روز ششم محرم به نام حضرت قاسم بن حسن ع🏴
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
بـر لـبمـ بـهتریـن غـزل دارمـ
جـامـ شیـریـن تـر از ؏سل دارمـ
مـنکـہ شـاگـرد رزمـ بَـدرِیـنَمـ
پـسر مـجتباے صـفّینمـ
سبـط حـیدر ز نـسل زهـرایمـ
حـسن مـجتباے اینـجایمـ
دیـده ام دوره هـاے بـس حـساس
شیـوه جـنگـےِ عمـو عـباس
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
شـور و شـوقمـ را ببیـن، یـاور نمـےخواهـے عمـو؟
اکـبرے یـڪ ذره ڪوچـڪتر نمـےخواهـے عمـو؟
تـاب دورےِ مـرا اینـجا دل پـاکت نداشـت
قـاسمـت را پـیش خـود آن ورنمـےخواهـے عمـو؟
چـهرهے زهـراییم زیبـاسـت امـا یـڪ رجـز
روز آخـر بـا دمـ حـیدر نمـےخواهـے عمـو؟
شـال بـر دوش و گـریبان بـاز و صـورت قـرص مـاه
در مـیان ڪربـلا مـحشر نمـےخواهـے عمـو؟
وقـت رفتـن تـو مـگر بـا یـاد زهـرا مـادرت
بـر فـراز نیـزه هـجده سـر نمـےخواهـے عمـو؟
پیـڪرمـ شـاید ڪـہ پـاے اسـبهـا را خستـہ ڪرد
یـڪ فـدایـے ایـن دمــ آخـر نمـےخواهـے عمـو؟
یـادگارے از حـسن بـودمـ گلـے از بـاغ عـشق
از بـرادر هدیـہاے پـرپـر نمـےخواهـے عمـو؟🥀
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
Hosein Forsat - Alamdar.mp3
11.28M
علم بزن علمدار حسین
که بعد تو عزاداره حسین
به خیمه نیست کسی منتظر
اب بیا سپهدار حسین
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
enc_16896972447180761697695.mp3
4.38M
کوفه از تو داره کینه
یابن الزهرا
ارجع الی مدینه
یابن الزهرا
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
کتاب خدا را محکم بگیرید✊️
زیرا رشته ایست مستحکم✌️
ونوریست آشکار⭐️
و داروییست شفابخش و پربرکت📿
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتشصتام ________
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتشصتویکم
_________________________________________
اسماعیل: خوبه یه فشار کوچولویی به گلوت اومد لوس شدی
علی: تو اینجور فکر کن!
به اداره رسیدیم پیاده شدیم و داخل اداره رفتیم اسماعیل توی موند و با آقا صادق صحبت کرد دو نفر هم دستگیریها رو به بازداشتگاه بردن
باشار: بفرمایید!
وارد اتاقی شدیم که یه میز بزرگ و هشتتا صندلی وجود داشت
باشار: لطفا بشینید تا من بیام!
بابک خودشو روی صندلی انداخت
بابک: آخیش!
روی صندلی نشستم به شلوارم نگاه کردم روی زانوهاش خاکی بود چندتا بطری روی میز بود یکی برداشیتم کمی دستم رو خیس کردم و خاکی زانوهام رو پاک کردم
بابک: چه حسی داری؟
علی: به چی؟
بابک: دستگیری بابک!
علی: هیچی!
بابک: چه بی احساس...
علی: هنوز هیچی نشده که بخوام حسی داشته باشم
در باز شد و باشار و راویژ داخل شدن... باشار سینی چایی رو روی میز گذاشت
باشار: تازه دمه بخورید میچسبه!
بابک: آخ آخ خیر ببینی این چایی به موقعست!
باشار: نوش جان... سید جان شما هم بخور!
علی: ممنون!
تقهای به در خورد...
باشار: بیا تو!
در باز شد...
اسماعیل: اجازه هست؟
باشار: بفرما پسر!
اسماعیل روی صندلی کناریم نشست چایی برداشت و خورد
راویژ: راستی این دوستتون بهم گفت که رفیقتون مرده... تسلیت میگم غم رفیق خیلی سخته!
اسماعیل چاییش رو نصفه روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد
علی: ممنون!
باشار: منم تسلیت میگم غم آخرتون باشه!
اسماعیل: تشکر!
❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتشصتویکم ______
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتشصتودوم
_________________________________________
علی: اسماعیل آقا صادق چی گفت؟
اسماعیل: گفت کارمون دیگه اینجا تمومه باید برگردیم تهران... گروهی هم حسام رو به تهران منتقل میکنند
راویژ: حیف شد که...
باشار: یه چند روزی هم بمونید قول میدیم بهتون بد نگذره
اسماعیل: دست شما دردنکنه ولی کلی کار داریم باید بریم
بابک: ان شاالله در اسرع وقت میایم
راویژ: قدمتون روی چشم!
بابک: چشمتون روشن!... اسماعیل کی بریم؟
اسماعیل: بریم خونه وسایلمون رو جمع کنیم نیم ساعت دیگه هلیکوپتر میرسه
بلند شدیم و به هم دیگه دست دادیم
باشار: از آشناییتون خوشحال شدم!
اسماعیل: از اینکه مهمون شما بودیم باعث افتخاره!
راویژ: مسیرتون به این ور افتاد حتما بیاید اینجا در خدمت هستیم!
علی: لطف دارید!
بابک: بابت همکاریتون با ما ممنونیم!
باشار: وظیفه بود!
بابک: خداحافظ!
علی: خدانگهدار!
اسماعیل: خداحافظ!
باشار،راویژ: خداحافظتون!
از اتاق بیرون اومدیم چشمم به محمد و هادی افتاد
علی: بچهها اونجا رو نگاه کنید!
رد نگاهم رو گرفتن و به محمد و هادی رسیدن... پیششون رفتیم
بابک: بهبه مشتاق دیدار... کجا بودید؟
هادی: ما که حسام رو تعقیب میکردیم... شماها کجا بودید؟
اسماعیل متعجب جواب داد
اسماعیل: ما هم حسام رو تعقیب میکردیم!
محمد: عجب!... چجوری؟
بابک: چجوری داره؟ تعقیبش کردیم رسیدیم به کارخونه دستگیرش هم کردیم
محمد: آها شما بعد از اینکه به اداره اومدید ما اونجا یخچالها رو چک کردیم!
بابک: خدا قوت خیلی زحمت کشیدید!
محمد: تیکه ننداز بابک خان...
اسماعیل: بیخیال بچهها اصل اینه که ماموریتمون رو با موفقیت انجام دادیم حالا هم باید برگردیم تهران
❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتشصتودوم ______
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتشصتوسوم
_________________________________________
هادی: درسته!
به خونه رفتیم وسایل رو جمع کردیم و با هلیکوپتر به تهران برگشتیم
\امیرحسین/
حسین: پسفردا مراسم هفتم داووده!
امیرحسین: چقدر زمان زود گذشت...
حسین: آره!
پنج روزه داوود از پیشمون رفته ولی من هنوز نه سر قبرش رفتم نه سر به خانوادهش زدم
حسین: به چی فکر میکنی؟
از فکر بیرون اومدم
امیرحسین: امشب میخوام برم خونه خانواده داوود!
حسین: میخوای باهات بیام؟
امیرحسین: هر جور راحتی دوست داری بیا!
جواد به سمتمون اومد
جواد: بچهها برگشتند!
حسین: عه چه خوب
حسین و جواد چند قدم جلو رفتن... حسین دست بازوی جواد رو گرفت
حسین: صبر کن...
به سمتم برگشت
حسین: بزار بیام کمکت!
امیرحسین: نه نمیخواد خودم میام
حسین: خب اینجوری سختته
امیرحسین: چیزی نیست شماها برید منم میام
حسین: نه داداش میمونم با هم بریم... جواد تو برو!
جواد: با هم میریم!
حسین و جواد به خاطر من آروم قدم برمیداشتند... به بچهها رسیدیم
جواد: سلام خسته نباشید!
بابک: سلام مش جواد ممنون!
حسین: خوش اومدید!
اسماعیل: ممنون!
امیرحسین: سلام!
متعجب نگاهم کردن بابک جلو اومد و خودشو توی بغلم انداخت... درد بدی توی شکمم پیچید برای اینکه صدای آخم بلند نشه لبمو گزیدم
بابک: وای اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده!
اسماعیل: : تو اینجا چکار میکنی؟