21.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ویژه برنامه: داستان مادر⭕️
برای حضرت زهرا چه اتفاقاتی افتاد؟
واقعیت ماجرا چی بود؟
در قالب یک داستان روان
💬ویژه کودک و نوجوان
🔺قسمت چهارم: این داستان
حمله به خانه حضرت زهرا س
+ روضه مادر
#سیدکاظم_روحبخش
#داستان_مادر
#فاطمیه
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
81.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ویژه برنامه: داستان مادر⭕️
ادامه قسمت چهارم
برای حضرت زهرا چه اتفاقاتی افتاد؟
واقعیت ماجرا چی بود؟
در قالب یک داستان روان
💬ویژه کودک و نوجوان
🔺 ادامه قسمت چهارم: این داستان
حمله به خانه حضرت زهرا س
+ روضه مادر
#سیدکاظم_روحبخش
#داستان_مادر
#فاطمیه
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
#انگیزشی
توی گوگل هر چیزی رو جستجو کنی
همون مدلی بهت پاسخ میده؛
مثلا اگه جستجو کنی معایب خورشید چیست؟
کلی برات معایب میاره ..
یا اگه بزنی مزایای آب چیست؟
برات کلی مزایا میاره ..
ذهن هم دقیقا مثل گوگل میمونه
اگه ازش بپرسی چرا من بدبختم؟
واست کلی دلیل میاره که چرا بدبختی ..
اگه ازش بپرسی بابت چه چیزایی خوشبختم ؟
چیزایی رو نشون میده که بابتش خوشبختی ..
پس از ذهنت سوال های خوب بپرس ..!
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_110
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی
۲۱تماس بی پاسخ از رضا ?
میدونستم خیلی نگرانم شده بود ،از ترس واسش زنگ
نزدم
اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم
بعد رفتم دراز کشیدم ،اینقدر این چند روزی حالم بد
بود ،خواب و خوراکم به هم ریخته بود
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل
حیاط شنیدم
چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
رضا در و باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز
نگاهش میکردم
سجاده هامونو پهن کرد
رضا :خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم
انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم ،اشکام جاری
شد
رضا اومد کنارم نشست
رضا :چت شده رها جان ،چرا چند وقته اینجوری
شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
(خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند
شد ، عزیز جون و نرگس،یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل )
عزیز جون :چی شده ؟ رها مادر،چرا گریه میکنی؟
(نرگسم یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد، رضا هم
از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،
بعد از یه عالمه گریه کردن ،آروم شدم )
بعد از کلی گریه کردن ،آروم شدم
رضا :خانمی حالا نمیخوای بگی چی شده
-رضا جان من حامله ام !
رضا :یعنی یه خاطر اینکه حامله ای ناراحت بودی؟
(کل ماجرا رو براش تعریف کردم و رضا هم اشک
میریخت )
رضا :چرا همون اول چیزی بهم نگفتی؟ یعنی اینقدر نامحرم بودیم ؟!
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_111
-من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا :عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت
این مدت منو بیشتر ناراحت کرد خانومم ،بچه ، امانتی
هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و
میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و میگیره از ما -
ببخش منو رضا :به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با
هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری -چشم
رضا :من عاشق این چشم گفتناتم رفتم وضو گرفتم و
چادرمو سرم کردم ایستادیم برای خوندن نماز بندگی
رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت
نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق
نرگس :یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه
گیش به تو نره -نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟
نرگس :الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به
من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی -به تو که
میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس :واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه
میشم -ععع نرگسس .....دختره خل باز به من میگه
دیونه
جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی
بود
با رفتن نرگس
اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون
رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت
میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت
دوهفته ای بر میگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون
دختره
به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم
با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده
بودیم برای گل دخترمون
همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد
بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن
با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه
چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه
تر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا
باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید
روزهایی که رضا مأموریت میرفت
روزهای سختی بود برای فاطمه ،
رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم
میشد
حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش
غصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو
بهونه میکردم برای شنیدن صداش
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💔°•
#ریلز
تو فقط گریه نکن ...
🎙 مرثیهخوانی درحرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
#فاطمیه
#حاج_مهدی_رسولی
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
دختران حاج قاسم ✨🇮🇷
ادامه قسمت دوم : گفتن من از بچگی تو خانواده ای بزرگ شدم که حجابشون درست نبوده الانم اینجوری شدم🙄 ح
۳ قسمت از عفاف در پوشش گذشت😁
چقدرش رو دیدی؟؟🧐
همش دیدی یا نه؟؟🤔
بریم ادامه؟!
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
30.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت چهارم :
علت اینکه اینهمه درباره عفت در پوشش صحبت میکنیم چیه؟؟🧐
امنیت در خانواده یعنی چی؟؟🤔
#سیدکاظم_روحبخش
#عفاف
#عفاف_پوشش
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلا داستان این بود...!
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد✨🌙
اللهم عجل لولیک الفرج
اگر پرده ڪنار برود و به حقایق
واقف شویم بیش از آنڪه خدا
را برای دعـــــاهایی ڪه اجابت
ڪرده شـــــاڪر باشــــیم برای
دعاهایی ڪه #اجابت نڪرده
شـــــاڪریم!
شبتون به زیبایی قمر بنی هاشم:) ✨🌚🤍
#الحمدلله🤲
#شبتونبهرنگخدا.✨
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷مادران و پدران گرانقدر شهدا با پای جسم و دل به استقبال شهدای گمنام می آیند
💔 مادر شهیدان سرافراز فریبرز و اردشیر حاج سیاری شما را به استقبال از لاله ها دعوت می نمایند.
زمان : چهارشنبه ۷ آذر ماه ساعت ۱۴
مکان شروع استقبال : شهر آبیک / از میدان شهید سلیمانی به سمت میدان شهید عیوضی
🔘 ستاد استقبال از شهدای گمنام شهرستان آبیک
#لطفا_منتشر_کنید
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
دختران حاج قاسم ✨🇮🇷
🇮🇷مادران و پدران گرانقدر شهدا با پای جسم و دل به استقبال شهدای گمنام می آیند 💔 مادر شهیدان سرافراز
سلام بزرگواران ظهرتون بخیر ☀️
از برنامه فردا که اطلاع دارین درسته ؟!😍
سعادت داشتیم به استقبال ، شهیدان باشیم ✨🙂
راستی یه خبر خوببب ، ما هم اونجا یه موکب داریم که در خدمت شما هستیم😌🌼
منتظرقدم های تک تک شما هستیم 🌱
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
#تقویم_روز
چهارشنبه
۷ آذر ۱۴۰۳
۲۵ جمادی الاول ١۴۴۶
۲۷ نوامبر ۲۰۲۴
🕌 اوقات شرعی
🔹️اذان صبح ۰۵:۲۴
🔹️طلوع آفتاب ۰۶:۵۲
🔹️اذان ظهر ١۱:۵۲
🔹️غروب آفتاب ١۶:۵۲
🔹️اذان مغرب ١۷:۱۲
🔹️نیمه شب ۲۳:۰۸
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
دنیای اطراف ما پر افرادیه که منتظرن یکی از راه برسه و به اونا انگیزه بده تا به فردی تبدیل بشن که آرزوشو دارن...
مسئله اینجاست که هیچ نجات دهندهای نیست!
همشبه خودمون، تلاشمون و ارادمون بستگی داره...
پس واسه اهدافت همه ی تلاشت رو کن رفیق؛ یادت باشه گاهی وقتها "بعدا" تبدیل به "هیچوقت" میشه.....
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
🌱زیر پایتان را نگاه کنید ،
روی خون چه کسانی پای میگذارید
و راه میروید؟
بعد فردای قیامت
چگونه میخواهید
جوابگو باشید؟
خون شهدا را پایمال نکنید...🙂🖤
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_112
ماه رمضان از راه رسید
فاطمه دوسال و نیمش شده بود
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا
قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز
کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم
حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این
شب
رضا :بریم ،آماده شدین؟
عزیز جون :اره مادر بریم
رضا :رها جان ،نبات بابا بیاین !
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا :فاطمه پس کجاست؟
-نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا
میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش
کرده اومده
فاطمه :بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا :نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت :آله
رضا :الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا
بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم
(فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی
میده و حرفی میزنه ،انجامش میده )
فاطمه پرید تو بغل رضا :باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن
فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که
انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند
بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور
فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست :رضا
مادر ،من همینجا میشینم شما برین
(انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش )
رضا :باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی
نرین!
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_113
عزیز جون :باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
-چشم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و
اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره
سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن
و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا :خانومم؟
-جانم
رضا :برگه اعزامم اومده
-اعزام چی؟ کجا؟
رضا :سوریه
(با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد )
-یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار
کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی
زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف
کن
(باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود)
-حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا :الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل
فاطمه منو آروم کنه
(پس دل من چی میشه بی معرفت )
مراسم قرآن به سر شروع شده بود
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ،
یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد
بند بند دلم لرزید
یاد حرم افتادم
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیر قولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه !همیشه دلم
میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون
میدونستم خدا بهتریناشو به من میده
اما امشب منم حاجت دارم ،
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این
جمع بغضمو رها کردم
الهی به علی بن موسی ....
بعد از تمام شدن مراسم
رضا فاطمه رو بغل کرد
رفتیم دنبال عزیز جون و باهم رفتیم سمت خونه
فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم
رفتیم توی اتاق خودمون
حالم خیلی خراب بود
رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست
مثل همیشه سجاده هامونو پهن کرد نه توی اتاق
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem