eitaa logo
دختران ماه🌙
269 دنبال‌کننده
819 عکس
516 ویدیو
9 فایل
هیات دخترانه بنت الهدی ✔ آسمانی برای درخشیدن💖 دختران ماه ادمین: @dokhtaran_mah
مشاهده در ایتا
دانلود
30.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥺دیره، ولی راهم بده این‌بارم! صبح پنجشنبه‌ دورهمی یه آهنگ دلی‌مون نشه؟! 😉 https://eitaa.com/dokhtran_mah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖 4️⃣ رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که همه رگ های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم : »نرجس! حیدر با تو کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن این همه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد : »چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم : »نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت : »فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم : »فقط زودتر بیا!« و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد : »امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!« خاطرش به قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد : »نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخ های عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد : »میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست : »حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟« نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.« و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم : »حیدر تو رو خدا برگرد!« فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد : »گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟« و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که با بیقراری شکایت کردم : »داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشه ای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم : »اگه من اسیر داعشی ها بشم خودمو میکشم حیدر!« 👇 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸https://eitaa.com/dokhtran_mah
به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود : »حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی آمد بیش از این زجرش بدهم که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشت‌زده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی آمد. عباس و عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظه ای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری اش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. ادامه دارد... ✍ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/dokhtran_mah
از جایی که هستی شروع کن؛ بزرگ‌ترین کارا با قدم اول شروع شدن!🌱 شبت به خیر😇 https://eitaa.com/dokhtran_mah
🍃 به نام خُدا 🍃
می‌روی سفر! برو، ولی زود برنگرد! 🕊مثل آن پرنده باش  آن پرنده‌ای كه رو به نور كرد✨ می روی، ولی به ما بگو راه این سفر چه جوری است؟ از دم حیاط خانه‌ات 💫تا حیاط خلوت خدا چند سال نوری است؟ راستی چرا مسیر این سفر روی نقشه نیست؟🗺 شاید اسم این سفر که می روی زندگی ست! سلام🌱 صبح جمعه‌تون به خیر 😇 https://eitaa.com/dokhtran_mah
33.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『لیلا نبــــــض دل مجنونــــــ♡ـــــــه』 یا حسیــــــــــــن(؏)♥️ 🏴https://eitaa.com/dokhtran_mah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖 5⃣ درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از  همه سخت تر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری می تپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست : "بهتری دخترم؟" به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد : "دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد." و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زن عمو را یکی درمیان می شنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمی توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت : "واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسی مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!" و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم : "پس اون صدای چی بود؟" صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد : جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد! از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد : بالاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون. اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید : نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم! انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید : نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی! با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت: به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم! و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد: مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی! گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا می بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد: به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته! و صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس هایش را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید: نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی! و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم: منتظرت میمونم تا بیای! و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده هاکیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. 👇👇
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده اند. همین کیسه های آرد و جعبه های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعیت مردم را سر و سامان می دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می آمد و صدایش خش داشت : کجایی نرجس؟ با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم : خونه و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می کرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن. به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریه هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به سختی شنیده میشد، پرسید: نمیترسی که؟ مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه! و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شده ام که گریه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد: نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (ع) داعش رو نابود میکنیم! احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد: آیت الله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچهاش و رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم! نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند: فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین (ع) کمر داعش رو از پشت میشکنیم! ادامه دارد... ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 به نام خُدا 🍃
😎 «خودت را بشناس و عاشق خودت باش» Know Yourself, and Love Yourself https://eitaa.com/dokhtran_mah
سلام گل دخترای ماه خودم😊 بریم قسمت ششم داستان بسیار زیبای تنها در میان داعش رو با هم بخونیم داستانی ناموسی از به دام افتادن یک زن شیعه در بین کفتارهای داعش بسیار جذابه از دست ندید...‌‌‌‌
📚 📖 6⃣ کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد: فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس! و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد. فرصت هم صحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن (ع) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جای خالی حیدر نمک میپاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (ع) هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز صاحب الزمان (عج) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه ای که به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد: ما همیشه خطاب به امام حسین (ع) می گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با اهلبیت (ع) هستیم و از حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (ع) هست و ما باید از اون دفاع کنیم! گریه جمعیت به وضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان عاشقانه می سرود: جایی از اینجا به بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (ع) بهشت است! 1400 سال پیش به خیمه امام حسن (ع) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم! شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد: داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده ها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و تکریت رو اشغال کرد و دیروز 1500 دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود 40 روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و الان پشت دیوارهای آمرلی رسیده. اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (ع) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت: یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا (ع) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت یکی رو انتخاب کنیم! و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد "هیهات منالذله" در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق شهادت بود که از چشمه چشم ها میجوشید و عهد نانوشته ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریه اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند: ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکایی ها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی. و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد: من تفنگ شکاری دارم، میارم! و جوانی صدا بلند کرد: من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه. مردم با هر وسیله ای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش ده ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد: تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره بندی کنیم تا بتونیم در شرایط محاصره دووم بیاریم. صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود: خبر دارم امشب عروسی ات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی! https://eitaa.com/dokhtran_mah
شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام امام حسن (ع) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (ع) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، تهدید ترسناکی بود و تا لحظه ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشی ها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما دفاع کند. زن عمو و دخترعموها پایین پله های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمی آمد که فقط جیغ می کشیدند. از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدم هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چاره ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشت زده ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود. زن عمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو جدایشان کند. زن عمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم می آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد: گمشو کنار! داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد: این سهم منه! چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد: از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه! و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تاچشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد: بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی! ✍ https://eitaa.com/dokhtran_mah
🍃 به نام خُدا 🍃
بعد از این اگه کسی بهت گفت خیلی گلی، ازش بپرس منظورش کدوم گله؟😂 http://eitaa.com/dokhtran_mah
⏳|زمان رو نمیشه تسخیر کرد، اما میشه از هر زمان بیش ترین استفاده رو داشته باشی... ⬅️|تو مزایده! وقتی کسی می‌خواد یه چیز قیمتی رو بفروشه، می‌گه آقا من این کالا با این مشخصات رو دارم، حالا هر کی بیشتر پول بده به اون میفروشمش!😌 🌱| آدم عاقل برای زمان عزیزش مزایده راه میندازه! نه اینکه با هر قیمتی وقتش رو بده، بره📞📱📺 و...
هوا انقدر گرمه، ابوریحان بیرونی هم نمیاد بیرون😵‍💫