eitaa logo
"دُخټࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍ِس‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.5هزار ویدیو
164 فایل
❮🌱الهـےبہ‌تۅڪل‌نـٰام‌اعظمټ🌱' اینجا؟ ی مکانِ دِنج براے‌ اَݦانَتداࢪانِ چادرِخانم‌زهࢪای مࢪضیه(س) ﯡ نِگاهبانانِ غِیࢪت‌ِ امیࢪالمؤمنین‌علے‌(؏) ناشناس: https://daigo.ir/secret/2343274092 شرو؏ خادمـۍ؛ " ¹⁵. ⁶. ¹⁴⁰¹ "
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام به حذیفه فرمودند: 🔹یا حذیفة، هذا یوم الاستراحة، و یوم تنفیس الهم و الکرب، و الغدیر الثانی... ای حذیفه، امروز (نهم ربیع الاول ) روز رفع سختی و دشواری، روز زدودن اندوه و پریشانی و روز غدیر دوم است... 📚بحارالانوار، ج ۹۵، ص ۳۵۴ 📲@dokhtaranZpesaranA
🔻لطفا فرار کنید 🔸بلاگرهای "عشق و پارتنر" که از رابطه‌‌ی عاشقانه‌شان "محتوای روزمره" تولید می‌کنند بلای جان مردم‌اند. توصیه‌ام این است که هرجا این جماعت "شاد، خوشبخت، عاشق‌پیشه و شیک" را دیدید، فرار کنید. ‌‌‌ 🔹حواسشان هست که دست روی حسرت‌ها و نداشته‌ها بگذارند. فرمول ثابت است. اصلا وجه مشترک اکثر بلاگرها همین است: تمرکز روی محرومیت‌ها، رویاها و فقدان‌های مخاطب. به این صورت که "ببین من حتی غذا پختنم هم شیک، رویایی و زیباست. زیر سایه‌ی معشوقِ امن و همیشگی خودم هستم.  این پرتوی آفتاب رو ببین که چطور روی میز و قابلمه افتاده. ببین ما چقدر همدیگه‌ رو دوست داریم. حین آشپزی می‌خندیم و می‌رقصیم و..." ‌‌‌‌‌ 🔸مخاطب این تصویرِ طراحی‌شده، قلابی و فریبکارانه را می‌بيند و باور می‌کند، فورا با تبر سراغ واقعیتِ زندگی خودش می‌رود: "پس چرا غذا پختن من شیک نیست. چرا پرتوی نور نمیاد و چرا پارتنرم موقع آشپزی منو بغل نکرد و نرقصید و چرا جلوی دوربین نمیاد و‌ چرا..." ‌‌‌ 🔹شما قا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تلِ زندگی‌تان را لایک می‌کنید. مدام برای مقایسه تحریک می‌شوید و تقریبا همیشه در این مقایسه شکست می‌خورید‌ و چیزهایی در شما فرومی‌ریزد. به‌قول کامو: "منشأ تمام رنج‌های بشر قیاس است". گمان نمی‌کنم حتی آگاهی از "ساختگی بودن و گزینشی بودن محتوا" بتواند جلوی تاثیرش را بگیرد. تا وقتی در فضای این پیج‌ها نفس می‌کشید، آلوده‌اش خواهیدشد. چنین بلاگری [که البته مانع آزادی‌اش نیستم] فعالیتی مضر و بیمارکننده دارد، که با منجنیقش هر روز مشغول سنگ‌پرانی به زندگی و روان شماست. ‌‌ ‌✍️معین دهاز 📲@dokhtaranZpesaranA
"دُخټࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍ِس‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش 📌#قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ 📌 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه حضرت‌زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد : «نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زن‌عمو را به یاحسین بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت داعشی‌ها بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه قرآن را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار صاحب‌الزمان (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور جنگ داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت... ادامه دارد... ✍🏼فاطمه‌ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 6 ساعته ِ هیژا .
مَنبـ؏اَصلے‌پروفایل‌ھاۍ‌ 😻♥️!' پروفایلِ فیک بزار همه تو کف بمونن 📸💕 . https://eitaa.com/joinchat/3914465810C5e9bb263d2 دُختر‌جان‌‌بھت‌قول‌میدم‌ اینجا‌کھ‌ باشید‌ روزی‌ هزار بار پروفایلتو عوض‌ میکنین‌ از‌بس‌ کھ‌ قشنگن 👇🏻🍓˘˘!' https://eitaa.com/joinchat/3914465810C5e9bb263d2 ✋🏾📻 چِقدر‌حس‌خُب‌و آرامش‌مُنتَقِل‌میکنھ‌‌😌👌🏽 . خوشحال میشـم اکانت زیبـآت رو داخـل چنلم ببیـنم :)🤍
هدایت شده از 6 ساعته ِ هیژا .
سلام عزیزم، الحمدالله بهترم
"دُخټࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍ِس‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش 📌#قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ 📌 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی‌ها همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد : «بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج انفجار می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : «اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» اما من می‌دانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : «بیاید دعای توسل بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از اهل‌بیت (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : «جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد : «قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید : «حمله هوایی هم کار دولت بود؟» عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد : «نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : «نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن ایرانی‌ها بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : «بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : «نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید : «تو که منو کشتی دختر!»... ادامه دارد... ✍🏼فاطمه‌ولی‌نژاد
میشه ۹۷۰ تاییمون کنید بدم🙈🥲؟
شد‌شد.. نشد‌میرم‌سوریه‌پیش‌ عمه‌زینب‌از‌دل‌شکسته‌ام‌میگم💔🥺 💚@dokhtaranZpesaranA
تراپی!؟ نه‌ممنون؛ کتابخونه‌رومرتب‌میکنم(:📚🖇