💫 #راضِ_بابا 💫
#قسمت_پانزدهم🌺
ناگهان تپش قلبم، بیشتر شد و به سمت صدا برگشتم. تیمور با چشمان سرخ شده و صورت رنگ پریده اش، مقابلم ایستاده بود. بغض خفه کننده ام دوباره راهی برای رها شدن پیدا کرد.
_ نمی دونم ... ندیدمش ... تو رو خدا تیمور یه کاری کن.
تیمور دستش را روی سرش گذاشت و مدام نگاه به اطراف می چرخاند و می چرخید. یک دفعه به طرفم برگشت.
_ من می رم توی آمبولانسا رو برگردم.
آقای باصری هم به طرف دیگر رفت. دوباره بین جمعیت تنها شدم و باز ذهن آشفته ام فرصت غلیان پیدا کرد. اولین بار که به حسینیه آمدم، دو سال پیش بود و راضیه سیزده سال داشت.
آن شب، شهر لباس مشکی به تن کرده بود و گوشه و کنارش را تکیه های زنجیرزنی نقش زده بود. صورت آسمان داشت نیلی می شد که صدای اذان، هیاهوی شهر را کم رنگ کرد.
در ایستگاه اتوبوس، منتظر نشسته بودم که چشمم به بنری که سر چهارراه زده بودند، افتاد.《مراسم دهه اول محرم ...خیابان شهید آقایی ...حسینیه سیدالشهدا ...کانون فرهنگی رهپویان وصال》
حرف یکی از آشنایان در ذهنم جان گرفت:
یه حسینیه هست توی خیابون شهید آقایی که شنبه شبا مراسم دارن. می گن خیلی جای خوبیه و اکثراً هم جوونا می رن.
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🌸 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
💫 #راضِ_بابا 💫
#قسمت_شانزدهم🌺
همین طور که نوشته های بنر را زیر لب می خواندم، تصمیم گرفتم یک سَری به حسینیه بزنم. سوار اتوبوس شدم و بادقت به بیرون زل زدم. از چند ایستگاه گذشتیم و همین که تابلوی خیابان شهید آقایی وسط بلوار را دیدم، پیاده شدم.
از مغازه ها پرس و جو کردم و بعداز ده دقیقه پیاده روی، به وسط خیابان رسیدم. کوچه کوتاه و پهنی را که درِ نقره ای رنگ حسینیه در آن خودنمایی می کرد، زیر پا گذاشتم. هرچه نزدیک تر می شدم، صدای مداحی بیشتر دلم را نوازش می داد.
از در گذشتم و پابه راهروی طویل گذاشتم. دلم احساس قریب و آشنایی داشت. تا وسط راهرو، دستم را روی دیوار تابوکی راه بردم و مقابل اولین در ورودی بزرگ سبزرنگ ایستادم. در را تکیه گاه دستم قرار دادم و در چارچوب، به نظاره ایستادم. ترنم نوای حسین ...حسین ... در تمام وجودم رخنه کرد.
داخل حسینیه، از خاموشی لامپ ها و چادر ها تاریک بود و فقط با نور لامپ های کوچکی، رنگ قرمز به خود گرفته بود. دست به سینه گذاشتم.
《السلام علیک یا اباعبدالله》
تا ته حسینیه که از جمعیت پر بود، چشم گرداندم وبه اشک های بی قرارم، اجازه فرو ریختن دادم. مداحی و سینه زنی که تمام شد، همه باهم شعر پایان مراسم را که خیلی به دل می نشست، خواندند.
《یاران چه غریبانه/ رفتند از این خانه/ هم سوخته شمع ما/ هم سوخته پروانه》
تقاضایم از خدا این بود که در شیراز جاهایی قسمت مان کند که بچه هایم روز به روز به او نزدیک تر شوند، و خدا این مکان را نشانم داد. حالا جلوی حسینیه، مبهوت مانده بودم و نمی دانستم بچه ام کجاست! لحظه ای با دیدن تیمور که نا امیدانه به سمتم می آمد و آقای باصری که به طرف تیمور می دوید، از خیالات بیرون آمدم.
_ آقا تیمور، آقا تیمور، برگرد بریم. راضیه پیدا شده! ...
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🌸 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
سلام آقای خیلی مهربون 🦋
#گناه_نمیکنم_تابیایی ☘
#انتظار ⏰
دخترونــــ ☕️ ــــــه خاص
🖤https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🖤
#نماز_اول_وقت 🦋
#حدیث 👑
#محرم🏴
دخترونــــــ🖤ــــه خاص
☘https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69☘
#انگیزشی ✨
دخترونــــــــ🏴 ــه خاص
🖤https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🖤
#ایده تابلوی #نمدی👛
#قشنگ 🌸
دخترونــــــــ🎀 ــه خاص
🖤https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🖤
#پروفایل محرمی 🖤 ✨
#محرم 🏴
دخترونــــــ☘ ــــه خاص
🖤https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🖤
#ایده #خمیر_چینی 🌸
دخترونــــــــــ 🖤 ـــــــــه خاص
🏴https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🏴
#والپیپر گوشیت رو محرمی کن🖤
#محرم 🏴
دخترونــــــ☘ ــــه خاص
🎩https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🎩
با #خمیر_چینی این طرح رو درست کنین🌸☘
دخترونـــــ 🦋ــــه خاص
🏴https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🏴
دوستای عزیز🌸
کارشناس محترم کانالمون به همهی سوالات و شبهات توی گروه طهورا جواب دادن
حتما یه سر بزنین به گروه و جواب ها رو بخونید👌
بزنید روی لینک زیر تا وارد گروه بشین☘
لینک گروه طهورا 💕 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3233087617C6d5dd29ba0
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
منطقه رتيان در اطراف شهرک نبل ، آزاد شده بود . رزمنده های هر عملیات⚔ می دانند که در مرحله تثبیت باید دو سه روزی را با تکها و شبیخون یا عملیات غافلگیرانه دشمن دست و پنجه نرم کنند.😦
حجم آتش🔥 و هجوم دشمن ، وضعیت را در این نقطه ، دشوار کرده بود. من با صالح نبودم ولی آن طور که شنیده ام صالح وقتی فهمید خط بچه های کازرون ، با مشکل مواجه شده ، طبق معمول که داوطلب انجام کارهای سخت💪🏻 بود ، خودش را به آنها رساند و چون تکتیرانداز ویژه بود و همراه با فرماندهان به نقاط مختلف سرکشی می کرد ، منطقه را خوب می شناخت.👌🏻 تصمیم گرفت همان جا پیش بچه های خط بماند و کمکشان کند . تک تیرانداز ماهری بود و می دانست که با نشانه گیری های دقیقش می تواند دشمن را از پا در آورده و عناصر محوری جبهه مقابل را شکار کند . رفت بالای یک ساختمان و از آنجا دشمن را هدف قرار داد.🏹
درگیری ها آن قدر شدت داشت که امان همه را بریده بود . شاید ساعتی گذشت که دیدند دیگر صدای گلوله☄ از بالای ساختمان شنیده نمی شود . بالای ساختمان که رسیدند ، صالح ، آرام و آسوده ، روی زمین افتاده بود .😇 خون گرمی از گوشه سرش به زمین جاری بود . احساس کردند هنوز نفس می کشد . او را به سرعت بلند کرده و به بیمارستان🏨 رساندند ، شاید ساعتی را در کما بود ؛ اما دیگر فایده ای نداشت . صالح ، پر پرواز🕊 داشت و هوای آسمان ، میل زمینی بودن و در زمین ماندن را در وجودش محو کرده بود . او میهمان باغ های بهشتی شد 👑؛ با میوه هایی که طعم و عطر آن را مدتی قبل در دل و جانش حس کرده بود...😌
راوی: قلی زاده (همرزم شهید)🌺
منبع: کتاب عبدصالح🌹
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_عبدالصالح_زارع
🏴دخترونــــــــــه خاص🏴
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
دیدار پدر و فرزند😓💔
#شهیدانه
#شهید_عبدالصالح_زارع
دخترونـــ🖤ـــــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69