eitaa logo
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
174 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
794 ویدیو
138 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جذاب انتظار عشق قسمت اول 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت1 چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر ( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون ) بابا: سلام مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلن خدا حافظ مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش ( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ، فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من چادر با عاشق و درک به اون انتخاب کردم... از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده) با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟ - واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟ فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🎀دختران مذهبی 🎀 🎈 @dokhtaronehmazhabi 🎈
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت4 اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت5 رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم) فاطمه:چیه بابا نگاه نگاه میکنی... - هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم... - فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟ فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه - چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب... - واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه. -کی میخواین عروسی بگیرین؟ فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم... - وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟ فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود) - جانم مامان... مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم - چشم مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ - خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم... فاطمه: چی شده مگه؟ - مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو - آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه... - نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم فاطمه: چشم (فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود) - مامااان، ماماااان مامان: تو اتاقم هانیه جان (رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد) - سلام مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد... - خونه کی باید بریم؟ مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد) مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی بابات اومده... - چشم الان آماده میشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد...
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت5 رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت6 در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟ - اره بابا جون مگه اشکالی داره... مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن - مامان جان من با همین لباسا راحتم مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت - خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم ( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم ) سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست در باز شد و رفتم صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید یه دفعه در ورودی باز شد خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن خاله راضیه بادیدنم خشکش زد به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد ) خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل ( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود.. - سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم ) یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد...
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت6 در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت7 خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟ (هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته ) اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه صدای هانیه گفتنشو میشنیدم وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه چشمم به مهمونا افتاد همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن « خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام ... خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام» در اتاق باز شد اردلان بود بلند شدم و ایستادم اردلان: هانیه چی شده ،؟ چرا اینجوری شدی تو ! - اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟ نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن (اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید) اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت7 خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: هانیه اینم یه مسخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت8 ( اردلان روبه روم نشست ) اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده... - ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم ... اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟ اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم بعد ده دقیقه که آروم شدم چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم گذاشتم سرم یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم مامان: کجا بودی هانیه ؟ بابات هی سراغت و میگرفت... - هیچی رفتم لباسمو عوض کردم انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام.... یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم الناز: سلام هانی جون - سلام عزیزم نه مرسی الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟ بزار کنار این چادر چاق چولتو ... - راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم... -باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون رفتم کنار استخر روی تاب نشستم یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم چادرمو مرتب کردم اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا... - خیلی ممنونم غذا رو ازش گرفتم اردلان رفت لبه استخر نشست اردلان: هانیه - بله اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ - اره بپرس اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟ فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم) - نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش اردلان : هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت8 ( اردلان روبه روم نشست ) اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت9 اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟ اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه ( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟ - منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم) خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟ - بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود با تعجب گفت: نوش جونت منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین همه در حال خدا حافظی کردن بودن منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرونبا دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود این چند ساعت مثل یه عمر گذشت لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد بابا بود ،نشستم روی تخت... - چیزی شده بابا جون ( بابا اومد روی تختم نشست ) بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری - یعنی چی بابا، من کارِ بدی کردم؟ بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟ میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟ فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی... - خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟ داری آینده تو سیاه میکنی... - بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت... یاد یه نوشته افتادم: 🍁چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد🍁 دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد....
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت9 اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت10 بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن یه پرستار اومد بالای سرم... دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست ! بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه ( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد ) بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) مرسی بابا جون دو روزی بیمارستان بستری بودم این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم اردلان: سلام مامان: سلام عزیزم خوبی ؟ - سلام ( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم) مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم (میدونستم داره بهونه میاره ) - باشه مامان جان مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟ - یعنی تو نمیدونی؟ تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟ اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟ باشه اشکالی نداره! یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟ - نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش... - خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین اردلان: چشم فعلن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد..‌
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت11 با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم... - واااییی فاطمه قربونت برم خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت12 بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟ - نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم بابا: باشه پس مواظب خودت باش - چشم مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم رومو برگردوندم فاطمه بود - دختره دیونه نمیگی سکته کنم فاطمه : سلااام... وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی - دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟ - خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی - ععع داشتیییم مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین فاطمه: اره - پس بگو ، خوب بود حالش؟ داعشیا رو نیست و نابود کرد؟ فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده .. فاطمه: داشتیییم - این به اون در فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم ) کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو فاطمه: درمونده نباشی گلم بریم؟ - چیزی نمیخوری؟ فاطمه: نه گرسنه ام نیست رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون فاطمه: آقا این چه کاریه ؟ یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟ - نمیدونم اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم اردلان: سلام - سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟ اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم - چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن ( اردلال در ماشینو باز کرد): تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد.... •○●♡ڊڂٺراڹ‌ݥذہبے♡●○• •○●♡ @dokhtaronehmazhabi ♡●○•
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت12 بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی! اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم - هرچی دوست داشتی سفارش بده اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود میخواستم نماز بخونم رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم: ببخشید نماز خونه اتون کجاست خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ - خیلی ممنون اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا - من میرم نمازمو میخونم برمیگردم اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی -نه نمیشه ،زود بر میگردم رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود... - ببخشید اردلان: خواهش میکنم... - خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم - خوب! اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون نظرت چیه؟ - مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ... اردلان: خوب چه معیاری؟ - من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟ - تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن اردلان : الا یه نفر... - نمیدونم چی باید بگم ،انشاءالله که خوشبخت بشی ( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت) - میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه - خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره ) اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه... - همچنین تو ،خدا نگهدار درو باز کردم وارد خونه شدم مامان اومد سمتم مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟ - رفت خونش؟ مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟ - اره مامان جان مامان: خوب چی گفتی بهش؟ - هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم مامان: چیییی... تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ - مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین! من اصلا حالم خوب نیست مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟ از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ... - سلام... زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟ - خیلی ممنونم اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟ - یه کم سرم شلوغ بود شرمنده اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا - چشم لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود انگاره اهدای عضو کرده بود این آیه قرآن به خاطره اومد... 🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁 (هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است) (سوره مائده آیه 32) خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی... همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند... -زهرا خانم میشه آرومتر بشورین! دردش میاد بنده خدا... زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه... - اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم... زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری... تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود... - سلام بر دوست بی معرفت فاطمه: سلام خوبی؟ - هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده... - یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟ فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی؟ چرا زنگ نزدی؟ - من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری - نه عزیزم مواظب خودت باش ... آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد اردلان و الناز! مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد. 🌸🌸 ادامه دارد... . ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور - چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟ مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه -باشه مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه - عع مامان ،من که اینقدر خانومم مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن... - چشم ،مواظب خوتون باشین با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود... (صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار می‌رود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام‌ رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران می‌آید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمی‌آید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت می‌بندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده می‌شود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارت‌گاه بسیاری از عاشقان اهل‌بیت است) لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس رفتم سمت امام زاده صالح آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی این روزها حالم خیلی خرابه تو از حال دلم باخبری ! خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم... کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم منم چادرمو محکم چسبیده بودم خانم خوشگله میخواین برسونمتون... - برید مزاحم نشید... بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها ( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن) منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد... راننده پیاده شد: خواهر من حواستون کجاست؟ نزدیک بود بزنم بهتون... ( ترس تمام وجودمو گرفته بود): تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد - خیلی ممنونم كه کمکم کردین، راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین... - بله حق باشماست... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد.. ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت16 (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندین راننده: خواهش میکنم رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم دیدم حامده... به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه - الو حامد! حامد: بهههه به خاهر عزیزم... - پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟ حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم... - دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن... ( صدای خنده اش بلند شد): تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن... - الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟ حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم -وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت.... ( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ... - نمیری با این کارات... حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم - باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟ وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا... - باشه داداش گلم حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین... - دیونه ،باشه حامد: بای واییی چه خبر خوبی.. حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر بشین برات چایی بریزم - دستتون درد نکنه مامان جون دیشب خوش گذشت؟ مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن - چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟ - مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره.... مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی... - به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده - خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ... مامان: عع حسوود... 🌸 ادامه دارد. ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت18 (توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم حامد: چه روزای سختی بود هانیه! خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟ حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ... رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب - رفته بودم یه عزیزی رو ببینم.. مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش مامان: جدی ،کجاست؟ - عزیززززم بیا داخل مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است... بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه- مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟ - مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟ - من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟ - باشه بابا جون لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد منتظرش شدم تا بیاد حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید - چیه نکنه عزرائیل دیدی حامد: بعید نیست که نباشی اینجا چیکار میکنی ؟ - اومدم سوغاتیمو بگیرم حامد: پاشو برو صبح بهت میدم - اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم - خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم (رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون ) حامد: بیا بگیر و برو... - واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ... حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد.... ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت18 (توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، عز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت19 یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد » واییی که تو چقدر خوبی داداشی بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست - مامان؟ - مامان؟ انگار هیچکس خونه نیست صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا هوا بوی عید میداد خیابونا شلوغ بودن حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود . خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم زهرا خانم: حواست کجاست ؟ دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید اینقدر حالم بد بود که زدم بیرون داخل محوطه نشستم تا هوایی بخورم که یکدفعه گوشیم زنگ خورد . ناشناس بود - بله سلام کجایی؟ - حامد تویی؟ حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه حامد: کجایی؟ - اومدم بهشت زهرا حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟ حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم - الان میام حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟ - پسره ی خل ،دارم میام حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه - باشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت19 یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم کارت رو برداشتم بازش ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت20 رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه - سلام ( یه نگاهی به پشت سرم کرد) - چیزی شده؟منتظر آدم دیگه ای هستی؟ حامد: نه دارم میبینم ،مرده ای تعقیبت نکرده باشه ( خندم گرفت ،کتابشو گرفتم زدم تو سرش): دم درن گفتم بیان داخل شلوغ کاری میکنن خوبیت نداره پاشو بریم حامد: نه ، من همینجا جام راحته - پاشو پسره ی ترسو از کتابخونه زدیم بیرون ،رفتیم یه دوری زدیم اینقدر سرد بود تو دستامون هاا میکردیم تا گرم بشیم - حامد حامد: جانم؟ - کی باید برگردی؟ حامد: آخرای فروردین ( دستشو گرفتم) : چه خوب که هستی چشمم به یه پاساژ افتاد - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟ حامد: از جیب من مایه نزار فقط - خسیس رفتیم داخل پاساژ دور زدیم چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد - این قشنگه حامد؟ حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم اره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه ... - خوب ،بریم بخریم حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟ - اره عروسی دوستم حامد: عع فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری - وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه حالا برو بخر برام حامد: دختره ی پرو با حامد تا شب تو خیابونا دور میزدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم ،شامو بیرون خوردیم رفتیم خونه مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده ( خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون ) من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو با صدای حامد بیدار شدم حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره - تو رو خدا بزار یه کم بخوابم ... حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی ... با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم گوشی دسته حامد بود - کیه حامد؟ حامد: نوشته فاطمه جون - عع بده حامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی ،بخواب من جواب میدم - واااییی بده دیگه حامد دوستمه حامد: بله بفرمایید،سلام ،هانیه جان خوابن ،چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما،روز خوش - واااییی از دست تو حامد: بفرمایید ،فاطمه خانم سلام رسوندن.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت21 حامد از اتاق رفت بیرون منم شماره فاطمه رو گرفتم - سلام فاطمه جون خوبی؟ فاطمه: سلام ،هانیه کی بود گوشی رو جواب داد؟ - حامد بود ،پسره خل فاطمه: جدی کی برگشته ،؟ -دو،سه روزی میشه ،دیونه بازی هاش شروع شد فاطمه: آخییی ،زنده باشن - کاری داشتی؟ فاطمه: میخواستم بگم امشب یادت نره هاا - نه بابا عمرا یادم بره ،فقط خودم میام مامان و بابا خجالتشون میاد فاطمه: باشه ،هر جور راحتن ،اصرار نمیکنم،ولی تو باید بیای - چشممم عروس خانم فاطمه: فعلن - بوس ،بای تختمو مرتب کردم ،دستو صورتمو شستم رفتم پایین - سلام مامان : سلام به روی ماهت بیا یه چیزی بخور یه لیوان چایی ریختم با یه کم نون پنیر خوردم صدای اذان و شنیدم بلند شدم وضو گرفتم ،رفتم تو اتاقم نمازمو خوندم دوباره برگشتم پایین مامان میز ناهارو آماده کرد بابا ناهار خونه نمیومد ، - داداش حامد: جانم - میشه امشب منو ببری عروسی باز بیای دنبالم حامد: باشه چشم - قربونت برم حامد: فقط کرایه میگیرمااا، - باشه بابا کرایه هم میدم غروب رفتم دوش گرفتم لباسمو پوشیدم یه سشوار گرفتم دستم رفتم اتاق حامد - سلام حامد: باز چی میخوای ( نشستم کنارش) - میشه موهامو سشوار کنی حامد: خوب میرفتی آرایشگاه - اول اینکه آرایشگاه الان برم شلوغه تا برگردم شب میشه ،دومم واسه یه سشوار کشیدم پول زیادی میگیرن حامد: خوب فک کردی منم مفت واست کاری انجام میدم؟ - نه بابا باهات حساب میکنم داداشی حامد موهامو سشوار کشید و رفتم تو اتاقم لباسی که تازه خریده بودم و پوشیدم با یه روسری سفید رفتم تو اتاق حامد - چه طوره؟ حامد: این همه زحمت کشیدم موهاتو سشوار کشیدم ،همه رو دادی زیر روسریت که - خوب واسه دل خودم سشوار کشیدم نه واسه دله دیگران حامد: نمیدونم چی بگم - هیچی نگو آماده شو منو برسونی چادرمو سرم گذاشتم و حامد همینجوری نگام میکرد و میخندید منم بهش لبخند میزدم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه رفتیم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم ( البته پولشو حامد داد) رسیدیم خونه فاطمه اینا کوچه همه چراغونی بود حامد: اینجاست؟ - اره حامد: باشه برو ،موقع برگشت زنگ بزن بیام دنبالت - قربون دستت چشم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت21 حامد از اتاق رفت بیرون منم شماره فاطمه رو گرفتم - سلام فاطمه جون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت22 رفتم داخل حیاط،مامان فاطمه تا منو دید اومد دم در مامان فاطمه:سلام عزیزم خیلی خوش اومد - سلام تبریک میگم مامان فاطمه: بفرما عزیزم وارد خونه شدم دور تا دور خونه خانوما نشسته بودن منم رفتم داخل یه اتاق چادرو مانتو مو درآوردم یه چادر رنگی گذاشتم روی سرم برگشتم توی اتاق همین لحظه فاطمه و آقا رضا اومدن داخل یه چادر سفید حریر با گلای صورتی سر فاطمه بود همه شروع کردن به دست زدن و کل کشیدنوآقا رضا هم بیچاره از خجالت سرش پایین بود اصلا سرش و بالا نکرد ببین دورو برش چه خبره... بعد چند دقیقه آقا رضا رفت سمت آقایون منم رفتم کنار فاطمه چادرو از سرش گرفتم -سلام به عروس خانم ... فاطمه : سلام عزیزم ،خوش اومدی - چه خوشگل شدی تووو ،چه کیفی کرده آقا دوماد تا تو رو دیده فاطمه:انشاءالله خودت عروس بشی من جبران کنم.. - شاه دوماد مثل شاه دوماد شما پیدا بشه ،اشکال نداره جبران کن... فاطمه: انشاءالله،، عععع هانیه گوشی اقا رضا تو دسته منه... - گوشیش تو دست تو چیکار میکنه ؟ فاطمه: گوشیم خاموش شده بود ،با گوشی اقا رضا زنگ زدم واسه مامان ،یادم رفت بهش بدم - اشکال نداره اومد بهش بده.... فاطمه: نه دیگه ،تا آخر مجلس نمیاد اینجا،اگه میشه یه لحظه ببر بیرون بهش بده ،اقایون خونه عموم هستن همین دیوار به دیوار خونه ما - باشه چشم بده ... چادرمو مرتب کردم رفتم تو حیاط دیدم کسی نیست رفتم بیرون ،آروم آقا رضا رو صدا زدم یه دفعه یه اقای اومد دم در نگاهش کردم چقدر برام آشنا بود،کجا دیدمش انگار اونم منو میشناخت چشمامون به هم گره خورد یه دفعه سرشو برد پاییشن... چیزی میخواستین خواهر - با آقا رضا کار داشتم الان بهش میگم بیاد دم در - دستتون درد نکنه (بعد چند لحظه اقا رضااومد دم در) آقا رضا: سلام،کاری داشتین؟ - سلام تبریک میگم ،این گوشی رو فاطمه داده ،بدم به شما آقا رضا: خیلی ممنونم لطف کردین برگشتم تو خونه فقط داشتم به اون اقا فکر میکردم کجا دیدمش یه دفعه یادم اومد اون شب نزدیک امام زاده صالح دیدمش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... 💞 ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
ڋڂټــ🌸ــــراڹ ݥذهݕے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت22 رفتم داخل حیاط،مامان فاطمه تا منو دید اومد دم در مامان فاطمه:سلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت 23 وااییی این اینجا چیکار میکنه،چه نسبتی با فاطمه دارهتا اخر مجلس فقط تو فکر بودم که یه دفعه به خودم اومدم خونه خلوت شده رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم زنگ زدم به حامد... - الو حامد حامد: دختره خل و چل ساعت و نگاه کردی ؟ - بیا دنبالم... حامد: فک کردم خوابیدن میخوای اونجا تلپ شی... - دیونه زود بیا حامد: چشم حاج خانوم چادرمو عوض کردم رفتم تو اتاق... - فاطمه جون منم دیگه برم ،انشاءالله که خوشبخت بشی فاطمه: قربونت برم ،حواسم بهت بود ،تا آخر مجلس فکرو ذهنت یه جا دیگه بود ،چیزی شده؟ - نه ،بعدن بهت میگم من برم دیگه حامد الاناست که برسه فاطمه: برو عزیزم،به خانواده سلام برسون -فدات شم ،فعلن با مامان فاطمه خدا حافظی کردم رفتم دم در منتظر حامد شدم یه دفعه یکی گفت ببخشید میخواین برسونمتون... (نگاه کردم دیدم همون اقاست) - نه خیلی ممنون میان دنبالم هر جور راحتین آقا رضا: مرتضی داری میری ؟ ( فهمیدم اسمش مرتضی است) مرتضی: اره داداش ،منتظر مادرم تا بیاد بریم یه دفعه صدای بوق ماشین شنیدم حامد بود اومده بود دنبالم یه دفعه گفتم: داداشم هستن اومدن دنبالم ،آقا رضا بازم تبریک میگم با اجازه تون آقا رضا: خیلی لطف کردین تشریف آوردین ،درامان خدا سوار ماشین شدم و حرکت کردیم نمیدونم چرا گفتم برادرمه اصلا ... مگه ازم سوال کرده بودن... حامد: خوش گذشت حاج خانم - عالی حامد: از قیافه ات پیداست - مگه قیافه ام چشه؟ حامد: هیچی بابا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم از خستگی خوابم برد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد‌.. ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت24 دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شاید داخل عید نتونم برم یه لباس گرم پوشیدم از خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار یه کم اونجا نشستم و قرآن خوندم بعد رفتم سمت غسالخونه... - سلام اعظم خانم: سلام هانیه جان... - زهرا خانم نیستن؟ اعظم خانم: پسرش مریض شد نتونست بیاد ،به جاش رقیه جون اومدن... - سلام رقیه خانم خوبین؟ رقیه خانم: سلام دخترم ،شکر ،شما خوبین؟ - خیلی ممنونم رفتم لباسامو عوض کردم شروع کردم به کمک کردن بعد نیم ساعت گوشیم زنگ خورد فاطمه بود .... - سلام عروس خانم خوبی؟ فاطمه: سلام عزیزم مرسی،تو خوبی؟ - نه به خوبی تو؟شوهر جان خوبه؟ فاطمه : اره خوبه شکر میگم بلا الان ما نامحرم شدیم؟ - یعنی چی منظورتو نمیفهمم... فاطمه:تو آقای صالحی رو از کجا میشناسی - صالحی کیه؟ فاطمه: الان تو نمیشناسی ؟ شب عروسیمون دیدیش... - آها آقا مرتضی رو میگی؟ فاطمه: اوه چه زود خودی شدی باهاش ،اسم کوچیکشو میدونی... - عروس خانم،اسمشو نمیدونستم، شادوماد صداش زد متوجه شدم فاطمه: اررره منم باور کردم،حتمن تو همون کوچه هم عاشقت شده نههه .... - چی گفتی؟ فاطمه: بلا و چی گفتی چیکار کردی با این بدبخت ،خواب و خوراک نداره دیونمون کرده این چند روزه... - واسه چی آخه... فاطمه: واسه جناب العالی دیگه ،عاشقت شده ،میگه میخواد بیاد خاستگاری گفت اول از تو بپرسم،اصلا ازش خوشت میاد یا نه... - فاطمه جون ،میشه بهشون بگی بیاد بهشت زهرا فاطمه: دختر دیونه جای بهتر سراغ نداشتی - نه بگو بیاد همینجا فاطمه : باشه ،نگفتی چیکار کردی که اینجوری مارو از خواب و خوارک انداخته .... - میگم بهت بعدن فاطمه : باشه فعلن با صدای اعظم خانم ،به خودم اومدم اعظم خانم: هانیه جان ، - جانم... اعظم خانم : نمیای کمک - الان میام یه نیم ساعتی گذشت و گوشیم دوباره زنگ خورد، ناشناس بود - بله سلام خانم اخوان ،من صالحی هستم ... - سلام حالتون خوبه؟ مرتضی: ببخشید من بهشت زهرام کجا باید بیام - برین سمت گلزار شهدا منم میام مرتضی: چشم - اعظم خانم میتونم برم اعظم خانم: اره عزیزم ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت25 لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام برگشتم آقا مرتضی بود - سلام ،ببخشید دیر کردم آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه - بریم یه جایی بشینیم آقا مرتضی: بله بریم اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم... - خوب من میشنوم (سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن) آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه... اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون اگر نه زحمت کم کنم... -شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ... آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین ( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه ) - یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا... اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ... ( بلند شدم ) - اگه با من کاری ندارین من دیگه برم آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟ - فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟ آقا مرتضی: بله گفتن - شما مشکلی با این کارم ندارین؟ آقایون نسبت به این چیزا حساس اند... آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار - من برم به کارم برسم آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟ - صبر کنین بهتون خبر میدم ، اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن... آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم - خیلی ممنونم،فعلن آقا مرتضی: در امان خدا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨❁ڊڂټڔاڹ ݦذہݕے❁✨ ╔═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╗ 🌱↷@dokhtaronehmazhabi ╚═∞══❀•○●♡♡●○❀══∞═╝