کتاب《دختران آفتاب 》😌💕
فصل یک1
#پارت_چهارم
شماره تلفنش رو بگیرم.
شماره ای را از حفظ گفت که هیچ شباهتی به شماره تلفن ما نداشت.شماره تلفن دفتر فیلم سازی شان بود؛جایی که معمولا کسی نمی توانست پیدایش کند .
_می بینی!همان وقت حفظش کردم. می خوای بگم تو هم بنویسی ؟!اصلا نی خوای تو رو هم با اون آشنا کنم؟.
با سکوت و بی خیالی سرم را تکان دادم.معلوم بود که خیلی تعجب کرده است:
_نه؟!یعنی تو واقعا دلت نمی خواد با اون آشنا بشی؟!تو دیگه چه جونوری هستی ،دختر؟!
کاش می دانست که چقدر دلم می خواهد با اون بیشتر آشنا شوم،بیشتر به افکار و دغدغه هایش پی ببرم یا آن ها را درک کنم.
صدای کارگردان مرا از افکارم جدا کرد.بلندگوی دستی اش را جلوی دهانش برد و گفت :
_بسیار خب! فوری آماده بشیدتا پلان رسیدن نسرین و شکوفه رو بگیریم.این اخریشه دیگه ! تماشاگران هم ساکت باشند؛ چون این پلان خیلی حساسه!بهتره که توی همون برداشت اول تکلیفش روشن بشه،مستانه، تو هم آماده شو.این صحنه به حس بیشتری نیاز داره.یبار دیگه دیالوگ هات رو نگاه کن.
دختری که کنار من بود، با هیجان به صحنه ای خیره شد که قرار بود فیلم برداری شود. دختر چهارپنج ساله ای را که بازیگر نقش شکوفه بود ، به درون خانه فرستادند .مادرهم جلوی در ایستاد. باصدای کارگردان فیلم برداری شروع شد:
_همه سر جای خودشون!آماده!نور،صدا،دوربین،حرکت!
مادر با مشت به در کوبید.چند لحظه بعد،صدای شکوفه آمد که پرسید:《کیه؟》مادر با لحنی که سعی می کرد بغض آلود باشد، جیغ زد:
_باز کن ، عزیزم ! باز کن، منم!مادرت!
در باز شد و شکوفه خودش را توی بغل مادر انداخت که دستانش را باز کرده بود......
♡ @dokhterone ♡
این هم سه پارتی که قول داده بودم تقدیم نگاهتون😍🌿
برای اینکه به پارت های قبلی دسترسی داشته باشید روی این هشتگ ها بزنید👇🏻
#مقدمه
#پارت_اول
#پارت_دوم
#پارت_سوم
#پارت_چهارم
#پارت_پنجم
#پارت_ششم
#پارت_هفتم
#پارت_هشتم
#پارت_نهم
#پارت_دهم
دوستان نظر درباره ی این کتاب در لینک ناشناس یادتون نره 😉💕
برای اینکه به پارت های قبلی دسترسی داشته باشید روی این هشتگ ها بزنید👇🏻
#مقدمه
#پارت_اول
#پارت_دوم
#پارت_سوم
#پارت_چهارم
#پارت_پنجم
#پارت_ششم
#پارت_هفتم
#پارت_هشتم
#پارت_نهم
#پارت_دهم
#پارت_یازدهم
#پارت_دوازدهم
دوستان نظر درباره ی این کتاب در لینک ناشناس یادتون نره 😉💕
برای اینکه به پارت های قبلی دسترسی داشته باشید روی این هشتگ ها بزنید👇🏻
#مقدمه
#پارت_اول
#پارت_دوم
#پارت_سوم
#پارت_چهارم
#پارت_پنجم
#پارت_ششم
#پارت_هفتم
#پارت_هشتم
#پارت_نهم
#پارت_دهم
#پارت_یازدهم
#پارت_دوازدهم
#پارت_سیزدهم
#پارت_چهاردهم
#پارت_پانزدهم
#پارت_شانزدهم
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_1
#پارت_چهارم
شماره تلفنش رو بگیرم.
شماره ای را از حفظ گفت که هیچ شباهتی به شماره تلفن ما نداشت.شماره تلفن دفتر فیلم سازی شان بود؛جایی که معمولا کسی نمی توانست پیدایش کند .
_می بینی!همان وقت حفظش کردم. می خوای بگم تو هم بنویسی ؟!اصلا نی خوای تو رو هم با اون آشنا کنم؟.
با سکوت و بی خیالی سرم را تکان دادم.معلوم بود که خیلی تعجب کرده است:
_نه؟!یعنی تو واقعا دلت نمی خواد با اون آشنا بشی؟!تو دیگه چه جونوری هستی ،دختر؟!
کاش می دانست که چقدر دلم می خواهد با اون بیشتر آشنا شوم،بیشتر به افکار و دغدغه هایش پی ببرم یا آن ها را درک کنم.
صدای کارگردان مرا از افکارم جدا کرد.بلندگوی دستی اش را جلوی دهانش برد و گفت :
_بسیار خب! فوری آماده بشیدتا پلان رسیدن نسرین و شکوفه رو بگیریم.این اخریشه دیگه ! تماشاگران هم ساکت باشند؛ چون این پلان خیلی حساسه!بهتره که توی همون برداشت اول تکلیفش روشن بشه،مستانه، تو هم آماده شو.این صحنه به حس بیشتری نیاز داره.یبار دیگه دیالوگ هات رو نگاه کن.
دختری که کنار من بود، با هیجان به صحنه ای خیره شد که قرار بود فیلم برداری شود. دختر چهارپنج ساله ای را که بازیگر نقش شکوفه بود ، به درون خانه فرستادند .مادرهم جلوی در ایستاد. باصدای کارگردان فیلم برداری شروع شد:
_همه سر جای خودشون!آماده!نور،صدا،دوربین،حرکت!
مادر با مشت به در کوبید.چند لحظه بعد،صدای شکوفه آمد که پرسید:《کیه؟》مادر با لحنی که سعی می کرد بغض آلود باشد، جیغ زد:
_باز کن ، عزیزم ! باز کن، منم!مادرت!
در باز شد و شکوفه خودش را توی بغل مادر انداخت که دستانش را باز کرده بود......