eitaa logo
دخترونه خاص
1.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
476 ویدیو
26 فایل
چادرم بهشت من است... پاسخ به سوالات شرعی و اعتقادی😍 👈 @bahojb2 مشاوره رایگان🤗 👈 @hasanade گروه طهورا (دخترونه خاص) 🌼 https://eitaa.com/joinchat/3233087617C6d5dd29ba0 ✅کپی همه پست ها مجاز هست✅
مشاهده در ایتا
دانلود
👛🌸قصه های من و ننه آغا 🌸👛 🍗بوی کباب🍗 توی کوچه ی ما یک دربند بود که یک سکو داشت زنها عصرها آنجا توی سایه می‌نشستند و از هر دری حرف می‌زدند به بن بست های شخصی و کوچولو که در داشتند دربند می‌گفتند توی این دربند دوتا خانه بود که هردو قدیمی و کلنگی بودند تازگی‌ها خانواده‌ای از یکی از شهرستان‌های اطراف یزد آمده بودند و توی یکی از این خانه ها ساکن شده بودند پدر این خانواده مرد متینی بود که اگر می‌دید زن ها روی سکو نشسته اند سرش را بالا نمی کرد سلامی می کرد تعارفی میزد و رد می شد می رفت همسرش خانم مهربانی بود و من لبخندش را دوست داشتم دو تا پسر، هم سن و سال من و یک دختر کوچولو داشتند بچه ها خیلی سرحال و ترگل و ورگل بودند همه فکر می‌کردند وضعشان خوب است ننه آقا هر روز ظهر یک ظرف از غذایی که پخته بود به من می داد تا برای آنها ببرم ظرف غذا را روی سکو می‌گذاشتم و در میزدم ونوس خانوم در را باز می کرد غذا را می گرفت و لبخند قشنگش را تحویلم می داد کم کم با پسر هایش که اسمشان یحیی و مرتضی بود دوست شدم فوتبال که بازی می کردیم صورت هایشان گل می‌انداخت و جوری با سرسختی می‌دویدند که انگار جانشان به آن توپ بسته است یک روز توی بازی یحیی می‌خواست یک روز توی بازی یحیی میخواست توپ را از من بگیرد که زمین خوردم دعوایمان شد و آنها از خجالتم درآمدند رفتم خانه و به ننه آغا گفتم : دیگه نباید به یحیی و مرتضی اینا غذا بدین ننه آغا خاک لباسم را تکاند و دستی تر کرد و به صورتم کشید برایش تعریف کردم که چی شده مثل همیشه که می خواست کسی را آرام کند چشم ها را بست و سر تکان داد و گفت: نباید با هم دعوا می کردین از قدیم گفتند: توی جنگ حلوا خیرات نمی‌کنند یکی زدی دوتا خوردی بزار به حساب همسایگی. گفتم: یه ذره به من برسین که اینقدر لاغر مردنی ام یحیی و مرتضی هرکدوم دوتای منن غذای شمام که می خورند گنده تر و پر رو تر میشن ننه آغا بردم کنار حوض شیر را برایم باز کرد تا دست و پایم را بشویم و بعد با گوشه پیراهن بلند و گل دارد دست‌هایم را خشک کرد مادر پشت دار قالی بود ننه آغا مرا برد توی مطبخ سیبی را توی کاسه ای سفالی که لعاب آبی رنگی داشت تراشید و به آن بیدمشک و گلاب و عسل اضافه کرد با قاشق به هم زد و داد دستم پالوده را خوردم و حالم جا اومد مرا برد به اتاق گفت: بشین تا برات از بچگیام بگم روی تشک و لحافش نشست که خیلی مرتب گوشه اتاق جمع شده بود روبرویش نشستم از جیبش دستمال در آورد و آب دماغم را گرفت _ بچه که بودم تپل و مپل و سرخ و سفید بودم مرحوم بابام تاجر بود نمیدونم چی شد که بدهکاریِ زیادی بالا آورد وضعمان خیلی خراب شد چهل روز گذشت و آتشی توی مطبخمان روشن نشد غذامون شده بود نان و پنیر و ماست و خیار همسایه ای داشتیم که من با دخترش دوست بودم دختر سبزه و لاغری بود اسمش مهین بود هر روز خدا توی حیاط خونشون کباب درست می کردند یا مرغ و ماهی توی روغن سرخ می کردند بوی کباب مرغ و ماهی می پیچید توی خونه ما و من دلم ضعف می رفت بابام گفته بود باید آبرو داری کنیم و کسی نفهمه که وضع مالیمون خوب نیست دخترونــــــ💟ــــه خاص 🦋 @dokhtaroonekhass
قصه های منـــ👦🏻ــــ و ننـــــ👵🏻ــــه آغا 💰مال مردم مال مردمه💰 🔮 💎 آن وقت ها رسم بود بچه ها قبل از رفتن به دبستان به ملا یا همان مکتب خانه می‌رفتند ننه آغا یک روز دست مرا گرفت و مرا برد به کوچه دور باغ. من در گشت و گذارهای کودکی ام کمتر به کوچه دور باغ می رفتم برای رسیدن به آنجا باید از کوچه ای پر پیچ و خم و سقف دار و تنگ و تاریک می گذشتم چند در چوبی و چند پنجره نزدیک به زمین هم بود که توی تاریکی کوچه گم بود بچه‌ها می‌گفتند آنجا جن دارد و یک هو دری باز می‌شود و دستی آدم را می کشد داخل سوراخ چاهی هم در میان آن قسمت از کوچه بود که بوی بدی داشت و همیشه بخاری از آن برمی خاست این بخار به آن کوچه تاریک حالت ترسناک تری میداد کوچه دور باغ بن بست بود خانه( ملا بی‌بی صدیقه) در ته آن بن بست بود ننه آغا با ملا دوست بود با او صحبت کرد مرا تحویل او داد و رفت من ماندم با بیست تایی از بچه های هم قد و قواره خودم تا مدتی صبح ها ننه آقا همراهم می آمد و مرا از آن قسمت تاریک کوچه عبور می داد و بر می گشت ظهر موقعی که آزاد می شدیم با چند تا از بچه ها همراه می‌شدیم و ترسان و لرزان از آن پیچ و خم تاریک و ترسناک می گذشتیم به سوراخ چاه که می‌رسیدیم شروع به دویدن می‌کردیم و خود را به نور روز می‌رساندیم هرکس عقب می‌افتاد جیغ می کشید و گاهی گریه می‌کرد ملا بی‌بی صدیقه همه قرآن،حافظ و گلستان سعدی را از حفظ بود موهای خیلی بلندی داشت که تابستان آنها را در چند دسته می بافت و بعد دسته ها را به دور سرش می بست تا گردنش هوا بخورد و عرق سوز نشود زمستان‌ها توی اتاق بزرگی می نشستیم و تابستان‌ها بالای ایوان که به آن تالار می‌گفتند. ملا چوب درازی داشت که سه متری بود آن را مثل عقربه ساعت به سمت بچه ای دراز می‌کرد که قران میخواند خانه ملا قدیمی و بزرگ بود میان حیاط چند درخت توت انجیر و انار بود با حوضی که گاهی آبش را پای درخت ها خالی می‌کرد و بچه‌ها از خدا خواسته می‌پریدند و در شستن حوض به ملا کمک می‌کردند هر بچه ای که جزئی از قرآن را تمام می کرد برایش جشن می‌گرفتند سفره زیرش می‌انداختند و آجیل و شکلات روی سرش می ریختند. و بچه ها هرچه به دست‌شان می‌رسید از آن آجیل و شکلات ها جمع می کردند مادر آن بچه‌ها کله قند به ملا هدیه میداد شاد ترین لحظه های زندگانی ما بچه ها وقتی بود که یکی از ما را با عزت و احترام وسط آن سفره می نشاندند و روی سرمان آجیل و نقل و شکلات می ریختند. روبروی خانه ملا زمینی خاکی بود که تنها یک دیوار و در داشت می گفتند قرار است پول جمع کنند و آنجا حسینیه ای بسازند گاهی ملا به دختر بچه ها می گفت آنجا با آفتابه و آب پاش آب بپاشند تا روز بعدش چند روفرشی بیاندازند و بچه ها برای ختم صلوات برویم آنجا ملا کیسه ای گلدار داشت که پر از تسبیح های چوبی بود تسبیح ها را از مکه خریده بود چوب بلند نوک آن تسبیح ها سوراخی داشت که چیزی شیشه‌ای و کوچولو و استوانه ای شکل داخلش بود آن را طرف نور که می گرفتیم خانه کعبه و مسجد النبی و چند مکان مقدس دیگر پیدا بود بچه ها روی روفرشی گرد می نشستیم و هرکدام تسبیحی تحویل می‌گرفتیم و صد صلوات می فرستادیم و دوباره تسبیح ها را تحویل می‌دادیم بچه ها در حین تسبیح انداختن و صلوات فرستادن به آن تصاویر کوچک و دایره ای شکل نگاه می کردند من عاشق آن عکس‌ها شده بودم وقتی دیدم نباید امیدی به داشتن یکی از آن تا آن تسبیح ها داشته باشم تصمیم گرفتم هر طور شده صاحب یکی از آن استوانه‌های اسرار آمیز شوم.... ادامه دارد.... دخترونه خاص 📘📗📔📙📕 📚 @dokhtaroonekhass
قصه های من و ننه آغا 👦🏻👵🏻💖 🌺🔥گل های آتش🔥🌺 خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم مال ننه آغا بود. خانه بغلی برای خواهرش بود به او می گفتیم(خاله سلطان) ننه آغا بزرگتر بود، برای همین زیاد پیش می آمد که خاله سلطان احترام می کرد و به خانه ما می آمد ساعتی می نشست و با خواهرش حرف میزد حرف هایشان برای ما بچه ها شیرین بود و از شنیدنش سیر نمی شدیم. وقتی خاله سلطان ناله کنان دست به زانویش می گذاشت تا برخیزد و برود، ما کلید بلند در خانه اش را می گرفتیم، و خواهش می کردیم که بیشتر بماند _ خاله! حالا باشین! خاله! او می گفت دیگم الان میسوزه! باید به مرغا غذا بدم. اگر تابستان بود میگفت: حالم از لخ لخ کولر تون بهم میخوره! و می رفت او که میرفت انگار آفتاب می رفت خانه مان تاریک می شد شب های تابستان را دوست داشتیم چون بیشتر می‌توانستیم خاله و ننه آغا را کنار هم ببینیم آفتاب که می رفت خواهرم روی موزاییک پشت بام آب می پاشید تا زودتر خنک شود. نماز مغرب و عشا را خوانده و نخوانده به پشت بام می رفتیم لحاف و تشک ها را پهن می کردیم تا باد بخورد و خنک شود میوه و شام را هم آنجا می خوردیم بین بام ما و بام خانه ی خاله دیوار نبود گاهی که سینی پر از کاهو را به پشت بام می بردیم خاله با اصرار و تمنای ما می آمد و همراهی می‌کرد بعضی شب‌ها خاله تخم می آورد و به همه یک مشت می داد. خانه خاله کاهگلی بود و قسمت‌هایی گنبدی شکل داشت که سقف اتاق ها بودند کاهگل آب پاشی نمی خواست خودش زود خنک می شد ما کولر داشتیم خاله نداشت،خانه قدیمی خاله خود به خود خنک بود. شب ها بعد از شام خاله می آمد و کنار تشک ننه آغا می‌نشست ما هفت بچه قد و نیم قد دور آن دو می نشستیم و به قصه ها و خاطراتی که می‌گفتند گوش می‌کردیم و همراهشان سر تکان می داد و می خندیدیم خاله آن شبها دیگر عجله‌ای برای رفتن نداشت نه دیگش روی چراغ بود و نه مرغ هایش قُدقُد می کردند و غذا می خواستند چراغ کوچه با نور کهربایی اش پشت بام را روشن می‌کرد. از آنجا که نشسته بودیم بادگیر ها و برج ساعتی که میان میدان مارکار بود، بالاتر از ساختمان ها و درختان کاج پیدا بود. سر وقت زنگ ساعت با طنین دلنشینی شنیده می‌شد دایره شیشه‌ای ساعت شب ها روشن بود و عقربه ها و اعدادش را از آن فاصله می‌توانستیم ببینیم... ادامه دارد... دخترونــ📘📕ـــه خاص📚 ☂🦄💜@dokhtaroonekhass
قصه‌ های من و ننه آغا ❤️🍓🎈 👨‍🏫معلم جدید👨‍🏫 اول سال بود و من شده بودم یکی از بچه های شلوغ کلاس. معلم مان جوانی تهرانی بود که تازه به شهر و مدرسه مان آمده بود خیلی قیافه اش وی به معلم ها نمی خورد. تجربه نداشت و زود دست و پایش را گم می کرد انگار یکی توی خیابان از قیافه او خوشش آمده بود و دستش را گرفته بود آورده بود گذاشته بود سر کلاس. ما بچه ها که به معلم های بد اخلاق و چوب به دست عادت کرده بودیم، به جای حق شناسی و قدردانی از کسی که مهربان بود و بد و بیراه نمی گفت و دست بزنن نداشت کلاس را می گذاشتیم روی سرمان و به تنها چیزی که دیگر فکر نمی‌کردیم درس و مشق بود. ننه آغا وقتی دید دست و دلم به درس و مشق نمی رود، از من سوال‌هایی کرد و ته و توی قضیه را درآورد دوباره شروع کرد به نصیحت کردن آخرش هم این شعر را خواند : درس معلم ار بود زمزمه محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را آخر سر هم گفت: کسی که قدر نعمت را ندارد چوبش را می‌خورد. هنوز یک ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که معلم ما به دبستانی که نزدیک خانه اش بود منتقل شد و آقای عقدایی به کلاس ما آمد. در آن یک ماه درس نخوانده بودم فقط تا دلم میخواست بازیگوشی کرده بودم آقای عقدایی چوبی کلفت و بلند دستش بود و مرتب به پایش میزد. مثل کسی که بخواهد هندوانه سوا کند به یکی یکی بچه ها چشم غره می رفت و زیر لب چیزی میگفت. به زینلی و عزیزی که رسید با چوب به سر و کله شان کوبید زبانمان بند آمد من یکی که با دیدن آن صحنه شیطنت و بازیگوشی به یکباره از وجودم رخت بر بست و رفت دنبال کارش. خاک و غبار کت آن دو زده بود توی هوا و توی آفتابی که از پنجره به کلاس مثل گردابی می‌چرخید و بالا می‌رفت زینلی و عزیزی هم غافلگیر شده بودند هم کتک خورده بودند و هم نمی‌دانستند چرا؟! همه دست به سینه نشسته بودیم ترسیدیم که قرعه به نام ما بیفتد من حدس می زدم که آقا از قیافه چرک و دست‌های کبره و بسته آن دو بدبخت خوشش نیامده. موهایشان بلند بود و چرب و خاکی زیر ناخن های بلند شان سیاه بود انگار آسفالت کوچه را چنگ زده بودند. کم کم به این نتیجه رسیدم که حقشان بود و بیشتر هم باید چوب می خوردند آن دو از همه شیطان تر بودند و مدام دنبال شر می گشتند و دوست داشتن بچه سر به زیری را گیر بیاوردند و اذیتش کنند. دخترونــــ🛍ـه خاص 📏📚🔍 @dokhtaroonekhass
❤️ ❤️ 😍😍 (کبری طالبی نژاد :مادر شهید) بعد از این که خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد میگفت :من میترا نیستم اسمم زینبه، با اسم جدیدم صدام کنید. از باباش و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بودند ناراحت بود. من نُه ماه بچه ها را به دل می کشیدم اما وقتی به دنیا می آمدند ساکت می نشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت. مادرم با این که حق انتخاب اسم بچه ها را داشت، اما حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشاینده دامادش باشد. زینب ششمین فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت. او خوب می دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمی خواست میترا باشد دوست داشت همه جوره پوست بیاندازد و چیز دیگری بشود چیزی به اراده و خواست خودش نه به خاطر من جعفر یا مادر بزرگش،اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش می کردند. اما طبق عادت چند ساله اسم‌ میترا از سر زبانشان نمی‌افتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند. برای افطار دختر ها، برنج و خورشت سبزی پختم همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد به او گفتم: مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن اسمت را عوض کن! ما هم کنارِتیم مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو رو میدونن. آن شب زینب سر سفره افطار به جای برنج و خورشت، فقط نان و شیر و خرما خورد. و گفت: افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و نمک نبوده. آنقدر محکم حرف می‌زد و به چیزی که می‌گفت اعتقاد داشت، که دیگران را تسلیم خودش می کرد. با این که غذای مفصلی درست کرده بودم بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و بااو نون و شیر خوردم. اون شب، زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت: از امشب به بعد اسم من زینبه. از این به بعد به من میترا نگید. مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند. ادامه دارد... دخترونــــــ🎀ــــه خاص 🎈@dokhtaroonekhass
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها لطفا حتما حتما حتما به این کلیپ نگاه کنید این کلیپ خیلی زیباست حتی به خود منم خیلی کمک کرد انشاءالله هر روز یه قسمتشو میزارم لطفا همه رو حتما دانلود کنید و ببینید 👌👌 🌸👏👏👏👏 👌👌👌👌 دخترونـــــ🎀ـــــــه خاص @dokhtaroonekhass
به نام خدا 🌿معتمد محله ما 👴🏻😜 عشقِ رفتن به جبهه دیوانه ام کرده بود، نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند! دنبالم می‌کردند و با بد و بیراه و تهدید بیرون می کردند. اما آنقدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت نام را از رو بردم! بنده خدا با خنده‌ای که شکل دیگری از گریه بود چند تا فرم داد دستم، من هم چشمان اشک آلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغه ام تند تند فرمها را پر کردم. ماند دوتا فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوشنام محله آن را پر می‌کردند. مثل خر ماندم توی گل! در حالی که سعی می کردم حالت چهره ام مظلومانه باشد به مسئول ثبت نام گفتم: «من دوتا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم»؟ بنده خدا که از دستم عاصی شده بود با تندی گفت: «از تو جیب من! من چه می دانم فرم‌ها را بده پر کنند و زود بیار، حالا هم تا از تصمیم خودم برنگشتم برو رد کارت» ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون، نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محله مان را چطور آمدم. در راه همه اش دنبال دوتا معتمد بودم راستش در محله مان معتمد و خوشنام کم نبود اما، مشکل من این بود که خودم خیلی خوش نام نبودم و اندازه ۱۰۰ تا آدم گناهکار اسم در کرده بودم. همه کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند! مغازه ای نبود که شیشه اش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزه شوتهای مرا نچشیده و با ضربه توپ کله معلق نزده باشد. خلاصه کلام همه از دستم عاصی بودند و می دانستم اگر بفهمند کارم با آنها افتاده و ریش نداشته ام پیششان گرو است، چه معامله ای با من می کنند. یک دفعه دیدم ایستادم جلوی مغازه «آقا پرویز» و او دارد برّ و برّ نگاهم می کند. این آقا پرویز اسم واقعیش پرویز نبود یک بار از دهان نوه اش پرید و گفت که اسم واقعی پدربزرگش «قندعلی» است از آن به بعد من هر بار که خواستم صداش کنم می گفتم «آقا قندعلی»! و او سرخ و سفید می‌شد و برایم خط و نشان می‌کشید اما حالا زمانی بود که باید گردن کج می کردم و یک جوری دلش را به دست می‌آوردم! رفتم توی مغازه و گفتم: سلام آقا پرویز! بنده خدا طوری با چشمان ورقلمبیده و متعجب نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه... ادامه دارد ❌کپی داستان فقط با اسم و لینک کانال مجاز هست 💕کانال دخترونه خاص💕 🎒@dokhtaroonekhass🎒
این داستان گودزیلای عراقی👹 شب عملیات بود. قرار بود من و چند نفر از دوستانم که تخریب چی بودیم جلوتر از رزمندگان وارد میدان شویم و به سرعت مین ها را خنثی کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد. منطقه غرق در سکوت بود فقط هر چند دقیقه یکبار از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می شد. عرق ریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری، تند تند مین ها را در می آوردم و چاشنی شان را باز می‌کردم یا سیم تله ای را که بین دو مین جهنده بود می بریدم. به انتهای میدان مین که رسیدم نفس راحتی کشیدم. میدانستم که تا لحظاتی دیگر پیش قراولان لشکرمان از راه می‌رسند، آنوقت دشمن را غافلگیر می کنند و حقشان را کف دستشان می گذاریم. صدایی از نزدیکی من بلند شد چسبیدم به زمین و به جایی که صدا آمده بود نگاه کردم. در آن تاریکی فقط سیاهی یک که آدم را توانستم تشخیص بدهم یک عراقی در سنگر کمین نگهبانی میداد! اول خواستم همانجا بمانم و رزمندگان حساب آن را برسند اما نمی دانم چطور شد که زد به سرم که آرتیست بازی در بیاورم!! تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلم های سینمایی گربه وار بروم و از پشت بپرم رویش و کارش را تمام کنم. بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین رسیدم. در فیلمها دیده بودم که چطور قهرمان می‌پرد و با یک ضربه از پس گردن دشمن او را از پا در می‌آورد و بیهوش می‌کند. آب دهانم را قورت دادم و مشتم را گره کردم و دعایی درد دل خواندم بعد مثل بختک از پشت روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش کوبیدم، انگار با مشت به سخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط هِقی کرد و برگشت به طرف من. یا جده ی سادات!! عراقی نگو! گودزیلا... یک غولی بود دو متر قد و یک متر عرض! سبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی! خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم تو پنجه اش اسیر شد... ادامه دارد کپی داستان فقط و فقط همراه با اسم و لینک کانالمون مجاز است 💝 کانال دخترونه خاص 💝 📚@dokhtaroonekhass 📚
بعضیا میگن: چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نماز بخونن؟ 😒چطور قانعشون کنیم؟! ✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن! اول ببین خودت با نماز خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی!!! ❗💠👆💠❗ خودِ نماز خونت رو نشون بده، لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛ " اونوقت همه نمازخون میشن.." 👆👆👆 بزار حرف آخر رو بزنم اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نماز خوناست " 👆⛔👆 اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که: به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی؟!😤 چه فایده ای برات داشته؟ مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟ که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟ 😒👆 خب اینجوری میگن دیگه! اگه نگن هم اینجوری می بینن!!! پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن! 😏 تازه نماز نمیخونه کسی, کِيف هم میکنه. و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره! میگه نگاه کن چه خودشو گرفتار کرده، اینم جزء نمازخوناست... 😑 درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه! 🌺🌺🌺 اگه نماز وجودتو آباد کرده باشه، "بقیه جذب میشن" 💥✨💥 یه قاعده ی عمومی هست اونم این که: "تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند" 👆💥💢👆💥 چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟ *یه کاری کنید اونایی که نماز خون هستند بهتر بشن." همین! ➖➖🔵➖➖ اونوقت میان بهت میگن: تو چرا اینقدر با نشاطی؟ تو چرا کینه به دل نمی گیری؟ تو چرا حسرت نمیخوری؟ تو چرا عصبی نمیشی؟ تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی؟! شما هم میگی: والا فکر کنم مال نمازه...😊 🛍دخترونــــــــــه خاص🛍 🌈@dokhtaroonekhass
🎀 رمان زیبای 🎀 🦋 🌸 شما دختر من رو ندیدین؟ _چی؟ راضیه؟ چِش شده؟ ... _ _باشه باشه. الان خودمون رو می رسونیم. دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمی داشت، حرف های مبهمی زد. وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همین طور که می دویدم، بازش کردم و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی کردیم و سوار ماشین شدیم. تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن، ماشین های مقابلش را کنار می کشید. مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان می خوردم. نمی دانستم چه بر سرش آمده است. راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود. نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها زد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم. با وجود هوای بهاری، از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت. _ تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟ _نمی دونم یه مردی بود. فقط گفت راضیه حالش بد شده. _خب نپرسیدی چش شده؟ _ اون قدر سروصدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبودچیزی بپرسم. دلشوره چند ماهه ام، آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدر برگشتیم، به خاطر هول و ولای دلم، به همه شان التماس دعا گفتم. ادامه دارد... کپی رمان ممنوع است❌⛔️ 💝 دخترونــــــــــه خاص 💝 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس ها هم حرف می زنند! ‌ پی نوشت: بازیگر نقش خانم کم حجاب ، آقا پسر هستن 😉 گفتیم که یه وقت فکر نکنین دختره 😆‌ ‌ دخترونه خاصــــــ 💕 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
📚🖍 دخترونـــــــــــــ✨ــــــــــه خاص 🦋https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🦋