دختر پاییز
پدر بزرگم خدابیامرز یه باغی داشت که نسل اندر نسل چرخیده بود و به ایشون رسیده بود جوری که هرکدوم از
اینم باغی که داستانشو گفتم البته الان زمین شده و چون گندم و کلزا کاشتن دیگه نتونستم برم داخلش عکس بگیرم
هدایت شده از شـایَدیکـمنـ ـ ـ(:
_کاش قبل از رسیدن زمان مرگمون نمیریم..
#یادگار
من وقتی دوست داشته میشم چشام برق میزنه، پوستم صافه، موهام خوش حالته، خوشگلم و زندگی قشنگه؛ ولی الان کدر و زشتم، یه گوشه افتادم همینطوری.
_Sab_
دختر پاییز
اعلام وضعیت : بعد تعطیلات ۳ تا امتحان مهم دارم و حجم شون خیلی زیادن و کلی اومدم برنامه ریزی کردم ک
یادمه کلاس اول بودم و زنگ سوم امتحان ریاضی داشتم و از قضا درسمم جالب نبود و اصلاهم براش نخونده بودم و از همه پر رنگ تر معلم خییییلیییی سخت گیری هم داشتیم که حتی تو دورانی که نظام آموزشی کلا رنگ عوض کرد هم این خانم قصد تغییر رویه نداشت و همچنان به نظام کتک اعتقاد خاصی داشت
(ناگفته نماند که سالهای اولی بود که رفته بودیم تهران و چیزی بلد نبودیم توی یکی از بدترین مدارس هم ندونسته ثبت نام کرده بودیم)
با همه ی این دلایل کمر به همت بستم تا سر زنگ دوم خودمو بزنم به دل درد که زنگ بزنن دنبال مامان و بابام بیان دنبالم و خلاصه از مهلکه امتحان نجات پیدا کنم
فردا شد و منم طبق نقشه از قبل تعیین شده عمل کردمو و نقشمم گرفت و به پدرم زنگ زدن و از مدرسه زدیم بیرون و همه چیز طبق میلم داشت انجام میشد
تا اینکه پدر گرام گفت مگه دلت درد نمیکرد خب بریم دکتر
منم برای محکم کاری و اینکه مو لا درز نقشم نره و بتونم بارهای بعد هم از این ترفند استفاده کنم
سیر داغ پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردمو خلاصه از درد خیالی زجه میزدم....
دختر پاییز
یادمه کلاس اول بودم و زنگ سوم امتحان ریاضی داشتم و از قضا درسمم جالب نبود و اصلاهم براش نخونده بودم
رسیدیم بیمارستان و با شدتی که من زار میزدم صاف بردنم قسمت اورژانس و دکتر چکم کرد و دیدم که از همکارش هم خواست معاینه ام کنه و خلاصه برای یه سری از ازمایش ها و تشخیص بهتر راهی این بخش به اون بخش میشدم و چند تا امپول و سرم رو که زدم تازه فهمیدم تشخیص دکتر اینه که اپاندیس ام ترکیده و باید عمل بشه 🤣
خلاصه من مونده بودم بین دراوردن اپاندیسم و امتحان ریاضی کدومو انتخاب کنم که در اخر حفظ جان اپاندیس بیچارم رو طلب کردم و حقیقت رو گفتم....
اینکه چقدر دعوا و تنبیه شدم بماند
از همه بدتر این بود که معلم اون روز امتحان نگرفت و فرداش که رفتم مدرسه امتحان دادیم💔😅
خوشم میاد وقتی کسی چیزی برام میفرسته و میگه:«یاد تو افتادم.»
انگار همین چیزهای کوچک و ساده تصویری از خودت بهت میدن که تا بهحال نداشتی، تصویری که دیگری میبینه و تو نه
«پس در چشم تو این منظره، این ترانه، این قصه تکهای از منه، تکهای که اتفاقی پیداش کردی، پس من این شکلیام.»
واقعا قضیه چیه که نصف شبا انقدر یهو انگیزه در وجود آدم میلوله درحدی که پتانسیل جابه جا کردن سیارهی زمین رو داری و هزارتا ایده و برنامه برای شروع میآد سراغت؟
باگ خلقتیم خب که اگه نبودیم این حس باید در ساعات روز و فعالیت درونمون میبود!
الان شرایط یطورى شده که واسه خوندن یه کتاب ٣٠ صفحه اى باید حداقل یه ماگ گوگولى مگولى، یه شیشه نوتلا، یه ظرف توت فرنگى، شیش تا ماژیک هایلایت، یه گردنبند مرغ آمین، بیسکوییت، شمع، گلدون، جوراب و پیرهن گل منگولى تو کادر عکس بیوفته بعد بتونى لاى کتابو باز کنى. خالى خالى نمیشه
_ادرینا
هدایت شده از درانزوایخویش
مهم نیست به شب قدر اعتقاد داشته باشی یا نه؛ دعا کردن برای دیگران به خود ِتو هم آرامش میده..
خلاصه که.. منوهم از دعای خیرتون بینصیب نذارید تو این شبها🤍
رسیدیم به پایان تعطیلات
و
حالا آروم کاغذایی که برنامهریزی عید توش بوده رو پاره کن :)))