و گناه به سوی خدا بازگردند و از فرصت کوتاه عمر برای خوشبختی و سعادت ابدی بهره گیرند. خداوند توبه پذیر است و هر گناهی را در هر درجه ای باشد تا پیش از مرگ می پذیرد. البته درهای توبه با کشف الغطاء و برطرف شدن پرده ها در هنگامه احتضار و پس از آن بسته می شود. پس تا پیش از احتضار و مرگ، به این دستاویز استوار الهی بیاویزیم و توبه کرده و راه راستی را بپیماییم.
توبه در زندگی انسان تاثیر بسیار زیادی دارد؛ چرا که لحظه لحظه های زندگی او را تحت تاثیر مستقیم خود دارد. خداوند به هر انسانی تا دم مرگ و هنگامه احتضار، این امکان را داده است تا از گناهان خویش توبه کند و بدی ها و زشتی های گناه را جبران کند و از آثار و تاثیرات دنیوی و اخروی آن رهایی یابد. توبه
🕊@dokhtaranzeinabi00
#تلنگرانه
🌱حکایت
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟»
زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.»
👤 افسانههای مسیحی
📚 #تکه_کتاب
🕊@dokhtaranzeinabi00
#داستان