eitaa logo
❤️عاشقان حسین❤️
116 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
304 ویدیو
149 فایل
✿بسـم ࢪب مـهـدے✿ عـاشق خدایـے بـاش ڪـہ چـہ بخـواے چـہ نـخواے دوسـت داࢪه😌🤍 ڪپـے؟آزاده در نشـر محتوای مـذهبـے تیز بـاشید ورود برادران ممنوع ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀پارت صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: _طلا حاضر شو به وقت آقا ایوب برسیم.😊 اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد. 💞همیشه می گفت طلا💞 خیلی برایم سنگین بود... من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😐 آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می دانم این پسر برمی گردد. 😊اما من دیگر به او دختر .☝️ می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت:_سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم:_نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا کنید تا ببینم چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. 😠از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم.😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: _شهلا خانم تلفن. تعجب کردم:😳 _با ما کار دارند؟؟ گفت: _بله همان آقاست