eitaa logo
دختران ماه🌙
269 دنبال‌کننده
819 عکس
516 ویدیو
9 فایل
هیات دخترانه بنت الهدی ✔ آسمانی برای درخشیدن💖 دختران ماه ادمین: @dokhtaran_mah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱به نام خُدا🌱
😎 «خودت را بشناس و عاشق خودت باش» Know Yourself, and Love Yourself https://eitaa.com/dokhtran_mah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😡دیدی بعضیا با خودشونم قهرن؟! چرا آدم این‌جوری میشه؟! 😠 خوش‌اخلاق چه ربطی به آدم بودن داره؟! 🤨 https://eitaa.com/dokhtran_mah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱به نام خُدا🌱
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ دوستای خدا از هیچ چی نمی‌ترسن و ناراحت نمیشن سوره یونس آیه ۶۲ https://eitaa.com/dokhtran_mah
سلام عزاداریهاتون قبول و آخرین روز اولین ماه تابستونتون به خیر🌱 📍امروز بعد از دو هفته محتوای محرمی بر می‌گردیم به روند معمول خودمون ✅اول اینکه خوشحال می‌شیم اگه نظرتون رو در مورد چیزایی که تو این دو هفته یاد گرفتیم و حرفایی که زدیم برامون بنویسین ✅دوم اینکه امروز یه کوچولو برمی‌گردیم عقب و روند چند هفته محتوایی رو با هم دوره می‌کنیم؛ یادتونه که با هم از 💎خودشناسی💎 شروع کردیم؟ و الان رسیدیم به موضوع 🎯فرمول‌های آرزوهای ما🎯 امشب توی یه ویدئوی کوتاه این مسیر رو با هم دوره می‌کنیم😇 👌پیشنهاد می‌کنیم شما هم یه نگاه دوباره به محتواهای این هفتهٔ های گذشته داشته باشید بازم یادتون باشه، هر حرفی بود رو ما حساب کنین خوشحال میشیم بشنویم😍 https://eitaa.com/dokhtran_mah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🌱 این همون ویدئویی یه که قولش رو داده بودیم😍 امیدواریم که با دقت گوش کنین و به توصیهٔ مهم آقای زارع هم توجه کنین! شبتون به خیر 😇 https://eitaa.com/dokhtran_mah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱به نام خُدا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای کمتر سوتی بدی؟ 🤓 باید یه سری قوانین رو یاد بگیری! چی؟! این هفته رو ببین. مجری نوجوان: فاطمه چاوشی و متین محمودآبادی https://eitaa.com/dokhtran_mah
سلام گل دخترای ماه ادمین جان اومد با یه شگفتانه دیگه😍😍
اما قبل از رونمایی این شگفتانه
بگم که فردا اولین جلسه آموزش مکرومه بافی ه از بالا 😜 اطلاع دادن کلاس سه نفر ظرفیت داره از اونجا که دیگه این دوره با این قیمت تکرار نمیشه🙁 این فرصت و از آنِ خودت کن😉😉
❌❌ فقط سه نفر❌❌ و ❌❌فقط تا امروز ساعت دو ❌❌
بر میگردم برای شگفتانه... منتظر باشید🤩
گل دخترای ماه سلام❤️ تو این شب های گرم تابستون... جای یه قصه تو کانالمون خالی ه😉
تصمیم گرفتم هر شب یه قسمت از یه قصه عاشقونه براتون بزارم🤩
این داستان، یه قصه واقعی ه از زندگی نرجس خانم، اهل شهر آمرلی عراق
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی: علی امیر من است.
📚 📖 1️⃣ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...« از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! _ عَدنان» برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 👇